شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهدا🔥 #شهید_حسین_خرازی با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند
#خاطرات_شهدا🔥
#شهید_مرتضی_مطهری
📝 در شبی كه قاتل پدرم اعدام شد که البته ما به صحنه اعدام نرفتیم، راننده آمبولانسی كه جنازه قاتل را می برد،
شدیدا بوق میزد و بسیار خوشحال بود. این امر برایمان غیرطبیعی بود.
وقتی از راننده علت را سؤال كردیم، گفت: «شب ترور آقای مطهری، من پس از حادثه از بیمارستان طرفه به منزل می رفتم. بدون اینكه بدانم این شخص كیست، دیدم یك آقای روحانی نفس های آخر را میكشد.
در همان حال، با خدای خودم گفتم: «خدایا! آیا من كه در این حال، این مظلوم را در حال جان دادن بلند میكنم، میشود روزی جنازه قاتلش را بلند كنم؟ »
خداوند دعای مرا مستجاب كرد و اتفاقا در این شب مرا با آمبولانس به اوین اعزام كردند كه متوجه شدم قاتل شهید مطهری را اعدام كرده اند.
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#ضیافت_شهدایی🕊 #عاشقانه_های_شهدایی💞 وقتي مي آمد خانه ☺️ من ديگر حق نداشتم كار كنم...😉 بچه را عوض
#خاطرات_شهدا🔥
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد ؛
با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛
دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم ؛
رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم .
بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت:
اگر خاطرت باشد این افسر
قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...
👈 نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌸
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•♥️• #عاشقانهاےازجنسشهدا} •😅• #طنزشهدا} روز عروسیش خیلے خسته شده بود😓 مدام درگیر ڪارها بود و رف
#خاطرات_شهدا🔥
موقع رفتن بهش گفتم:
برو داداش،ولی برگـرد...🙃🍂
یه لبخندی زد و گفت:
من دیگه برنمیگردم...😊✋🏻
گفتم:نزن این حرفو،تو بچه ڪوچیک داری...😔
یه دست زد به گردنش و گفت:
این گردنو میبینے؟!
#خوراک_بریدنه...💔😇
✨
#شهید_محسن_حججـے🌸🌹
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
کلام شهید: #شهید_احمد_کاظمی: دلتون رو گرفتار این پیچ و خم دنیا نکنید این پیچ و خم دنیا انسان رو به ب
🌷🌱
#خاطرات_شهـدا
من اسماعیل را نمیشناختم؛
ولی هر روز میدیدم که کسی میآید و
چادرها و آبگیرها را تر و تمیز میکند با
خودم فکر میکردم که این شخص فقط
چنین وظیفهای دارد.🙃
یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا
بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش
بپردازد، پیدایش نشد و احساس کردم
که او از زیر کار شانه خالی میکند🙄
ازاین رو، خود به سراغش رفتم وگفتم:
«چرا امروز نیامدی⁉️»
او در پاسخ گفت: «چشم الان میام»
کسانی که نظارهگر چنین صحنهای
بودند سخت ناراحت😡 شدندو گفتند:
«تو چه میگویی؟ او فرمانده لشکر
است😶»
من که احساس شرمندگی میکردم؛ در
صدد عذر خواهی برآمدم اما او بود که
کریمانه و با متانت گفت:«اشکال ندارد»
و با خنده از کنار ماجرا گذشت...
#شهیداسماعیل_دقایقی🌷
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
من با احمد ، هم دوره و هم پرواز بودم . از سال ۱۳۵۳ در مرڪز پياده شيراز . دوره هاى مقدماتى و عالى
#خاطرات_شهدا
من به صورتش نگاه نمی کردم
چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه
میکردم، دلم به حالش می سوخت😞
گفتم حالا بمون اگر نری بهتره،
دیدم گریه کرد و به التماس افتاد،
من هم گریهام گرفت آخرش نتونستم
مقاومت کنم و گفتم باشه ایراد نداره
حتی باشوخی هم گفتم
نری شهید بشی😒؟!
خندهاش گرفت، گفت: نه الان زوده،
من میخواهم 30-40 سال خدمت کنم
و بعد شهید بشم..
با این حرفهاش میخواست من را
آرام کنه، گفت هیچ خطری نیست،
نگران نباش.. اما من میدونستم که
آقاسجاد ماندنی نیست.🕊
#شهید_سجاد_طاهرنیا
#همسر_شهید
#هرروز_بایک_شهید☘
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
حمید به این چیزها خیلی حساس بود.✨ به من میگفت« فاطمه ! این چیه که زنها میپوشند ؟🤔» میگفتم « مق
🍃🌸
#خاطرات_شهدا 🌷
سال دوم طلبگی بودم. همین که وارد کلاس شد بنا کرد به پرسیدن درس روز های قبل. از قضا آن روز بدون مطالعه در کلاس نشسته بودم. نوبت به من رسید. گفتم بلد نیستم.❗️
با ناراحتی گفت: علی؛ از کلاس برو بیرون. خیلی دلگیر شدم😞. با خودم گفتم مثلا این جا حوزه علمیه است. آدم رو جلوی جمع ضایع می کنند. می خواستم دیگر به او سلام هم نکنم. غرورم جلوی ۳۰ نفر شکست. مجبور بودم که روزهای بعد هم در کلاس شرکت کنم.
فردا دوباره سر کلاس رفتم.
