eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ✅تلنگر 📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ سال ❣️در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد✍️ ❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛ شنبه : بدون وضو خوابیدم .😴 یکشنبه : خنده بلند در جمع 😆 دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .🤔 سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم .📿 چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .🗣 پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .☝️ جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات .😔 📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد : ⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... ⁉️ما چی⁉️ ❓کجای کاریم حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️ 1️⃣غيبت… تو روشم ميگم🗣 2️⃣تهمت… همه ميگن🔕 3️⃣دروغ… مصلحتي 4️⃣رشوه... شيريني🍭 5️⃣ماهواره... شبکه هاي علمي📡 6️⃣مال حرام ... پيش سه هزار ميليارد هیچه💵 7️⃣ربا...💸 همه ميخورن ديگه🚫 8️⃣نگاه به نامحرم... يه نظر حلاله 9️⃣موسيقي حرام...🎼 ارامش بخش🔇 🔟مجلس حرام... يه شب که هزار شب نميشه❌ 1️⃣1️⃣بخل... اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰 پیکرشون موند سوریه و برگشتن ؛من الان تو اینم که چطور کم تر گناه کنیم @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یه سلامِ خسته شبیه سلامِ زائرای خسته... #شب_زیارتی_ارباب #مخصوص_استوری @AhmadMashlab1995
•°🖤🍃✨•° ۺـ‌‌‌‌‌‌‌‌ـݕ جـݦـعـہ‌ښـݓ🌙🌌 ھـۋایـݓ ڹـڪـڹݦ ݦیݦـیࢪݥ...😭😔 السلام علیڪ یا اباعبدالله...✋💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه می جویی ؟؟؟ همینجاست !!! 🥀 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
حـسیـن(ع)جانـم گداے عشـق تو از هرڪسے ڪه پا بخورد تو را ڪه داشتہ باشد غـمِ چہ را بخورد تمام دغدغہ ا
عبدماتم زده ات بازهوايي شده است ذکر شيرين لبش نوحه سرايي شده است بي سبب نيست اگر گوشه چشمش شده خيس روزجمعه ست دلش كرب و بلايي شده است. @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
حمید به این چیزها خیلی حساس بود.✨ به من می‌گفت« فاطمه ! این چیه که زن‌ها می‌پوشند ؟🤔» می‌گفتم « مق
🍃🌸 🌷 سال دوم طلبگی بودم. همین که وارد کلاس شد بنا کرد به پرسیدن درس روز های قبل. از قضا آن روز بدون مطالعه در کلاس نشسته بودم. نوبت به من رسید. گفتم بلد نیستم.❗️ با ناراحتی گفت: علی؛ از کلاس برو بیرون. خیلی دلگیر شدم😞. با خودم گفتم مثلا این جا حوزه علمیه است. آدم رو جلوی جمع ضایع می کنند. می خواستم دیگر به او سلام هم نکنم. غرورم جلوی ۳۰ نفر شکست. مجبور بودم که روزهای بعد هم در کلاس شرکت کنم. فردا دوباره سر کلاس رفتم. دیدیم که برای همه ی کلاس شیرینی و آبمیوه خریده❗️. بین بچه ها توزیع کرد. نشست روی صندلی اش و با تواضع تمام گفت: از بچه هایی که دیروز از کلاس بیرونشان کردم، معذرت می خواهم. من را حلال کنند.❤️ برایم جالب بود که یک استاد حوزه به راحتی جلوی ۳۰ نفر به اشتباهش اعتراف می کند و از همه حلالیت می طلبد. شاید حتی حق هم با او بود. نمی دانم. خبر نداشتم که با شکستن نفسش قرار است از خدا یک جایزه ی ویژه بگیرد💔. نمی دانستم. خیلی چیزها را نمی دانستم و خیلی چیزها را نمی دانم. ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
روزی‌که لباس ِسبز برتن کردی تکلیف جهاد را تو روشن کردی تا آخـر راه با تو راهی هستیم در لشگر اسلام سپاهی هستیم ❤️ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
