شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_پنجم حتی جواب مهسا رو که اصرار داشت بدونه ما چی می گفتیم رو نتونستم
رمان #در_حوالی_عطر_یاس
#قسمت_ششم
از روی تاسف سری تکون دادم و مشغول ریختن چای شدم،با صدای مامان که گفت چای رو بیارم، چادرمو مرتب کردم و سینی رو بردم تو هال، اول به عموجواد تعارف کردم، لبخند رضایت مندی رو لبش بود، بیچاره عمو جواد حتما خیلی از این وصلت خوشحال میشد، ملیحه خانم هم با لبخندی چای رو برداشت، جرئت نزدیک شدن به عباس رو نداشتم اما چاره ای نبود سینی رو جلوش گرفتم، احساس میکردم امروز بیشتر از همیشه عطر یاسش رو حس میکنم، بدون نگاه کردن به من چای رو برداشت، نیم نگاهی بهش انداختم خیلی جدی و خشک نشسته بود، اینم از این یکی واقعا نمیدونم دقیقا دلم باید برای کی بسوزه شاید خودم، خود من که یار کنارمه و من ازش هیچ سهمی ندارم هیچ سهمی شاید سهم من فقط همون یاسه!!
به مامان و محمد چای تعارف کردم و نشستم کنار مامان، باز بحث خاستگاری و مهریه و چرت وپرت، همه ی دخترا این جور وقتا پر از هیجان و استرس و خوشحالی ان اما من اونموقع هیچ حسی نداشتم، فقط ناراحت بودم ناراحته همه، همه که انقدر جدی بودن و نمی دونستن این عروس خانم عروس نشده جوابش منفیه ...
تو فکر وحال خودم بودم نمیدونم چند دقیقه گذشت که ملیحه خانم گفت: خب اگه اشکالی نداره و اجازه بدین معصومه جون و عباس اگه حرفی دارن باهم بزنن
گوشه چادرمو تو مشت گرفتم، جای بدش تازه رسید آه خدا
با اجازه ای که از ناحیه ی مامان صادر شد بلند شدم و به سمت حیاط حرکت کردم عباس هم به دنبالم اومد، بی توجه به عباس دمپایی پام کردم و از سه تا پله ی حیاط اومدم پایین، جایی برای نشستن نبود برای همین لب حوض نشستم، عباس بعد ور رفتن با کفشاش اومد پایین و با فاصله از من لب حوض نشست، نگاهم به آب داخل حوض بود اونم نگاهش تو آسمونا ،
من تو حوض دنبال ماهی ای می گشتم که نبود،
عباس هم دنبال ماهی تو آسمون می گشت که از شانس بدش اونم نبود!!
زیر لب زمزمه وار گفتم"چرا حوضمون ماهی نداره! "
عباس تک سرفه ای کرد و بالاخره انگار از سکوت ناراضی بود که گفت: عجیبه که امشب ماه تو آسمون نیست
یه چیزی از قلبم گذشت چرا هر دومون باید مثل هم فکر کنیم!!
چادرمو کمی جلوی صورتم اوردم تا رومو بگیرم آروم گفتم: حتما دلش نخواسته امشب باشه😔
- چی؟
- ماه دیگه!
نگاهش به روبرو بود سرشو تکون داد که مثلا چه میدونم تایید کنه حرفمو
بازم سکوت ..چه سکوت درداوری بود، بوی گلای یاسم دو برابر شده بود انگار، دلم میخاست کاش میتونستم ازش بپرسم چرا همیشه انقدر عطر یاس خالی میکنی رو خودت نمیدونی یه نفر طاقت نداره، اصلا دلم میخاست بزنمش و بگم چرا من باید از تو خوشم بیاد .. آه!!😔
بعد از کمی سکوت نگاهی به یاس ها انداخت و گفت: چه بوی یاسی پیچیده اینجا، الان فصل یاسه، من یاس خیلی دوست دارم
لبخندی رو لبم نشست،، خاستم بگم چه تفاهمی داریم، اما یادم اومد این که جلسه ی خاستگاری نیست فقط یه نمایشه همین!!
