شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشس
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمی توانست انکار کند.
زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید.
_کیه؟
_بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو.
مارال از پشت آیفن داد زد: وااای داداشی اومده.
و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد.
مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت.
_مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده.
همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود.
مونا چمدانش را به دست گرفت و گفت:بریم تو داداش خسته ای..
همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت.
_دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد.
مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند.
_ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟ همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی.
_عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است.
_هر چی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمی گردونم پوستت رو پسر گلم.
مهرزاد لبخندی زد و گفت:مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هر چی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه.
کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرف هایی از خواستگاری و مجلس عروسی شنید.
یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخالت نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت. امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد.
_ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟
_سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب.
امیر رضا مات ماند و گفت:چ ...چی؟جنوب؟
_وا آره چیه مگه جای من نیست؟!
_ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا.
مهرزاد خندید و گفت:خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن.
_بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن.
دوتا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست.
بعد از تعریف کردن مهرزاد گفت:راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته.
امیر رضا لبخندی زد و گفت:به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت.
مهرزاد برخواست و گفت:بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم.
کلید رو لطف می کنی؟
مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیر مهدی سوال کند، رفت.
#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