eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوبیست‌وهشتم8⃣2⃣3⃣ اخم مصنوعی کرد و دس
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣2⃣3⃣ از قیافه‌ی هر دویشان خنده‌ام گرفته بود. کمیل روبرویم ایستاد و گفت: –خواستم بگم امروز یه ساعت زودتر میریم. با استرس گفتم: –لو میریم که...شما اینا رو نمی‌شناسید... –بهتون گفتم که نگران نباشید. من فکرش رو کردم. آنروز هم با ترفند کمیل به طرف خانه رفتیم. از همان دقایق اولیه که برای خواستگاری قدم به خانه‌مان گذاشتند، مادر کمیل آنقدر گرم و صمیمی برخورد کرد که همه از او خوشمان آمد. گاهی قربان صدقه‌ام می‌رفت و چیزی زیر لب می‌خواند و به طرفم فوت می‌کرد. یا با حرفها و تعریفهایش خجالتم می‌داد. پدرش هم مدام با رضایت نگاهم می‌کرد. حس خوبی داشتم. استرس کمی که داشتم کامل از بین رفت و به آرامش تبدیل شد. همه گرم حرف بودند که کمیل چیزی در گوش پدرش گفت. پدرش رو به مادر گفت: –حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن، اگر اجازه بدید چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنن. هر دو وارد اتاق شدیم، من روی تخت اسرا نشستم و او کمی این پا و آن پا کرد و به طرف پنجره رفت. پرده را کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد. با تعجب نگاهش کردم. «اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیربشین دیگه.» پیراهن چهارخانه‌ی خوش رنگی پوشیده بود، انگارعلاقه‌ی خاصی کلا به طرح چهارخانه داشت. با یک کت تک، که انگارخیاطش با میلیمیتر روی تنش اندازه زده بود. آنقدرکه قالب تنش بود. شاید هم هیکل کمیل قالب آن کت بود.آنقدر ته ریشش را مرتب آنکارد کرده بودکه پوست سفیدصورتش می درخشید. با تیپ صبحش در اداره خیلی فرق داشت. «یعنی الان داره فکر می کنه که چی بهم بگه. بابا بیا بگو دیگه، ملت بیرون منتظرن. اونجا گفتی حرف دارم اینجا امدی منظره‌ی بیرون رو نگاه می کنی؟» توی همین فکرها بودم که سرش را به طرفم چرخاند و چشم هایم را غافلگیر کرد... آنقدرنگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد، خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجه‌ی نگاههایم شده بود. سرم را زیر انداختم تا خونی که در صورتم دویده بود را نبیند. پرده‌ی اتاق را سرجایش برگرداند و بالاخره تشریف آورد و روبرویم نشست، طبق عادتش دستهایش را به هم گره زد. همان لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش را به من چسباند و گفت: –عمه نمیزاره من بیام اینجا. بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسرا را که همیشه گوشه‌ی تختش می‌گذاشت را به دستش دادم. کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت: –برو عروسکت رو به عمه نشون بده. بعد از رفتن ریحانه گفت: –یادتون باشه همیشه زیر پرده‌ایی روبکشید، اتاقتون از ساختمون روبرویی دید داره. باتعجب نگاهم را بین پرده و کمیل چرخاندم. "یعنی انتظارهرحرفی را داشتم که بزند الا این حرف. کلا همه‌ی کارهایش خاص بود." –زیرپرده همیشه کشیدس. –الان که نبود. بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید، بایدحواستون باشه. "یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟!!" –دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفهایی رو باید همین امروز بهتون بگم، کمی مِن ومِن کرد. –من قبلا یک بار پا روی دلم گذاشتم. خیلی سخت بود ولی به خاطر شما و علاقتون و خیلی مسائل دیگه که خودتون کم و بیش درجریانش هستید این کار رو کردم. چون احساس کردم شاید اونجوری خوشبخت‌تر باشید. اون روزها باهمه‌ی سختیهاش گذشت و من خودم رو به دست تقدیر سپردم . "بااین حرفش یاد آن روزی افتادم که برای ریحانه شکر سرخ برده بودم و با آن سر و وضع آشفته توی خیابون دیدمش، چقدردلم براش سوخت." –شرایط من رو می دونید. نمی خوام فکرکنید به خاطر ریحانه و علاقه و وابستگی که اون به شما پیدا کرده می خوام باهام ازدواج کنید. بعد مکثی کرد و ادامه داد: من نمی تونم بگم خوشبختتون می کنم، چون نه از آینده خبردارم، نه توی این دنیا چیزی رو میشه تضمین کرد. خوشبختی هم از دیدگاه هرکس متفاوته... فقط می تونم بگم تمام سعیم رومی کنم که رفتارهام از روی بی انصافی وخودخواهی نباشه. ولی در مورد خودم، انشاالله فقط ازدواج باشما من روخوشبخت می کنه، چون توی این مدت اونقدر زمان داشتم که خوب بشناسمتون. و به نظرم این کشش فقط یه علاقه ی صرف نیست، مسائل دیگه هم دخیل هستند. اصلاشرایط من طوری نیست که فقط بخوام صرفا به خاطرعلاقه پا پیش بزارم. فکرمی کنم ما توی خیلی از مسائل هم عقیده وهم فکرهستیم. شما اونقدر زلال هستید که دوسال زمان زیادیه برای شناختنتون. شرایط شما روهم درک می کنم، اگه فکرمی کنید هنوز به زمان احتیاج دارید برای فراموش کردن گذشته من حرفی ندارم. وقتی من اینجا هستم یعنی جواب شما بله هست، چون شما هم وقت زیادی داشتیدبرای شناخت من. میمونه یه مسئله که اونم گذشت زمانه. من فقط میخوام ما زودتر با هم عقد کنیم و این موضوع رو به همه اعلام کنیم.