eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهاردهم از زبان زینب تو راه داروهامو گرفتم وقتی رسیدم خونه مامان گفت چرا دی
چقدر دلم گرفته...چقدر دلم میخواد مثل اونروزا با عرفان دردو دل کنم...کاش یکم دوستم داشت فقط یکم. به اندازه ی یک روز از 7 سال دوست داشتن من دیگه اشکی نمونده بود که نریخته باشم مامان صبح اومد و صدا زد زینب؟ نمیخوای بلندشی؟ چشمامو آروم باز کردم. کی خوابم برده بود؟ _ سلام مامان_ سلام. بلندشو بیا صبحانه بخور _ باشه مامان_ دوباره نخوابیا. بلندشو بلند شدم مامان رفت بیرون رفتم جلوی آینه یکم خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون دستو صورتمو شستم نشستم صبحانه خوردم کاملا بی حس بودم. به هیچی فکر نمیکردم. ذهنم خالیه خالی بود دیشب، شب خیلی بدیو پشت سر گذاشته بودم خیلی بیشتر از بد دیشب با خدای خودم عهد کردم اگه کمکم کنه منم تمام تلاشمو برای فراموش کردنش میکنم و بعد نمیدونم چیشد که خوابم برد چند ساعت همینجور گذشت به ساعت نگاه کردم 4 بود. به خودم تو آینه نگاه کردم یه مانتو و شلوار مدل لی و شال همرنگشون. فیت تنم بودن. اون لباسی که به مامان گفته بودم نپوشیده بودم. در عین زیبایی حجابم کامل کامل بود حتی یه تار از موهامم معلوم نبود خیلی قشنگ شده بودم ولی برعکس وقتایه دیگه اصلا ذوق نکردم رفتم بیرون. مامان وقتی منو دید یه لحظه چشماش گرد شد مامان_ زینب؟ چقدر قشنگ شدی! وقتی مامان که همش بهم گیر میده الان میگه قشنگ شدی پس یعنی خیلی خوب شدم سرمو انداختم پایین باز این چشمای لعنتی طوفانی شدن. اخه قربونت برم خدا جون.... دیگه حرفمو ادامه ندادم میدونستم آخرش دوباره به گریه هام ختم میشه چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم مامان_ بریم؟ _ بریم راه افتادیم سمت خونه ی عرفان اینا...... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_پانزدهم چقدر دلم گرفته...چقدر دلم میخواد مثل اونروزا با عرفان دردو دل کنم...کاش
از زبان طاها رو تختم دراز کشیدم و دارم فکر میکنم از وقتی اومدم خونه فکرم همش درگیره زینبه اینکه چرا اینهمه مدت تو بارون مونده؟ اون موقع روز چرا اومده بیمارستان؟ اصلا.....یهو چشمام گرد شد وایسا ببینم عرفان کیه دیگه؟ اون لحظه اینقدر گیج شده بودم که اصلا حواسم نبود زینب چی گفته. الان یادم اومد واقعا دیگه دارم دیوونه میشم باید هرچه سریعتر ازش بپرسم ماجرای دیروز چی بوده در اتاقم زده شد _ بفرمایید محمد بود _ داداش؟ _ گفتم جانم داداش بیا تو داداش طاها مامان میگه بیا شام _ باشه برو الان میام درو بست و رفت به ساعت نگاه کردم 8 بود بلند شدم و رفتم جلوی آینه شونرو برداشتم کشیدم رو موهام. شونرو گذاشتم سر جاش و یه عطر به خودم زدم. از اتاق رفتم بیرون. یه راست رفتم سمت آشپزخونه مامان، بابا و محمد پشت میز نشسته بودن یه لبخند زدم بهشون و نشستم _ سلام به همگی همه با لبخند جوابمو دادن مامان_ بیا پسرم اینم بشقاب تو _ ایول ماکارانی. دستت درد نکنه مامان لبخند زد_ خواهش میکنم پسرم شروع کردم