#مستان_مِی_حسین❤️
#شهید #آوینی
✍آن #شراب #طهور را ڪه شنیدهاے بـهشتیان را مےنوشانند،
میڪدهاش ڪربلاست و خراباتیانش این مستانند ڪه اینچنین بےدست و پا افتادهاند...
#پنجره_فولادرضابرات_کربلامیده
#مشهدمقدس
#به_نیابت_از_شهیداحمدمشلب
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #امر_به_معروف۱ خبر دادند در یکی از باغهای بیرون شهر، برخی طاغوتےها مر
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#امر_به_معروف۲
فرداشب که به مسجد رفتم بعد از نماز، یکی از بچه ها آمد پیشم و گفت:
"آقایی خیلی وقته منتظر شماست اما ظاهرش به بچه های بسیج نمےخوره"!
رفتم بیرون و با تعجب دیدم همون جوون دیروزیه... اطراف رو نگاه کردم ببینم چند نفرن!!! اما دیدم تنهاست...
سلام کردم و گفتم اینجا چکار میکنی؟
گفت:
"مگه نگفتی با هم رفیقیم؟ از صحبتای دیروز شما خوشم اومد. اومدم چند تا سوال بپرسم".
رفتیم توی اتاق بسیج. او مےپرسید و من هر چی به عقل ناقصم مےرسید! جواب مےدادم.
از #حجاب، #شراب، #ارتباط با نامحرم و .... پرسید.
جواب های من برایش جالب بود. انگار که اولین باره این حرف هارو مےشنوه!
فردا شب زودتر از وقت نماز آمد و گفت:
"یک کتاب آموزش نماز خواندم".
و در کنار من ایستاد و نماز جماعت خواندیم.
دوباره او را به منزلشان رساندم و مادر و خواهرش را دَم درِ خانه دیدم. همانطور که خودش گفته بود اصلا در قید و بند حجاب نبودند.
کم کم رفت و آمدش به مسجد زیاد شد و با بچه های مسجد رفیق شده بود.
برای پاسخ به سوالاتش او را به یکی از دوستان روحانےام معرفی کردم...
یک شب که او را به خانه شان رساندم گفتم:
"منو حلال کن! خدا بخواد یه مدتی نیستم".
گفت:
"کجا؟ ما تازه با هم رفیق شدیم"...
گفتم:
"فردا دارم میرم جبهه".
یک باره جا خورد. کمی فکر کرد و گفت:
"منم مےتونم با شما بیام"؟
خندیدمو گفتم:
"پسر جون! پدر و مادرت که نمےذارن بیای جبهه ...."!!!
پرید وسط حرفمو گفت:
"راضی کردن اونا با من! فردا کجا بیام؟ چی با خودم بیارم"؟
روز بعد با هم رفتیم جبهه و بعد از یکی دو هفته، در عملیات #فتح_المبین به شهادت رسید.
او وقتی که خدا را شناخت، با صداقت و راستی به همان سمت رفت.
#پایان
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
@AHMADMASHLAB1995