از لب حوض بلند شد مشخص بود این موقعیت رو دوست نداره، منم دوست نداشتم این سکوت و باهم بودن اجباری رو، یه کم قدم زد اطراف حوض و باخودش آروم گفت: بالاخره تموم میشه ..
سرمو گذاشتم رو زانوهام، منم دلم میخواست تموم شه، تموم شه این کابوس
سکوت طولانی شده بود، بالاخره لب باز کرد و گفت: بیست دقیقه شد، فکر کنم دیگه بهتره بریم
باورم نمیشد، بیست دقیقه فقط!! احساس میکردم چند ساعت گذشته ..
بلند شدم برم داخل که صدام زد
- معصومه خانم
قلبم یه جوری شد، دومین بار بود که صدام میزد، برگشتم سمتش که گفت: ممنون که دارین کمکم می کنین
خاهش میکنمی زیر لب گفتم و رفتم داخل، عباس هم اومد، همه با ذوق نگاهمون می کردن که کنار هم ایستاده بودیم، انگار جواب می خواستن که نگاه همشون منتظر بود، نگاهمو به پایین دوختم، ملیحه خانم سریع گفت: تموم شد حرفاتون؟!!
فکر کنم زود اومده بودیم ..چیزی نگفتیم که عمو جواد این بار با لحن مهربونی گفت: چیشد دخترم به نتایجی رسیدین؟
نگاهی بهش انداختم، ای کاش این نمایش مسخره زودتر تموم میشد، میخاستم بگم نه ما به درد هم نمیخوریم اما نمیدونم چرا چیز دیگه ای رو به زبون آوردم: من باید کمی فکر کنم
زیرچشمی به حرکات عباس نگاه کردم، معمولی بود هیچ حالت خاصی نداشت ..ملیحه خانم لبخند عمیقی زد مثل اینکه خیلی خوشحال بود
مشغول جارو زدن اتاقم بودم، یه ماه بعد امتحانات خرداد شروع میشد و باید از همین الان شروع به درس خوندن می کردم چون همش پشت سر هم بود ..نمیدونم چرا اصلا رو درسام مثل سابق تمرکز نداشتم، جاروبرقی رو خاموش کردم و گذاشتم یه گوشه، رفتم سراغ قفسه کتابام که ففط دوتا قفسه اش برای من بود و دوتاشم برای مهسا، ردیف قفسه ی من همیشه پر تر از مهسا بود، یاد مهسا و دانشکده ی هنر افتادم باید همین روزا با مامان درموردش حرف میزدم، نباید مهسا کاری رو می کرد که دوست نداره اینجوری هیچ پیشرفتی نمیکرد
#ادامه_دارد...
✍نویسنده:گل نرگس
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_پنجم وسایل ناهار را چیده ام...در را باز میکنی و آرام آرام بہ سمتم می آیی..
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_ششم
با شوخی هایت حسابی حالم را جا می آوری...حالا دیگر من هم مثل تو با اشتیاق و نشاط حرف میزنم ، لا بہ لاے صحبت هایت همیشہ دلبرے هایت را هم داری...!
این خصوصیتت را دوست دارم...یعنی تمام خصوصیاتت را دوست دارم اما این یکے مرا وابستہ تر میکند...گاهے با خودم می گویم #کاش_اینقدر_خوب_نباشی...
مشغول دیدن تلوزیون بودیم...دستت را دور گردنم انداختہ اے...تو مشغول تماشاے تلوزیون!من هم از این فرصت ها براے اینکہ بیشتر بودنت را حس کنم استفاده میکنم...!!
بہ حلقه ی ازدواجمان در دستت خیره میشوم...در همان حال دستم آرام کنار دستت نزدیک میکنم و بہ حلقہ هایمان نگاه میکنم...
دقیقا عین هم...اما براے تو کمی بزرگتر...!
یکباره با صدایت بہ خودم می آیم با شیطنت بہ چشم هایم نگاه میکنے و میگویی: بہ چی فکر میکنی؟
خنده ام میگیرد...دارم بہ #دیوونہ_بازے هایت فکر میکنم! با همان حالت چهره ات بہ چشمانت زل میزنم و با لحن بچگانہ اے میگویم : بہ آقامون!