به خوردن. ناخودآگاه یاد زینب افتادم یادمه یه روز که تو اتاقم داخل بیمارستان داشتم ماکارانی ای که مامان برای نهار بهم داده بود میریختم تا بخورم در زدن اجازه ی ورود دادم. زینب اومد تو اولش متوجه نشد میخوام غذا بخورم اومد جلوتر ماکارانیو که دید چشماش یه برقی زد اما سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت ببخشید بی موقع مزاحم شدم من میرم هروقت غذاتون تموم شد خبر بدین بیام. چون برق چشماشو دیده بودم فهمیدم باید خیلی دوست داشته باشه پس گفتم بشینه مخالفت کرد ولی راضیش کردم. خلاصه نشست قابلمرو برداشتم اومدم رو مبل نشستم بشقاب غذامو که هنوز بهش دست نزده بودم گذاشتم جلوش و بازم براش ریختم، چون ظرف دیگه ای نبود خودم قابلمرو برداشتم و بهش گفتم قاشق یا چنگال؟ شکه شده بود. بعد از چند ثانیه به خودش اومد!! کلی مخالفت کرد که خب قبول نکردم گفتم فقط بگین کدوم اونم گفت چنگال دادم بهش، شروع کردم به خوردن غذام اونم یکم بعد یخش باز شد شروع کرد به خوردن. خیلی آروم و با آرامش میخورد یه لحظه که بهش نگاه کردم از چهرش فهمیدم خیلی خوشش اومده. سریع نگاهمو ازش گرفتم چون میدونستم خیلی خجالتیه و اگه ببینه دارم نگاهش میکنم دیگه نمیخوره. فکرکردن بهش لبخندو مهمون لبام کرد. همینجور داشتم لبخند ژکوند میزدم که با صدای بابا به خودم اومدم بابام صدام زد کجایی پسر؟ چرا دوساعته داری الکی بهمون لبخند میزنی؟ _ هان؟ هیچی سرمو انداختم پایین و با غذام بازی کردم زیر چشمی یه نگاه به بقیه انداختم دیدم هر سه تاشون به همدیگه نگاه میکنن و آخر سر لبخند زدن خدا میدونه چی تو فکرشون میگذره. خاک بر سرم با این فکر کردن بی موقع مامان با لبخند_ خب پسرم تعریف کن ببینم باتعجب_ چیو تعریف کنم؟ مامان_ همونیو که داشتی بهش فکر میکردی دوباره سرمو انداختم پایین _ به چیزی فکر نمیکردم محمد_ داداش اونوقت به خاطر هیچی هی لبخند ژکوند تحویلمون میدادی و اصلا حواست نبود؟ ای خدا حالا چیکار کنم سرمو بلند کردم و به هر سه تاشون نگاه کردم _ خب راستش یه دختری چندوقت پیش برای دوره ی تخصصی امداد اومده بود بیمارستان....و از سیر تا پیاز قضیرو براشون تعریف کردم یه نفس عمیق کشیدم مامان و محمد چشماشون اشک افتاده بود، بابا هم داشت همه ی تلاششو میکرد که جلوی اشکشو بگیره خوب میفهمیدم چه حالی دارن و چرا اینطور شدن، دوباره یادش افتاده بودن خصوصا با تعریفایی که از زینب کردم غذا کوفتمون شده بود مامان اشکاشو پاک کرد و گفت_ میخوام ببینمش سرمو به شدت آوردم بالا که گردنم درد گرفت، همونجور که ماساژش میدادم گفتم _نه مامان الان وقتش نیست یکم صبر داشته باشید بابا_ پس کی وقتشه طاها _ بابا جان یکم صبر کنید اون الان روحیش اصلا خوب نیست، حالی که دیروز داشت دل سنگم آب میکرد من هنوز نمیدونم مشکلش چی بوده که به این حال روزافتاده بوده باید بفهمم محمد همچنان سرش پایین بود، میدونم داداش مغرورم نمیخواست کسی اشکشو ببینه_داداش فقط زودتر _ چشم داداشم چشم بهشون لبخند زدم _ حالا بخورین دیگه! مردم از گشنگی و شروع کردیم به خوردن غذامون @AhmadMashlab1995