کسانے که نمیشن دو✌️🏻دسته هستن: [یا هنوز لیاقت پیدا نکردن یا لایق هستن ولی... مأموریتےدارن که‌باید انجام‌بدن!⚙📿 اگر دلت شهادت میخواد،بگرد🧐 ومأموریت یا مأموریت‌هات رو پیدا کن:) خلقتت بیهوده نیست برای کاری آفریده شدی به بهترین شکل انجامش بده💪🏼✨ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #ڪلام‌آقـاسیدعلی👤 ‹‹عَزیزُ عَلَےَّ أَن أَرۍ الخَلقَ وَلا تُرۍ›› اےامام‌زمان!براے م
🔥 🔺اهمیت نماز صبح ✍رهبر انقلاب: این حدیث تنم را لرزاند که امام صادق(ع) فرمود: اگر یک نماز صبحت قضا شود ، کل دنیا طلا شود و در راه خدا بدهی جبران نمیشود! ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید مرتضی کارچانی😍 😍جزء شهدای ناجا😍 🍁ولادت:سال1374🌷 🍁محل ولادت:اراک🌷 🍁شهادت:16مهر سال
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید حسین ولایتی فر😍 😍جزء شهدای مدافع‌وطن(ترور)😍 🍁ولادت:۶تیر سال۱۳۷۴🌷 🍁محل ولادت:دزفول🌷 🍁شهادت:۳۱شهریور سال۱۳۹۷🌷 🍁محل شهادت:اهواز🌷 🍁نحوه شهادت:در حمله تروریست‌ها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، حسین ولایتی‌فر در سن 22 سالگی به شهادت رسید😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_سوم معلوم  نيست  چه  كاسه اي  زير نيم  كاسته !  اشك  از چشمان  طلعت  سر
🌷🍃🍂 * پاييز سال  1362 هجري  شمسي خورشيد آرام  آرام  در پس  افق  فرو مي نشيند  اتاق  به  تدريج  در تاريكي  فرومي رود  مرد نشسته  بر مبل ، چون  شبحي  است  كه  موهاي  سفيد شقيقه ها، حركت آونگ  مانند سرش  را كه  به  روي  آلبوم  خم  شده  است  نشان  مي دهد  اشك هاقطره قطره  به  روي  صفحة  آلبوم  پايين  مي چكد و خنده هاي  كودكانة  دخترك  راشكوفا مي كند  دست  به  روي  صفحات  آلبوم  مي كشد  موهاي  نرم  و صورت لطيف  او را احساس  مي كند: «ليلا! خيلي  دلم  برات  تنگ  شده ! ديدي  آخرش  خودتوبدبخت  كردي !»  طلعت  وارد اتاق  شده  و كليد برق  را مي زند. اصلان  آلبوم  را مي بندد و به سرعت  به  طرف  پنجره  مي رود  دست  بر صورت  نمناك  و ته ريش  جوگندمي اش مي كشد  چشم  به  بيرون  مي دوزد.طلعت  به  طرفش  مي آيد و با ناراحتي  مي گويد: «اصلاً باورم  نمي شه ... بيچاره ليلا! خيلي  خوشبخت  بودن ...»  خون  به  صورت  اصلان  مي دود. رويش  را به  طرف  طلعت  مي چرخاند و به  اوكه  وحشت زده  قدمي  به  عقب  برداشته  چشم  مي دوزد: - خوشبخت ! اونها هيچ وقت  خوشبخت  نبودن ... اداي  خوشبخت ها رو درمي آوردن ... 🌷🍃🍂 طلعت  با لحن  دلسوزانه اي  مي گويد: - اصلان ! گذشته ها رو فراموش  كن ، ليلا تو اين  موقعيت  بيش  از هر چيزي  به محبت  تو نياز داره  هر چي  باشه  پدرش  هستي ! اصلان  مشت  محكمي  به  لبة  پنجره  كوبيده ، فرياد مي زند: - پس  چي  فكر كردي ؟ كه  قلبم  از سنگه ؟ كه  ديگه  دخترم  رو نمي خوام ؟دوستش  ندارم ؟ * صداي  اذان  از منارة  مسجد در فضا طنين  انداخته  است ، آميخته  باصداي  باران رعدو برق  تازيانه  مي كوبد، ناودان ها با اشك  آسمان  مي خروشند  قطرات  باران  از لبة  كلاه  مرد ريزان  است ، مردم  با عجله  در حركتند. عده اي پالتوها را روي  سر انداخته  و برخي  ديگر نايلون  پلاستيكي  به  سر گذاشته اند زني  لبه هاي  چادرش  را زير بغل  گرفته  و از روي  گودال  پر از آب  مي پرد  مرد به  مسجد نزديك  مي شود بانوای اذان گام ها تندتر به سوی مسجد می روند... ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_پنجم * پاييز سال  1362 هجري  شمسي خورشيد آرام  آرام  در پس  افق  فرو م
