eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_ششم از روی تاسف سری تکون دادم و مشغول ریختن چای شدم،با صدای مامان که گ
📚رمان چند تا از کتابای درسی مو برداشتم، با دیدن جزوه ی سمیرا که لای کتابام بود تعجب کردم، این اینجا چیکار میکرد؟ شاید اشتباهی اومده لای کتابام..دلم می خواست برم با سمیرا حرف بزنم حتما تا الان از فضولی مرده که بدونه دیشب چه اتفاقی افتاد ..سریع آماده شدم، جزوه شو برداشتم و زدم از خونه بیرون هیچ کس خونه نبود،مهسا بعدازظهری بود، محمد هم با مامان رفته بود گلزار شهدا دیدار بابا، من به بهونه درس نرفتم آخه دلم می خواست تنهایی برم پیشش و باهاش حرف بزنم، یکی دو روز آینده حتما باید برم، دلم خیلی برای بابا تنگ شده😔 سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت: واقعا نشستی کلاس گذاشتی ناقلا، گفتی چند روز دیگه جواب میدم، الکی مثلا کشته مرده اش نیستی خندیدم و گفتم: وای سمیرا فقط دلم میخواد ببینم مراسم خاستگاری تو چجوری میشه سمیرا باز شروع کرد مسخره بازی و تصور روز خاستگاریش و منم فقط می خندیدم، واقعا من اگه سمیرا رو نداشتم از افسردگی می مردم ...بعد گپ زدن با سمیرا قصد رفتن کردم که اونم بزور راضی شد من برم ... از خونه سمیرا که اومدم بیرون چند قدم برنداشته بودم که فاطمه سادات رو دیدم برام دست تکون داد منم رفتم پیشش و باهاش دست دادم - سلام خوبی معصومه جون ناپیدایی آبجی؟؟ لبخندی رو لبم نشست و گفتم: کم سعادتی بود دیگه لبخندی زد و گفت: دلم برات تنگ شده بود یه دفعه چشماش برقی زد و گفت: راستی میدونستی داداشم برگشته با خوشحالی گفتم: واقعا؟! کی برگشت؟ _ همین دیروز، عاطفه هم از شیراز اومده، میایی خونمون عاطفه رو ببینی، مطمئنم خیلی خوشحال بشه تو رو ببینه _ دلم که خیلی می خواد ولی خب آخه داداشت اومده عاطفه حتما سرش شلوغه فعلا _ نه بابا، تو فردا بیا، بعدازظهر، داداشم میره تهران دنبال یه سری کارهاش، احتمالا من و عاطفه تنها باشیم یه کم فکر کردم و گفتم: باشه عزیزم ان شاالله میام با هم خداحافظی کردیم و راه افتادم سمت خونه، منم دلم برای عاطفه تنگ شده بوده، سال اول دبیرستان باهم همکلاسی بودیم خیلی هم دوست شده بودیم باهم، تا اینکه اونا رفتن شیراز و بعد دو سه سال با برادر فاطمه سادات که تو محله ما بود ازدواج کرد و من بیشتر تونستم ببینمش، گرچه وقتی همسرش نبود باز برمی گشت شیراز پیش پدرمادرش ...رفته بودم تو فکر و به روزای خوشی که تو دبیرستان باهم داشتیم فکر می کردم اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه! . ... ✍نویسنده: گل نرگــــس @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_ششم با شوخی هایت حسابی حالم را جا می آوری...حالا دیگر من هم مثل تو با اشتی
❤️ _مریم؟...هنوز آماده نشدے؟ _الآن میام...یہ لحظہ وایستـا... _بابا دیر شده...قطار میره...! _اومدم...یہ لحظه وایستا این ساکو آماده کنم... قرار است با هم بہ مشهد برویم...بہ زیارت همان ضامنی ڪہ ضمانت سلامتے ات را بارها از او طلــب ڪردم... بہ پاس قدردانی! همہ میگفتند محال است محمد برگردد...هرکسے رفت دیگر برنگشت... ولے من دل بستہ بودم بہ محالات (ع) با عجلہ وسایلمان را جابجا میکنم...زیب ساک را میبندم اما تا خواستم از اتاق خارج شوم چشمم بہ سربند زرد رنگت کہ با خود بہ سوریہ برده بودی مے خورد همان کہ رویش نوشتہ : (س) بہ دلم می افتد که آنرا هم بین وسایلمان در ساک بگذارم...سربند را بر میدارم و از خانہ خارج میشوم... با دیدن ساڪ در دستم بہ سمتم مے آیی اما تا متوجہ میشوے کہ دیگر دست هایت جا ندارند کلافہ آهی میکشے و رویت را برمیگردانے!! خنده ام میگیرد...می دانستم میخواستی ساک را از دستم برداری اما نتوانستی! پابہ پاے هم با عجلہ کوچہ را طے میکنیم...صبح زود است و هوا بین تاریکے و روشنے...کوچہ ساکت ساکت است. با اینکہ تابستان است اما سوز صبحگاهے دستانم را بی حس میکنند می پرسم: دیرمون شده؟! _اگہ منو نداشتے کہ حتما دیرت میشد! _خب پس الحمد الله! _یعنی چی؟! _دارمت دیگہ...!!! می خندے و جواب میدهے: خوش بہ حالت...واقعا کے فکرشو میکرد من مال تو شم ها؟! لبخندی میزنم و سکوت میکنم بعد از چند ثانیہ میپرسم: محمد؟ _جانم؟ _سربندتو همراهمون اوردم... نگاهی گذرا میکنے و می گویی: خوب کردی... _میشہ ببندمش بہ صحن یا یہ جاهے تو حرم؟! نفس عمیقی میکشے و پاسخ میدهے: باشہ ببند! در دلم آرامشے عجیب حس میکنم انگار کہ بار دیگر هم ضمانت نامہ ے آقا را گرفتم! بہ سر خیابان کہ میرسیم وسایل را روے زمین میگذاریم... یڪ تاکسی روبرویمان پارڪ میکند...راننده با دیدن ساک ها از ماشین پیاده می شود و سلامی میکند و در صندوق عقب را باز میکند باهم ساک هارا داخل ماشین میگذاریم از راننده تشکر میکنی...در ماشین را برایم باز میکنی و میگویی : بشین خانومے!...جاده منتظر ماست...! ... ✍نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ــهدا @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_ششم امروزم را نوشتم: آمده ام با عطش سال ها