پست ویژه 👇👇👇
محمد سلمان_حسرت.mp3
11M
📀نماهنگ زیبای فارسی عربی📀 به نام 🎧 🎧 🎤باصدای و منه جا مونده باید حسرت رفتن بکشم.... 🥀منم باید برم آره برم سرم بره... 🥀نزارم هیچ حرومی طرفه حرف بره... 🥀یه روزی هم بیاد نفسِ آخرم بره... @AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
همه با هم میخوانیم فرازی از دعای سفارش شده توسط : ✨اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ✨ بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش‏ ✨وَ أَبْدِلْنِی مِنْ بِغْضَهِ أَهْلِ الشَّنَآنِ الْمَحَبَّهَ✨ و بدل بفرماى کینه ‏توزى دشمنان مرا به محبت‏ ✨وَ مِنْ حَسَدِ أَهْلِ الْبَغْیِ الْمَوَدَّهَ وَ مِنْ ظِنَّهِ أَهْلِ الصَّلاَحِ الثِّقَهَ وَ مِنْ عَدَاوَهِ الْأَدْنَیْنَ الْوَلاَیَهَ✨ و حسد حسودان مرا به مودت و بدگمانى صالحان را در حق من به اعتماد و دشمنى نزدیکان را به دوستى‏ ✨وَ مِنْ عُقُوقِ ذَوِی الْأَرْحَامِ الْمَبَرَّهَ وَ مِنْ خِذْلاَنِ الْأَقْرَبِینَ النُّصْرَهَ وَ مِنْ حُبِّ الْمُدَارِینَ تَصْحِیحَ الْمِقَهِ✨ و کژتابى خویشاوندان را به نیکخواهى و فرو گذاشتن اقرباى مرا به یاریگرى و دوستى ناپایدار مجامله ‏گران را به دوستى پایدار ✨وَ مِنْ رَدِّ الْمُلاَبِسِینَ کَرَمَ الْعِشْرَهِ وَ مِنْ مَرَارَهِ خَوْفِ الظَّالِمِینَ حَلاَوَهَ الْأَمَنَهِ✨ و ناسازگارى معاشران را به معاشرتى کریمانه و تلخى بیم از ستمکاران را به شیرینى ایمنى از تجاوز ایشان. نشر دهید👌
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم 🌷السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌷 🕊 🥀| @AmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
••💔🥀•• ‌|يوســف‌گمگشـــتـہ‌باز‌ايـد، اگـرثابـت‌شــود درفراقـش‌مثلِ‌یعقوبيـم‌و حسـرت‌ميخوريم...🍃 #
بیا تاجوانم بدھ🧔🏻 رُخ نشانم👀 کھ این زندگانے🌎 صفایێ نداردツ💔 🌴 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨✨✨ #توسل_به_سبک_شهدا🍃 #شهید_الله_یار_جابری گلوله­‌های دشمن پشت سر هم می‌ریخت روی سرمان☄، مانده بو
کلام شهید: : دلتون رو گرفتار این پیچ و خم دنیا نکنید این پیچ و خم دنیا انسان رو به باتلاق می برد و گرفتار می کند ازش نجات هم نمیشه پیدا کرد. 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔻رهبر انقلاب اسلامی، در ارتباط تصویری با نمایندگان تشکل‌های دانشجویی، خطاب به همه د
🔥 همه انسانها می میرند ولی شهیدان این سرنوشت همگانی را به بهترین وجه سپری  کردند ، وقتی قرار است این جان برای انسان نماند چه بهتر در راه خدا این رفتن انجام بگیرد. ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔸امام على عليه السلام: 🔺بدان كه دو راه نجات بيشتر نيست: يا مشكلى چاره دارد كه بايد چا
🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺دنيا، در حال انتقال از يكى به ديگرى است و از كف رفتنى است. گيرم كه دنيا براى تو بمانَد، تو براى آن نمى مانى. ✅ @AhmadMashlab1995