می خندی و در لا بہ لاے خنده هایت می گویی : با وجود تو دیگہ نیازے بہ بچہ نداریم...!
#ادامه_دارد...
نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ـــهدا
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚 رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_پنجم امروزم را نوشتم: در کوی ما شکسته دلی می
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا
✍نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_ششم
امروزم را نوشتم:
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می مانی ام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن،حرف بزن سال هاست
تشنه یک صحبت طولانی ام
گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم نرگس.
-الو سلام نرگس جون خوبی؟
—ممنون عزیز خوبم.
-ببین نرگس من چی بردارم؟وا استرس دارم.دوروز فقط مونده دارم دق می کنم.
—چته دختر تو؟؟؟ببین رضوان جان چیز زیادی برندار چون خودمون باید وسایل رو بیاریم کم بیار.لوازم واجب رو.
بعد از اینکه یه ذره دیگه حرف زدیم گوشی تلفن رو قطع کردم و رفتم سروقت کشو لباس ها و کوله پشتی ام.پشت کوله پشتی به عربی نوشته بود:به سوی راه حسین.
با خودم گفتم:کربلا به رفتن نیست به شدن است.اگر رفتنی بود که شمر هم کربلایی بود...
و امروز هم گذشت و فردا شد...
موبایلم رو برداشتم و به همه دوست و فامیل پیام دادم که حلال کنید و این ها منم عازم شدم.همین طور که داشتم لیست مخاطبینم رو زیر و رو می کردم اسم دوست دوران دبیرستانم رو دیدم که یک ماهی میشد ازش بی خبر بودم.بهش پیام دادم.به سی ثانیه نکشید که بهم زنگ زد.گوشی رو جواب دادم:
-به به خانوم گلی.دیگه ماهم رفتنی شدیم خواهر.حلالمو....
هنوز حرفم تموم نشده بود که هق هق گریه اش حرفم رو نصفه گذاشت.
-الو.الو نازنین حالت خوبه؟
—ببین رضوان چیزی نگو.فقط رفتی کربلا،رفتی بین الحرمین رو به حرم حسین بگو نازنین گفت:ارباب جان یک سوال داشتم ازت.من میومدم کربلا خیلی آبروریزی میشد نه؟
این حرفش اتیش به دلم زد.یاد حال خودم افتادم.تلفن قطع شده بود و منم مات و مبهوت.بغضم ترکید و مثل خود نازنین هق هق به گریه افتادم.تنها حرفی که می تونستم بین گریه ام بزن این بود:این حسین کیست که جان ها همه پروانه اوست؟
توی حال خودم بودم که یک پیامک اومد از طرف نازنین.
-رضوان ببخشید حالم اصلا خوش نیست.دارم شعله ور میشن.همه رفیق هام دارن میرن.تا حالا شده جا بمونی رضوان؟؟
نتونستم جوابی بهش بدم.
—نازنین جونم غصه نخور.قسمت باشه میایی ان شالله.
-رضوان تو دیگه آرزو داری؟؟الان که رفتنی شدی؟
نمی خواستم نمک به زخمش بپاشم.نمی خواستم جنونش به امام حسین رو شعله ور تر کنم.ولی باید می نوشتم.یعنی دستم بدون فرمان عقل روی صفحه گوشی حرکت می کرد.مگه میشه اسم حسین بیاد و عقل من کار کنه؟نه فرمان دست دله.فرمان زندگی من از همون اول دست خود حسین بود و هست.
—نه هنوز هم حرفم همونه.آرزو یعنی داشتن یک جفت پای خسته،هشتاد کیلومتر کربلا،اربعین حسینی...
-رضوان چشم من که لایق دیدار نیستودل من رو ببر پیشش و بیار خواهر.فقط همین.