📚رمان: ✍نویسنده: بلاخره بعد از یک عالمه وقت سوار اتوبوس شدیم.سریع با نرگس و زینب سه تا صندلی کنار هم پیدا کردیم و نشستیم.وای خدا.بالاخره تموم شد.بالاخره داریم راه میوفتیم.خدایا شکرت.هوا خیلی گرم بود و بلافاصله بعد از راه افتادن اتوبوس کولر ها هم روشن شد.من و نرگس و زینب هم شروع کردیم به حرف زدن از این ور و اون ور. -وای رضوان یک مشکلی دارم من نرگس گفت نمی تونه تو می تونی کمک کنی. —آره عزیزم.اگر از پسش بر بیام چرا که نه. -ببین موضوع یه ذره پیچیده شده.یکی از دختر عمو های مامان من که گفتم توی دانشگاهه! —خب خب آره یادمه که گفتی دین و مذهب آن چنانی هم ندارن. -آره دیگه.چند روز پیش با هم بحثمون شد.سر همین حجاب و ....خلاصه بهش گفتم با بیاد تا بفهمه این حرف ها یعنی چی —وا یعنی الان اومده؟ -آره.ردیف اول نشسته چادرش هم افتاده روی دوشش.اولش می خواست بدون چادر بیاد ولی دید خیلی تو چشم میشه.ببین می تونی راضیش کنی یک ذره؟ —یعنی چی کار کنم؟ -یعنی از این چاهی که افتاده توش نجاتش بدی. —باشه ببینم چی میشه. و پاشدم و به طرف جلوی اتوبوس راه افتادم تا بشینم کنار صندلی خالی کنارش.هدفون گذاشته بود توی گوشش و داشت آهنگ گوش میداد.صدای آهنگ با اینکه از توی هدفون بود اما تا گوش من میرسید.با لبخند نشستم کنارش و گفتم: -گوشت درد نگیره خواهر جون. در حالی که پوزخندی به لب داشت گفت: -نترس خودم صاحابشم. —آخ ببخشید دخالت کردم.می تونیم با هم صحبت کنیم؟ -بفرما امرتون؟ هنوز حرفم رو شروع نکرده بودم که پرید وسط حرف و گفت: -اگر می خواهی درباره غنا و ... این ها صحبت کنی از الان بدون که من راضی نمیشم. منم همین موضوع رو نشونه گرفتم و ادامه حرفش گفتم: -حالا حرف بزنیم چیزی نمیشه که. —ببین خواهر محترم که نمی دونم اسمتون چیه... -زینب هستم عزیزم. —منم گلی هستم.خب داشتم می گفتم من کل قران رو زیر و رو کردم.هیچ آیه مستقیم درباره این نداره که آهنگ گوش ندید. از همین جا فهمیدم که طرف حسابم اطلاعات زیادی داره برای همین عزمم رو جزم کردم تا بتونم راضیش کنم. -ببین اگر تو قران رو خونده باشی حتما به این عبارت رسیدی که:اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر. —خب اره شنیدم این چه ربطی داره؟ -ببین گلی جونم موضوع همین جاست.خدا گفته اطاعت کنید از خدا و رسولتون و ولی امرتون.حالا بیا بریم یک سری به حرف های رسول و امام هامون بزنیم.تا اینجا موافقی که خود قران این دستور رو به ما داده؟ —خب اره.موافقم. -حالا که خدا گفته اطلاعت کنیم از حرف رسول و امام ها مون باید بگردیم حرف امام و رسولمون رو پیدا کنیم.حرف رسول و مولا چیه؟حدیث و روایت.حالا ما توی هرکدوم از روایت ها می بینیم که همه اون ها غنا و لهو و لعب رو حرام کرده. و در آخر لبخندی تحویلش دادم. -بهش فکر می کنم.الان خسته ام و خوابم میاد. منم پاشدم و فعلا ازش خداحافظی کردم و رفتم طرف صندلی های خودمون. -آخی.یک نفس راحت کشیدم.زینب این دختر عمو مامانتون چقدر وارده ها. —گفتم که. منم سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشم هامو بستم.همون موقع بود که صدای پسر های اتوبوس بلند شد: کربلا کربلا ما داریم میاییم... امروز را هم نوشتم: تصویر قشنگیست که در صحنه محشر ما دور حسینیم و بهشت است که مات است @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_ششم .....ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم. حرف هایمان به جای حسا
