🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_سی_و_نهم
سناریو
مثل فنر از جا پریدم و 🙄⚡️
کوله رو از روی زمین برداشتم
می خواستم برم و از اونجا دور بشم🚶♂
یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم😢 یه حسی می گفت :
با این اشک ریختن💧
بدجور خودت رو تحقیر کردی😒
حالم به حدی خراب بود😔 که حس و حالی نداشتم😢 روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🔥 که نزاره حرفم رو بزنم 👌
هنوز قدم از قدم برنداشته🚶♂ صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد 🙄
مهرااااان🗣 کوله رو بیار بالا
همه چیزم اون توئه ...🗣
راه افتادم🚶♂دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم🚶♂آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن🔥به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین⚡️ با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم🗣
اومد سمتم🏃♂ و کوله رو ازم گرفت🎒
تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...⁉️
اشتها نداشتم ...😢
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد🍔 رفتی تعارف کن
علی الخصوص به فرهاد ...✌️
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده👀
خوب واسه خودت حال کردی ها😁 رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود⚡️ ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم😐 لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏
_ااا ... پشت درخت بودی ندیدمت👀
سریع کوله رو از سعید گرفتم🎒 و یه ساندویچ از توش در آوردم🍔 و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...😊
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@AhmadMashlab1995