دیدیم که برای همه ی کلاس شیرینی و آبمیوه خریده❗️. بین بچه ها توزیع کرد. نشست روی صندلی اش و با تواضع تمام گفت: از بچه هایی که دیروز از کلاس بیرونشان کردم، معذرت می خواهم. من را حلال کنند.❤️
برایم جالب بود که یک استاد حوزه به راحتی جلوی ۳۰ نفر به اشتباهش اعتراف می کند و از همه حلالیت می طلبد. شاید حتی حق هم با او بود. نمی دانم.
خبر نداشتم که با شکستن نفسش قرار است از خدا یک جایزه ی ویژه بگیرد💔. نمی دانستم. خیلی چیزها را نمی دانستم و خیلی چیزها را نمی دانم.
#شهید_محمدحسن_دهقانی
#هرروز_بایک_شهید☘
#شاگرد_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❗️«از شغل پدر چه میدانستی؟» منتظر پاسخی مفصلم، اما یکه میخورم از جواب: «هیچ».🤔 «پدر هرگز از کار
#خاطرات_شهدا🔥
#حیا💥
برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود...
اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود. اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد
روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود، پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟
گفت: نه واقعا!!
چنین آدمی هست که #شهید می شود شهید مراقب چشمش هست.
گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی ,چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است...
#شهید_عباس_دانشگر🌷🌷
#هر_روز_با_یک_شهید
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهدا🔥 #حیا💥 برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود... اما عباس تا به حالا یک نامحرم ند
#خاطرات_شهدا🔥
یادواره شهدا تمام شده بود
پسرک فلافل فروش نگاهش به یک کلاه آهنی دوران دفاع مقدس بود.
همسفرشهداسیدعلیرضامصطفوی گفت: اگه دوست داری بذار رو سرت
همین کار رو هم کرد
و گفت: به من مياد؟
سيد لبخندی زد و گفت: ديگه تموم شد، شهدا برای هميشه سرت كلاه گذاشتند.
همه خنديديم.
اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت.
اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌸
#هر_روز_با_یک_شهید
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨💞 #عاشقانه_های_شهدایے 💞✨ ♦️●هروقت که از ماموریت میومد،به تلافی اینکه دل❣️ منو به دست بیاره، گوشه #
#خاطرات_شهدا🔥
#خدا_جبران_کنندس🌻
تازه میخواست #ازدواج کنه
به #شوخی بهش گفتم:
خیلی دیر جمبیدی، تا بخوای ازدواج کنی
ان شاالله بچه دار بشی بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا،
یه نگاه کرد این سری هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که دوباره کلی رفتم تو #فکر
گفت داداش جان: #خدا_جبران_کنندس
گفتم یعنی چی؟
گفت فکر میکنی برای خدا کاری داره بهم #دوقولو بده
داداش جان اگه #نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس
وقتی خدا بهش دوقولو عنایت کرد فهمیدم چی گفت...
#شهید_محمد_پورهنگ🌸🍃
#هر_روز_با_یک_شهید
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهدا🔥 #خدا_جبران_کنندس🌻 تازه میخواست #ازدواج کنه به #شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جمبیدی، تا بخو
#خاطرات_شهدا🔥
بعد از اتمام جلسہ گفت:
امروز همہ جلسہ اداری نبود
حرف شخصی هم زدیم
هزینہ جلسہ رو بذار بہ حساب من
و فاڪتورش رو بیار برام...
#سردارشهید_علی_صیادشیرازی🌹
#مسئولینبـےادعا🌸
#هر_روز_با_یک_شهید
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
هیچ وقت فکر نکن🧠 که امام زمان(عج) کنارت نیست💚 همه حرفا و شکایتها رو💔 به امام زمان بگو😌🌿 و این
#خاطرات_شهدا ✨
وقتی از سفرِ کربلا برگشت، مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین(علیه السلام) خواستی؟ مجید گفته بود:یک نگاه به گنبد حضرت ابالفضل(علیه السلام) کردم و یک نگاه به گنبد امام حسین(علیه السلام) و گفتم آدمم کنید...
سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سروقت میخواند و حتی نماز صبحش را هم اول وقت میخواند.خودش همیشه میگفت نمیدانم چه اتفاقی برای من افتاده که اینطور عوض شده ام و دوست دارم دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم.در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه ی لبش «پناه حرم، کجا میروی برادرم...» بود.
#خواهرشهید
#شهید_مجید_قربانخانی
#هرروز_بایک_شهید ☘
@AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨🌱 مےگفت: ازاینبهبعدهرغذایےدرستکردیم نذریکےازائمهباشه اینباعثمیشهماهرروزغذاےنذر اهلبیت
#خاطرات_شهدا
🔅دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) بودیم.
دفعه آخر که برای #خداحافظی رفتیم حرم،
وقتی برمیگشتیم،
گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز❗️
♨️گفتم:چرا⁉️
گفت:《چون همیشه #موقع خداحافظی میگفتم یا حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) من را #دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب(سلاماللهعلیها) نوکری کنم.
🔆ولی اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب(سلاماللهعلیها).》
من هم خندیدیم 😅و گفتم:
"خب چه فرقی کرد❓"
♨️ گفت:
《اینها دریای کرم هستند
چیزی را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند.
#شهید_مصطفی_نبی_لو
#همسرشهید
#هر_روز_بایک_شهید
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995