eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکس العمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمی دانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است. مریم خانم به داخل آشپز خانه رفت و با خود فکر کرد. که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد جهیزیه حورا به عهده خانواده او است. آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند. پس... چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمی ماند. تصمیم گرفت کاری کند که حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیر مهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند. خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت. _وای حورا جون سلام. حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:سلام عروسک. چطوری؟ _ الان که دیدمت عالیم. _ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟ _ از وقتی رفتی افتضاح شده. _ عه عه شدی بچه تنبل؟ _ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟ _اگه خدا بخواد. مارال با شیطنت گفت:پسره خوشگله؟؟ حورا لپش را کشید و گفت: ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی... مهرزاد کجاست؟ قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟ نکند همین جا باشد و بخواهد الم شنگه ای به پا کند؟! وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه نداره بهم میریزه. _داداش مهرزاد نزدیک یه هفته اس که رفته مسافرت. حورا نفس راحتی کشید و گفت: کجا؟ _نمی دونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا. مگه جنوب چیه حورا جون؟؟ حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه... نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر می شود؟ مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود. چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او می تواند مهرزاد را تغییر دهد. او می تواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز می توانند. همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند. با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد. بهترین لباس هایش را پوشیده بود. نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت. چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