دیگه توان نداشتم چیزی بهش بگم.ولی دوست دارم امروزم رو شرح حال نازنین بنویسم و مطمئنم روز او هم چنین نوشته شد:
ویزا بلیط کرببلا مال خوب هاست
سهم چو من پیامک هستم به یادت است
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_پنجم دلم می خواست آنچه را در دل داشتم به ابوراجح بگویم. یقین داشتم
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_ششم
.....ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم. حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود. حدس زده بودم که این موضوع، از دید ابوراجح، مشکلی اساسی و جدی باشد. شاید مسرور ترجیح داده بود که در اتاقک بماند و از ماجرا سر در بیاورد.
بعید نبود که از آخرین حرف ابوراجح، فکر کرده باشد در باره ریحانه صحبت می کنیم.
به لبه سکو نزدیک شدم. چون صدا در فضای زیر گنبد می پیچید، آهسته گفتم: من از همان کودکی متوجه فاصله هایی که میان شیعیان و دیگر مسلمانان وجود دارد، شده ام. چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتابمان یکی است باز هم باید فاصله هایی بین ما باشد؟
ابوراجح برگشت، با لبخند به من نگاه کرد و گفت: سوال خیلی مهمی است.
پس از چند لحظه ایستاد و آمد لبه سکو نشست.
--- و مهم تر این است که جواب درستی برای این سوال پیدا کنی.
کنارش نشستم.
--- شما به کسی که محتاج کمک باشد یاری می کنید. به من هم کمک کنید تا بفهمم چرا این گونه است.
--- البته فاصله هایی هست؛ اما نه آن گونه که تبلیغ می کنند. حکومت، شخص پلیدی مانند مرجان صغیر را حاکم این شهر قرار داده که ناصبی( دشمن ائمه اطهار-ع- و شیعیان) است.
سیاهچال های دارالحکومه اش انباشته از شیعیان بی گناه است. قبل از این، همه با هم در صلح و صفا زندگی می کردیم؛ ولی اکنون می خواهند وضعیت را به گونه ای در آورند که تو فکر کنی من دشمن تو هستم. برخوردی که با ما دارند با یهودی و مسیحی ندارند. می بینی که ما از این فاصله انداختن ها بیشتر از شما رنج می بریم.
--- در زمان پیامبر، این همه مذهب های متعدد نبود. حالا چرا باید باشد؟
شاید مرجان صغیر می خواهد کاری کند که همه دوباره یکی شویم.
--- من خیلی دوست دارم در این باره حرف بزنم تا حقیقت آشکار شود؛ ولی شنیده ام که دارالحکومه مرا زیر نظر دارد و از ساده ترین حرفهایی هم که می زنم ناراضی است.
به مسرور نگاه کردم. با قاشقی چوبی از توی دو کیسه، سدر و حنا بر می داشت و در کاسه هایی کوچک می ریخت.
--- یعنی چه کسی خبر می برد؟
--- نمی دانم. ممکن است کسانی با ظاهر مشتری بیایند و بروند و به نقل از من حرف های نامربوطی بزنند.
مشتری محترمی از صحن بیرون آمد. ابوراجح سه قطیفه گلدار و اعلا را به او داد تا دور کمر ببندد و روی شانه و سرش بیندازد. او سرش را تراشیده و ریش انبوهش را خضاب( حنا گذاشتن) کرده بود.
ابوراجح شانه و بازوهای اورا مالش داد. در همین فاصله مسرور، ظرف انگور را مرتب کرد و جلوی آن مرد گذاشت و بعد کمک کرد تا لباس بپوشد. توجهم به مسرور جلب شد و فکری ناراحت کننده ، ذهنم را مشغول کرد.
شاید ابوراجح قصد داشت ریحانه را به مسرور بدهد. لابد اگر مسرور ریحانه را خواستگاری می کرد، ابوراجح به او جواب رد نمی داد.از کودکی نزدش کار کرده بود و ابوراجح به او اطمینان داشت.
بارها دیده بودم که مسرور، مانند شیعیان، با دست های افتاده نماز می خواند. با خود فکر کردم که بی گمان ابوراجح نیز ترجیح می دهد دخترش را به مسرور بدهد تا زمانی که ضعف و پیری او را از پا می اندازد، دامادش به اداره حمام بپردازد و سر انجام نوه هایش وارث حمام شوند.
همه چیز علیه من بود؛ گویی زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا ریحانه را از من دور کنند.
آن مشتری محترم، موقع رفتن، مدتی به قوها نگاه کرد و انعام خوبی به مسرور داد. مسرور با خوشحالی کفش های او را جلوی پایش جفت کرد و چند قدمی هم او را همراهی کرد و باز گشت. از مسرور شنیده بودم که پدربزرگ زمینگیری دارد.
ابوراجح هوای او را هم داشت و کمک هایی به او می کرد. گاهی هم در نبود مسرور، ریحانه و همسرش را به خانه شان می فرستاد تا آنجا را خوب تمیز کنند.
یک بار هم شاهد بودم که ابوراجح نیمی از غذایی را که ریحانه آورده بود کنار گذاشت تا مسرور به خانه ببرد. بی تردید مسرور در انتظار روزی بود که ریحانه را بانوی خانه شان ببیند.
مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و کنار من گذاشت. سعی کرد لبخند بزند. از بازی روزگار شگفت زده شدم. روزی ریحانه هم بازی من بود و مسرور به من حسادت می کرد و اینک مسرور، ریحانه را در چنگ خود می دید و من به او رشک می بردم.
ابوراجح آمد کنارم نشست و مسرور ظرف های سدر و حنا را روی طبقی چید تا در دسترس مشتری ها باشد. ابوراجح بوی مشک می داد. برای اولین بار از بوی آن بدم آمد و احساس کردم نمی توانم، مانند گذشته، ابوراجح را دوست داشته باشم.
میخواستم از آنجا بروم. بوی حمام که همیشه برایم لذت بخش بود، سنگین و خفه کننده شده بود. شاید مسرور ریحانه را خواستگاری کرده و ابوراجح پذیرفته بود. با خود فکر کردم که باید همین طور باشد. آن گوشواره ها را هم لابد برای عروسی خریداری کردند.
مسرور با دیدن گوشواره ها خوشحال می شد و ریحانه برایش زیباتر به نظر می رسید و هرگز هم کسی نمی گفت من آن را ساختم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
4_5780898432772213237.mp3
3.83M
📚بازخوانے ڪتاب#ملاقات_در_ملڪوت
زندگےوخاطراٺ#شھید_احمد_مشلب🌱
باصداے . . .🌸
جنابمهدےگودࢪزینویسندھکتاب
#قسمت_ششم🍃
« @AhmadMashlab1995 »
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_پنجـم وصیتنامہ #شھید_دفاعمقدس_احمدمَشلَب🌸✨ در این لحظہ از قرائت وصیتنامہ بہ شدت متأثر مےشود
#قسمت_ششـم وصیتنامہ #شھید_دفاعمقدس_احمدمَشلَب🌸✨
پدر عزیزم؛ سلام بر تو اے مرد راستگو و اے رفیق، اے ڪسے ڪہ عشق بہ اهلبیت{علیہمالسلام} و شہادت را بہ من یاد دادے، از تو ممنونم اے پدرم، زیرا تو بودے ڪہ این راه را بہ من نشان دادے. پدرم! اگر روزے برایت ڪم گذاشتم از تو طلب بخشش مےڪنم و اگر روزے بہ تو بد ڪردم مرا ببخش. بہ پدرم بگویید درست است ڪہ من از تو دورم و تو از من دور هستے و فقط با تلفن با هم در ارتباط هستیم ولے دل هایمان بہم نزدیڪ است. تو خود مےدانے چگونہ است و ما همیشہ بہ هم فڪر مےڪنیم. درست است ڪہ بین ما دورے است، ولے من تو را دوست دارم، خیلے برایم عزیز هستے. مرا ببخش، برایم دعا ڪن ڪہ قطعاً تو صبور خواهے ماند. زیرا هنگامے ڪہ تو این مسیر را پیمودے هیچڪس در آن قدم نگذاشتہ بود و تو متوقف شدے و من باید راه تو را تمام مےڪردم و ڪارت را بہ پایان مےبردم. مرا ببخش و برایم دعا ڪن و مرا دوست داشتہ باش.
✍🏻| سـومـٰا
#وصیتنامه_شھید🕊
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
👆🏻✔️✨ #افلاکیان_خاکے🕊 #قسمت_پنجم⁵ #رفیقشهیدمــ🖇 #سلام_علے_غریبطوس♥️ منبع: ڪتاب #ملاقات_در_ملکوت
👆🏻✔️✨
#افلاکیان_خاکے🕊
#قسمت_ششم⁶
#رفیقشهیدمــ🖇
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب♥️
منبع: ڪتاب #ملاقات_در_ملکوت
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
《ملاقات در ملکوت》 □دفاع از حرم■ مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم #احمدمحمدمَشلَب #قسمت_پنجم⁵ #کار_خودمو
《ملاقات در ملکوت》
□حجاب و حیا■
مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم #احمدمحمدمَشلَب
#قسمت_ششم⁶
#کار_خودمونہ✨
#شهید_احمد_مشلب🌷
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_ششــــم
✨ آزمــایشــــگاه
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می کردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود 😅...
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ...
تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن😒 ...
بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت:
" کوین، می تونم کنار تو بشینم"؟☺️ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم😳 ... .
سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ...
چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن🙁 ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت:
"حتما"... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم😊 ...
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم💗 ...
به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم😊...
به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم😰 ...
کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم😥😢 ...
داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ...
"نمیای سالن غذاخوری؟"☺️ ...
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد😔 ... .
همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن😱 ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند😰 ...
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... "امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی"😊 ...
یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... "حتما" ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون🏃 ... .
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ...
همه با تعجب بهمون نگاه می کردن😳 ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد 🙁😰...
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم😖... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن😐 ...
- هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ 😡...
- من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...😒
زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ...
یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه😏 ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد😡 ... .
- کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه 😡...
- همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ...
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ...😑
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .😡
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... "دهن کثیفت رو ببند" ...
و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... 👮
#ادامه_دارد...
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_شـشــم
(مـعـامـلـہ...)
خیلی تعجب کرده بود 😳... ولی ساکت گوش می کرد 🙄... منم ادامه دادم ...
"بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... "😌.
اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین 😔... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... .😏
"تمام شرط هات هم قبول ...
لباس پوشیده می پوشم ... 👗
شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ...🍷
با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ...😎
فقط یه شرط دارم ...☝️
بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... ."😒
سرش پایین بود 😔...
نمی دونم چه مدت سکوت کرد ...
همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ...
"تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم" ... .😔
برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت😑 ... اما فایده ای نداشت ...
ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ...
چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .😒😡
خیلی جدی بهش گفتم:
"اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت.😬 منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... ."🙃
اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ... 😖😣
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_ششـم وصیتنامہ #شھید_دفاعمقدس_احمدمَشلَب🌸✨
پدر عزیزم؛ سلام بر تو اے مرد راستگو و اے رفیق، اے ڪسے ڪہ عشق بہ اهلبیت{علیہمالسلام} و شہادت را بہ من یاد دادے، از تو ممنونم اے پدرم، زیرا تو بودے ڪہ این راه را بہ من نشان دادے. پدرم! اگر روزے برایت ڪم گذاشتم از تو طلب بخشش مےڪنم و اگر روزے بہ تو بد ڪردم مرا ببخش. بہ پدرم بگویید درست است ڪہ من از تو دورم و تو از من دور هستے و فقط با تلفن با هم در ارتباط هستیم ولے دل هایمان بہم نزدیڪ است. تو خود مےدانے چگونہ است و ما همیشہ بہ هم فڪر مےڪنیم. درست است ڪہ بین ما دورے است، ولے من تو را دوست دارم، خیلے برایم عزیز هستے. مرا ببخش، برایم دعا ڪن ڪہ قطعاً تو صبور خواهے ماند. زیرا هنگامے ڪہ تو این مسیر را پیمودے هیچڪس در آن قدم نگذاشتہ بود و تو متوقف شدے و من باید راه تو را تمام مےڪردم و ڪارت را بہ پایان مےبردم. مرا ببخش و برایم دعا ڪن و مرا دوست داشتہ باش.
✍🏻| سـومـٰا
#وصیتنامه_شھید🕊
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995