📚رمان 🔹 شاید هم ریحانه ماجرای خرید آن را برای مسرور تعریف می کرد و مسرور به ریش من و پدربزرگ می خندید. قوها از هم فاصله گرفته بودند. یکی با نوکش پرهایش را مرتب می کرد و دیگری بی حرکت بود و موج آرامی که از ریزش فواره ایجاد می شد او را به کُندی به دور خودش می چرخاند. ابوراجح گوشه ی بینی ام را خاراند. به خودم آمدم و لبخند زدم. گفت: خودت را به امواج فکر و خیال نسپار‌. به خدا توکل کن و از او یاری بخواه.شاید همسری که در طالع توست همین است. شاید هم دیگری باشد. اگر همین است که به او خواهی رسید و اگر دیگری است، دعا می کنم صد برابر از این یکی بهتر باشد و در کنارش سعادتمتد شوی. کسی با موقعیت تو حتی می تواند دختر حاکم را خواستگاری کند. یکی از قوها به جفتش پشت کرده بود و به دانه های انگوری که در پاشویه بود نوک می زد. برای پس زدن عذابی که آزارم می داد. سعی کردم منطقی فکر کنم. من ثروتمند و زیبا بودم. چرا باید خودم را آن قدر کوچک و ضعیف نشان می دادم که دختر یک حمامی بتواند به آن راحتی مرا به بازی بگیرد؟ مسرور بیشتر از من به درد ابوراجح می خورد.اگر ریحانه دلش می خواست با مسرور زندگی کند. باید می پذیرفتم که لیاقت او همین است. با تلخی سعی کردم به خودم بقبولانم که ریحانه و مادرش تنها به این قصد به مغازه ما آمده بودند که تخفیف خوبی بگیرند. حدس آنها هم درست بود. با دادن دو دینار، هشت دینار تخفیف گرفته بودند. خودشان هم باور نمی کردند. دست در جیب بردم و دینارها را لمس کردم. دیگر تپشی در خود نداشتند. سرد و خشک بودند. دوست داشتم آنها را در حوض پرتاب کنم. آن وقت ابوراجح، با تعجب می پرسید که این کار چه معنایی دارد و من در حال رفتن، نگاهی به عقب می انداختم و می گفتم: بهتر است معنایش را از دخترت بپرسی. سکه ها را در مشت فشردم و برخاستم خودم را از آن محیط عذاب آور آزاد کنم. شاید اگر کنار فرات می رفتم و قدری شنا می کردم، حالم بهتر می شد. ابوراجح دستم را گرفت و گفت: باید فردا بیایی تا در اتاق کناری بنشینیم و صحبت کنیم. به چشم های مهربانش نگاه کردم. در یک لحظه از آن همه خیال های عجیب و غریبی که به دل راه داده بودم، خجالت کشیدم. چطور توانسته بودم در باره ریحانه آن گونه خیال بافی کنم؟ چهره ی نجیب و شرمگین او را به یاد آوردم که همچون فرشتگان، بی آلایش بود. ناگهان صدای گام هایی سنگین در راهرو حمام، که با عجله نزدیک می شد. رشته افکارم را پاره نمود. چند لحظه بعد مردی در لباس سربازان دارالحکومه، پرده ورودی را به یکباره کنار زد و گفت: جناب وزیر تشریف فرما می شوند. برای ادای احترام آماده باشید!.. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
@AhmadMashlab19954_5787168470844049698.mp3
زمان: حجم: 3.95M
📚بازخوانے ڪتاب زندگے‌وخاطراٺ‌🌱 باصداے‌ . . .🌸 جناب‌مهدے‌گودࢪزی‌نویسندھ‌‌کتاب 🍃 « @AhmadMashlab1995 »
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_ششـم وصیتنامہ #شھید_دفاع‌مقدس_احمدمَشلَب🌸✨ پدر عزیزم؛ سلام بر تو اے مرد راستگو و اے رفیق، اے
وصیتنامہ 🌸✨ علےالہادے اے برادر عزیزم! چہ سخت است زندگے دور از تو، من بہ انتخاب خودم این راه را انتخاب ڪردم ڪہ نزدیڪ خدا باشم و این دنیاے فانے را ترڪ مےڪنم. پس از فراق و رفتنم ناراحت نباش ڪہ ‌شہدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزے داده مےشوند. من منتظر تو هستم و مشتاق دیدنت هستم و تو را بہ ادامہ راه جہاد و شہادت وصیت مےڪنم. برادرم مرا ببخش اگر بہ تو بد ڪردم و مرا از دعاے خیرت فراموش نڪن. اے برادرم! علےالهادے! تو را بہ مادرم وصیت مےڪنم، چرا ڪہ او در نزد تو امانت است؛ در خشنود نگہ داشتنش حریص با‌ش... ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995
✨خشــونــــت دبیـــرستــــانــی با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد😰 ... پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام گرفته بود😭 ... - غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم ... هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمی شم 😭😢... . التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت... یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن ... با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ... سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ... اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ... علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ... پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ... من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد ... 😱😭 با تمام وجود گریه می کردم ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم ... چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود ... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم😩😭 ... دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن ... و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن ... من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن😩😫 ... بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ... با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ... یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن ... و دست هاشون رو توی هم گره کردن 😠... یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ...😐 همه تعجب کرده بودن😳 ... چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ... اول، تعدادشون زیاد نبود ... اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو ... حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن💪 ... صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد ... اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود ... احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود ... توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... .😔 پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم ... شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... . - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... ☝️ مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ... "تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی" ... اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... . ... کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (زنــدگــے مـشـتــرک) وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .😔 به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ...😐 جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... . اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ...😒 بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .🙄 بعد از عقد اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... 🤔 با محبت بهم نگاه می کرد 😍... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود 😉... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .☺️ از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... 😒 از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... 😏 و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... .😠 شب تا در خونه مندلی همراهم اومد 😇... با بی حوصلگی گفتم: "صبر کن برم وسایلم رو بردارم "... .😕 خندید و گفت: "شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... ."😜😅 هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: "برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی "...😍😘 چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: "خواب های قشنگ ببینی"😉 ... و رفت ... . ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
وصیتنامہ 🌸✨ علےالہادے اے برادر عزیزم! چہ سخت است زندگے دور از تو، من بہ انتخاب خودم این راه را انتخاب ڪردم ڪہ نزدیڪ خدا باشم و این دنیاے فانے را ترڪ مےڪنم. پس از فراق و رفتنم ناراحت نباش ڪہ ‌شہدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزے داده مےشوند. من منتظر تو هستم و مشتاق دیدنت هستم و تو را بہ ادامہ راه جہاد و شہادت وصیت مےڪنم. برادرم مرا ببخش اگر بہ تو بد ڪردم و مرا از دعاے خیرت فراموش نڪن. اے برادرم! علےالهادے! تو را بہ مادرم وصیت مےڪنم، چرا ڪہ او در نزد تو امانت است؛ در خشنود نگہ داشتنش حریص با‌ش... ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995
وصیتنامہ 🌸✨ علےالہادے اے برادر عزیزم! چہ سخت است زندگے دور از تو، من بہ انتخاب خودم این راه را انتخاب ڪردم ڪہ نزدیڪ خدا باشم و این دنیاے فانے را ترڪ مےڪنم. پس از فراق و رفتنم ناراحت نباش ڪہ ‌شہدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزے داده مےشوند. من منتظر تو هستم و مشتاق دیدنت هستم و تو را بہ ادامہ راه جہاد و شہادت وصیت مےڪنم. برادرم مرا ببخش اگر بہ تو بد ڪردم و مرا از دعاے خیرت فراموش نڪن. اے برادرم! علےالهادے! تو را بہ مادرم وصیت مےڪنم، چرا ڪہ او در نزد تو امانت است؛ در خشنود نگہ داشتنش حریص با‌ش... ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995