🌷🍃🍂 مرد بدون  توجه  به  آنها پيش  مي رود. مقابل  مسجد مي رسد  تابلوهايي در دو طرف  در مسجد، پهلوي  هم  چيده  شده اند. مرد مقابل  تابلويي  مي ايستد  دستانش  را كه  درون  جيب  پالتوي  باراني اش  قرار دارد، محكم  مي فشرد وبه  آن  چشمان  آبي  خيره  مي شود: - هنوز هم  با همان  گستاخي  به  من  نگاه  مي كني  صداي  حسين  در گوشش  مي پيچد: - آقاي  اصلاني ! من  ليلا رو فقط  به  خاطر خودش  مي خوام  نه  چشم  طمع  به ثروت  شما دارم  و نه  اجازه  مي دم  ليلا يك  سر سوزن  به  خانة  من  بياره - پاتو از زندگي  دخترم  بكش  بيرون ... ليلا رو فراموش  كن ! چشم  از تابلو برمي گيرد و به  زمين  گل آلود نگاه  مي كند   دوباره  از كنج چشم ها به  تابلو خيره  مي شود: - آقاي  اصلاني ! گستاخيه ، ولي  مي خوام  بگم ... ليلا تو قلب  من  جا داره ماهمديگه  رو خوب  شناختيم ، عشق  ما از روي  هوي  و هوس  نيست ما مي تونيم  باهم  خوشبخت  باشيم ... خوشبخت ... خوشبخت  اصلان  طاقت  نمي آورد  لبة  كلاهش  را روي  گوش ها پايين  مي كشد و با عجله از مقابل  تابلو دور مي شود. ... 🌷🍃🍂 سر كوچه اي  مي رسد. كوچه اي  كه  بارها و بارها از مقابل  آن  مي گذشت مي دانست  كه  درون  آن  خانه اي  است  كه  جگرگوشه اش  را در خود جاي  داده است  چقدر دلش  مي خواست  او را ببيند، چقدر دلش  براي  او تنگ  شده  بود  لحظاتي  بر سر كوچه  مي ايستاد و با ولع  نفسي  به  درون  مي كشيد تا مگر بوي او را استشمام  كند بارها مي خواست  غرورش  را زير پا بگذارد تنها براي  ديداري از او كه  بندبند وجودش  هنوز در گرو او بود در گرو نگاه  او، نگاه  حوراء داخل  كوچه  مي شود و در انتهاي  آن  مقابل  دري  مي ايستد  دري  كوچك  وقديمي  كه  جاي جاي  آن  رنگها ريخته  و زنگ  زده  است   با كوبه اي  برنجي  به  شكل پنجة  شير. براي  لحظه اي  دلش  مي گيرد و غربت  به  درونش  مي خزد  دست  به  طرف  كوبه بالا مي آورد، نرسيده  به  آن ، دستش  لرزان  در هوا مي ماند گويي  وزنه اي  سنگين ،دستش  را به  پايين  مي كشيد  روي  برمي گرداند. از آمدن  پشيمان  مي شود مي خواهد برگردد كه  سيماي  ليلا جلوي  ديدگانش  ظاهر مي شود با همان چشمهاي  سياه : «خدايا!اين  چاه  ويل  است  يا نگاه ! حوراست  يا ليلا!» غوغاي  درونش  را مي شنود:«پدر! ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1095
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_هفتم مرد بدون  توجه  به  آنها پيش  مي رود. مقابل  مسجد مي رسد  تابلوهاي
🌷🍃🍂 نرو... به  خاطر من ! بخاطر ليلات ... به  خاطرحوراء!» اصلان  دوباره  چشم  به  در مي دوزد اين بار مصمم  كوبه  را سه  بار مي كوبد صداي  قدم هايي  شنيده  مي شود كه  نزديك  و نزديكتر مي شود. قلبش  به  تپش مي افتد: ـ كيه ؟... اومدم نفس  در سينه اش  حبس  مي شود. صدا به  دشواري  از حلقوم  گرفته اش  بيرون مي جهد: ـ منم ... بابا اصلان ! در به  آرامي  باز مي شود. سيماي  رنجور ليلا در قابي  مثلثي  از چادر سياه نمايان  مي شود چشم  در چشم  هم  مي دوزند. هر دو ميخكوب  بر جاي  ياراي  نزديك  شدن  به هم  را ندارند قطرات  باران  گويي  در اين  نمايش  احساس  از حركت  باز ايستاده اند اشك  در چشم ها جمع  مي شود و قطرات  گرم  آن  با قطرات  سرد باران  بر گونه ها سرازير مي شود دستها لرزان  به  سوي  هم  دراز مي شوند. ناگهان  ليلا خود را درآغوش  پدر مي اندازد *** وارد حياط  مي شود. حياطي  قديمي  با ديوارهاي  آجري .  