شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_دوم - بابات دلش نمی خواست مامانت اذیت بشه ، مامانتم خب تو ناز ونعمت بزرگ
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_سوم
هانیه خانم با کف دست به صورتش می کوبد:یاابلفضل العباس(ع)!
عمو طول و عرض اتاق را می پیماید ، وهانیه خانم در آشپزخانه یاخود چیزی زمزمه می کند.
داماد های هانیه خانم خسته از کارهای نذری پزی گوشه ای افتاده اند و از ماجرای من شگفت زده اند ...
زن عمو پشت تلفن سعی دارد ماجرا را برای مادر توضیح دهد....
و نرگس که تلاش می کند به من که مثل مرده ها شدم چیزی بخوراند ....
من هم یک گوشه کز کرده ام ..بی هیچ حرکتی ،نه حرفی ، نه اشکی ، نه صدایی...
خیره ام به عکس پدر و در دل از هجده سال زندگی بدون پدر و ارزوهایم می گویم ...
این وسط تنها کسانی که بی خیال اند نوه های هانیه خانم اند که خستگی ناپذیر بازی می کنند...
نجمه از اشپزخانه بیرون می اید : ناهار اماده ست بفرمایید در خدمت باشیم..
عمو انگار چیزی که نشنیده باشد : می گوید چرا حامد بی خبر رفت؟
نجمه که متوجه حال عمو شده ، بانگاهی پاسخ دادن را به همسرش واگذار می کند...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←