حوضي  مدوّر، با گلدان هاي  شمعداني  دور آن درخت  كهنسال  توت  وسط  حياط  كريمانه  شاخ وبرگ  گسترانده  است درخت  تاك  از گوشة  باغچه ، بر داربست  چوبي  در پيچيده و خود را به  لبة  ديوار رسانده تاريكي  جاي  گرفته  زير اين  درختان ، چون  چشمي  در كمين  نشسته او را تااتاق هاي  آن  سوي  حياط  دنبال  مي كند  دلش  مي گيرد. رعد و برق  بر وحشت  اين  تاريكي  مي افزايد وارد اتاق مي شود  بر لب  تاقچه ، چراغ  گردسوز، سوسو مي زند و نور آن  بر روي  آينه  وشمعدان هاي  برنزي  مي رقصد  و عكس  را در سايه روشن  خود فرو مي بر د پيشاني بند سرخ  و موهاي  خرمايي  عكس  در ابهام  سايه روشن  آن  جلوه اي  ديگردارد  چشم  از تاقچه  برمي گيرد و نگاه  نگرانش  بر پشتي هاي  دور تا دور اتاق مي لغزد. ـ پدر خوشحالم  كردي  آمدي !  ليلا اشك هايش  را پاك  مي كند، اصلان  به  دقت  ليلا را ورانداز مي كند  پيراهن سياه ، گوي  سبقت  را از چشمان  به  گود نشسته اش  ربوده  چشم ها ديگرنمي درخشند، حتي  يك  ستاره  در سياهي  آن... ... 🌷🍃🍂 غوغايي  در درون  اصلان  به  پا مي شود و غرش  آسمان  بر آن  دامن  مي زند با خود واگويه  مي كند: « ليلا! ليلا! كاش  نمي آمدم ! اينجا مثلاً خونة  دختر منه !  دختر نازنين  حوراء!كاش  چشمام  كور مي شد و تو رو اين طور نمي ديدم »  زانوانش  سست  مي شود. بر زمين  مي نشيند. ليلا دست  بر شانة  پدر مي گذارد: ـ پدر! مي دونم  چي  مي خواين  بگين ... همه  چيز رو تو چشماتون  خوندم اصلان  با ناراحتي  مي گويد: - برقها خيلي  وقته  رفته ؟تنهايي ؟  ليلا سر پايين  مي اندازد و مي گويد: - بله  پدر، حاج  خانم ، پيش  پاي  شما رفت  مسجد اصلان  دور تا دور خانه  را از نظر مي گذراند. سر از تأسف  تكان  مي دهد: - اين جا... اين جا همون  قصريه  كه  حسين  مي خواست  تو رو بياره !  ليلا نفس  عميق  به  درون  كشيده  و با طمأنينه  مي گويد:- حسين  قول  هيچ  قصري  رو نداده  بود... ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
•°|👞~ قَدم‌هایټ👣 بُوسہ‌گاهِツ چشم‌هایمـان👀♥️ ✨ ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
عبدماتم زده ات بازهوايي شده است ذکر شيرين لبش نوحه سرايي شده است بي سبب نيست اگر گوشه چشمش شده خيس
چشم دلم به سمت حرم باز می‌شود با یک سلام ، صبح من آغاز می‌شود پر می‌کشد دلم به هوای طواف تو وقتی که لحظه، لحظه پرواز می‌شود @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلام_امام_زمانم سلام آقا دوباره #جـمعه و تسبیح خورشــید که دانه دانه #زخم لحظه‌
چه قطور شده کتاب تاریخ نبودنت!... هزار و چند فصل دارد؛ دلتنگی زمین! و فصل آخر، هنوز هم ناتمام .... قصه‌ی نیامدنت بسر نمی‌رسد؟ 🌴 @AhmadMashlab1995
💔 💟چالش سین دلنوشته ی امام رضا..💟 شرکت کننده شماره: ۳ 💕💕 بازمسیحا نفسی آمد. آمدی و تمام عطرها به دنبالت. عطر سیب ،یاس،محمدی،وعطری از بهشت. وقتی به حرمت می روم، از دست صیاد روزگار آهو صفت می دوم و خود را به آغوشی می اندازم مهربانتر از آغوش مادر و از آنجا بوی خدا می آید،بوی علی ،بوی زهرا،حسن و بوی سیب،بوی حبیبم حسین .که آنجا فرشته صفتی به جسم خالیم روحی تازه بخشد.که کوله بار دردهایم را لحظه ای بر زمین بگذارم و نفسی تازه کنم. می آیم با کوله بارم تابگویمت که تمام دار وندارم همین است. می آیم به یادی شهیدی که دستم را گرفت همان شهیدی که لقب جهادی اش را غریب طوس گذاشت فقط به عشق شما آقا... 💕💕 برای شرکت در چالش به آیدی زیر پیام بدین..👇👇 @khadem_shahidomidakbari ڪانال @shahidomidakbari
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه به یاری خدا پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه