<💚💫>
ھࢪگز نمیرد آنڪہ دلش
جلدِ " مشھد" است 🖇💚
حتے اگـر ڪہ
بال و پرش را جـدا ڪنند💔
#شهید_احمد_مشلب 🕊
#سلام_علے_غریبطوس 💫
#رفیقشهیدمــ 💛
#کار_خودمونہ 🌸
#چهارشنبہ_هاے_امام_رضایے :)
✅ @AHMADMASHLAB1995
🌙امـام علے(علیہالسلام):
گــواراتریــن زندگــے از آن ڪســے است ڪہ بہ آنچــہ خــدا قسمــت او کرده راضــے باشــد.
|غررالحڪم،ج۲،ص۴۹۱|
-
-
🧡⃟🍂⸾⇢ #حدیثگرافے
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#سخن_بزرگان✨
چندتا قلب براۍ امام زمانت شکار کردۍ؟!
چندتامون غصہ خورِ امام زمانیم؟!
رفقا!
تو جنگ چیزۍ کہ بین شھدا جا افتاده بود
این بود کہ مۍگفتن..
امامزمان!
درد و بلات بہ جونِ من :)
#حاج_حسین_یکتا🌸
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
•🌸💫•
سرگشت چون ڪبوتر گم کرده آشیان...🕊
الا بہ بام دوست نباشد نشست ما! :)♥️
#قاسمنا🧡🍃
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوچهلودوم2⃣4⃣3⃣ وقتی برگشتم ناگهان با
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوچهلوسوم3⃣4⃣3⃣
صدها سوال از مغزم بالا و پایین می رفتند و من جواب هیچ کدامشان را نداشتم.
حال کمیل رانمی فهمیدم. دهانم خشک شده بود. باهرجان کندنی بود پرسیدم:
–برای چی؟
هنوز هم به روبرو نگاه میکرد، سخت شده بود فقط درعرض چنددقیقه کمیلی شده بود که من نمیشناختمش.
آهی کشید که جانم را سوزاند.
بالحنی که عجز داشت وصدایی که می لرزید گفت:
–اون روزکه مادر ریحانه ازم خواست که باهاش ازدواج کنم قبول نکردم، چون علاقه ایی بهش نداشتم، چون با همسری که توی ذهنم بود خیلی فرق داشت. ولی وقتی گفت اگه قبول نکنم خودش رومی کشه، دیگه نتونستم مقاومت کنم. مگه آینده ی من چه ارزشی داشت درقبال جون یه انسان.
باهم زندگی کردیم، شد مادر دخترم، گاهی کارهایی می کرد که نه خدا رو خوش میومد نه بنده اش رو، اون موقع ته دلم از خدا میخواستم کمکم کنه تا بتونم خوشبختش کنم گرچه به قیمت آزارخودم باشه. من از خودم گذشته بودم...
کمی مکث کرد سیب برآمدهی گلویش را به سختی پایین فرستاد و ادامه داد:
–الان دقیقا داره همون اتفاق میوفته برای من، توشدی کمیل منم شدم مادر ریحانه.
از وقتی شناختمت این حسرت توی دلم بود که ای کاش چندسال زودتر می دیدمت. کمکم این حسرت به عشق تبدیل شد. یکبار ازت گذشتم چون نمی خواستم گذشته تکرار بشه، دیدم که ...
حرفش را نیمه تمام گذاشت. نتوانست بگوید دیدم که دلت پیش آرش بود.
حرفهایش جگرم را سوزاند. انگار هر کلمه ایی که به زبانش جاری می کرد مواد مذاب بودند و قلبم را میسوزاندن.
ازقضاوتش عصبانی شدم و فریاد زدم.
–چطورمی تونی اینقدر راحت قضاوت کنی؟ دست روی نقطهی حساسش گذاشتم.
–جواب خدا رو چی می خوای بدی؟ توکی به من التماس کردی که زنت بشم؟ کسی من رو مجبور نکرده بود. چطور می تونی اینقدر راحت حرف از جدایی بزنی؟
روچه حسابی...
فریادش روی سرم آوار شد:
–چون دیدم، چون چشمهات رو، نگاهت روبهتر از خودت میشناسم،
نمی خوام به خاطر ترس، به خاطر امنیت جانیت باهام بمونی. الان دیگه امنیت داری...
شایدم به خاطر ریحانه، نمیتونی ازش جدا بشی، یا دلت واسش سوخته...
سرش را روی فرمان گذاشت ومن با چشم هایم دیدم که مرد تنومندم با آن همه غرور اشک می ریزد. دیدم ولی باور نکردم.
–تواشتباه می کنی کمیل. من از اولم نمی خواستم حرف دلم رو گوش کنم چون می دونستم عاقبت بخیر نمیشم. تو خواستی، توگفتی کارم درسته. من حرف تو رو گوش کردم، من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم. همون موقع که داشتم با دلم کنار میومدم گفتی این کار رو نکنم. گفتی به خاطر خدا بهش جواب مثبت بدم. یادته؟
نفس گرفتم و آرام تر ادامه دادم:
–اینقدرم امنیت امنیت نکن، من حاضربودم دست اون فریدون میوفتادم ولی تو این حرفها رو بهم نمیزدی.
ازحرفم دیوانه شد، سرش را بلند کرد و خواست مردانگیاش را به رخم بکشد، اما همان بالا دستش مشت شد.
صورتش، چشمهایش، رنگ آتش شده بودند. باخشم زیر لب چند بار "لا اله الا اللّه " گفت. بعد نفسش را محکم بیرون داد.
اشکم سرازیر شد و ادامه دادم:
–اصلا اگرم به خاطر ریحانه باشه، بازم قضاوتت درست نیست. اگر من تو رو نخوام میتونم بچت رو دوست داشته باشم؟ میدونستی الان این حرفت تهمته؟ تو فکر میکنی من... هق هق گریه امانم نداد... بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای گریهی من میشکستش گفت:
–اون گفت، بهت بگم رضایت ندی، گفت از کارهای فریدون خبر نداشته، گفت به التماسهای اونها توجهی نکنی. اون...
انگار نتوانست بقیهی حرفهای آرش را بگوید. حتی نتوانست اسمش را به زبان بیاورد. نفسش را به سختی بیرون داد و
بادستهای لرزان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. احتمالا آرش حرفهای دیگری هم زده بود. شاید گفته بود راحیل از ترس فریدون زود ازدواج کرده که در امنیت باشد. یا حرفهایی از این دست...
شاید هم درست گفته، ولی حالا که خوب به زندگی گذشتهام نگاه میکنم میبینم هیچ کار خدا بیحکمت نیست. چقدر بعضی از امتحانات دردناک به نفع ماست ولی ما شاید هیچ وقت نفهمیم و همیشه فقط تلخیهایش را یاد آوری کنیم. انگار گاهی حتی تا آخر عمر هم نمیخواهیم واقع بین باشیم و مدام میخواهیم ناله کنیم و بگوییم که اری ما هم زجر کشیده هستیم.
تنها چیزی که سکوت بینمان را می شکست صدای باران بود. سرم را به صندلی تکیه دادم و به تماشای باران مشغول شدم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوچهلوسوم3⃣4⃣3⃣ صدها سوال از مغزم بال
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوچهلوچهارم4⃣4⃣3⃣
نمی دانستم این حس کمیل از روی حسادت است یا واقعا اینقدر وحشت داردکه مبادا علاقه را از من به زور بخواهد.
وقتی آدمها چیزی که حقشان نیست را ابتدا خودشان ازخودشان بگیرند، راحت تر با آن کنار میآیند. همان روز که با کمیل محرم شدیم من حق همهی دوست داشتنها و حتی فکر کردن به گذشته را از خودم گرفتم.
زیرچشمی نگاهی به صورت غمگین وعصبیاش انداختم. در این مدت دوسال هیچ وقت دراین حدعصبی و ناراحت ندیده بودمش.
کاش میشد یقهاش رابگیرم و به چشم هایش زل بزنم و بگویم تو اشتباه می کنی، من اگراحساسی بعداز تاهلم نسبت به دیگری داشته باشم آن را سَر میبرم. من آن احساس را از بلندترین برج دنیا هلش می دهم تاهزار تکه شود.
من سنگ می شوم ولی فکر و حسم راخرج کسی جز همسرم نمی کنم. می میرم ولی پیمانی را که با تو بسته ام را زیر پا نمیگذارم حتی اگرمرد من خشمگین ترین مرد دنیا باشد و آن یکی مهربان ترین مرد دنیا.
حتی فکر زیر پا گذاشتن پیمانم با او رعشه به تنم میاندازد.
باران شدت گرفته بود و این صدای باران که به بدنه وشیشه ی ماشین می خورد استرسم را بیشتر میکرد. چقدر اسفند ماه میدود برای رسیدن به بهار.
ترمز و تکان ماشین باعث شد که درخیالم یقه ی کمیل را رها کنم و دلخور نگاهش کنم. جلوی در خانه بودیم. دستم روی دستگیرهی در رفت وهمین که بازش کردم،
با آن صدایش، که حال بدش را بیشتر به رخم می کشید متوقفم کرد.
–چندلحظه صبرکن.
پیاده شد و از صندوق عقب چتر سیاه رنگی را باز کرد و جلوی در ماشین گرفت ومنتظر ماند تا پیاده شوم. دلخوریام رابرای لحظه ایی فراموش کردم.
نگاهم نکرد و چتر را بالای سرم گرفت.
اعتراض کردم.
–خیس خالی شدی، روی سرخودت بگیرمن چادردارم خیس نمیشم.
بی نگاه، بی حرف، تاکنار در همراهیام کرد. قطرات باران رحم نداشتند به سر و صورتش هجوم برده بودند.
منتظر ماند تا کلید را از داخل کیفم پیداکنم. اما این کلید لعنتی سوزن شده در انبارکاه و قصد داشت بیشتر از این مراپیش کمیل شرمنده کند. آنقدر منتظر ایستاد تا کلید پیدا شد. در را باز کردم و تعارفش کردم داخل شود.
فوری زیر لب تشکر کرد و برگشت.
تمام لباسش خیس شده بود. از لای در دیدم که موقع برگشت چتر را بست وبالای سرش نگرفت. چقدر با باران هم مهربان است. سوارشد و رفت و من دلم برایش ریش شد.
همین که روی تختم دراز کشیدم برایش پیام دادم:
– ازفردا میام شرکت.
درجوابم نوشت:
–هنوز بایداستراحت کنی.
جواب دادم:
–خوبم، میام.
بانوشتن یک" باشه" مکالمه راتمام کرد.
باخودم گفتم اگرفردا دنبالم آمد یعنی دیگر دلخور نیست وهمه چیز فراموش شده.
ولی نیامد، و این بامترو رفتن بعد از مدتها راننده داشتن چقدر سخت بود.
همین که در آسانسور شرکت بازشد و واردسالن شدم همکارها دورهام کردند و
از تصادفم پرسیدند، تبریک گفتند وبا سوالهایشان کلافه ام کردند. ولی همین که صدای قدمهای کمیل راشنیدند هر کدامشان پی کار خودشان رفتند.
روبرویم ایستاد. سلام کردم.
زیرلب جواب داد و نگاهی به ساعتش انداخت و با اخم گفت:
–ساعت خواب؟
آرام جواب دادم:
–آخه فکر کردم بادیگاردم میاد دنبالم. معطل شدم. بااین پای نصفه نیمه زودتر از این نمیشد بیام.
بدون این که گرهی لعنتی ابروهایش را باز کند گفت:
–ازفردا زودتر راه بیفت، دفعه بعد اگر اینقدر دیر کنی برات غیبت رد میکنم.
او رفت و من از پشت نگاهش کردم. مثل بیشتر وقتها پیراهن چهارخانهی دوخت همسر تنش نبود. شایدبرای همین کلامش زهر داشت.
انگار آن پیراهن جادویی بود.
یاد قصه ایی افتادم که چند وقت پیش برای ریحانه خوانده بودم.
قصه دختربچه ایی بود که فکرمی کردبه خاطرکلاه زیبایی که سرش گذاشته همه به او احترام می گذارند.
حالا شده حکایت کمیل و پیراهنش.
نشستم پشت میز و شروع به کارکردم، اما فکرم پیش کمیل بود.
فکر میکردم با لبخند جلو میآید و حالم را می پرسد ولی دقیقا برعکس شد.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد سیدیحیی براتی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨ 🌴ولادت⇦سال1349🌿 🌴محـل ولادت⇦احمدآباد_ا
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد علیاکبر کشتکار💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨
🌴ولادت⇦30شهریور سال1369🌿
🌴محـل ولادت⇦مرودشت🌿
🌴شهـادت⇦18آبان سـال1395🌿
🌴محـل شهـادت⇦لامرد🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦حین درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AHMADMASHLAB1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ هنوز که هنوزه جور نشده قربونت برم #ازدورسلام #السلامعلیکیا
💔
ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ
بگو بگو به وصالت که سخت سوگندےست
شب فراق تو را هیچ انتهایی هست؟
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
#تلنگر 🚶🏻♂
تو دوروزمونهای که
عده زیادی باشعارِ اخلاق و شخصیت صحبتمیکنن پاش برسه
ملاک و معیارِ اول و آخرشون برای ازدواج میشه پول و خوشگلی
با من از عشق حرف نزن
🌱| @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بگۅڪےروےمــ🌙ـاهتراتبسمـمےڪنددریـا🌊...؟ #یاایهاالعزیز🌱 #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌹 | #اللهـمعجـ
هر وقت حس کردی داری از امام زمان(عج)
دور میشی و دلت واسه آقا تنگ نیست؛
این دعای کوچیک رو حتما بخون . .
"لَیَّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرک"..
یعنی خدایا دلم رو واسه امامم نرم کن(:♥️
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرگشتہ چون ڪبوتر گم کرده آشیان...
الا بہ بام دوست نباشد نشست ما! :)🕊🥀
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#رفیقانہ💫
✅ @AHMADMASHLAB1995
❗️❗️❗️
سلاااامهمسنگرےها
امشب پیام پدر #شهید_احمد_مشلب
به مناسبت ولادت بی بی زینب (س) روبراتون میزارم🤝
۲نفربیاریدزیادشیم😁😎
امشب همراهمونباشید😍💕
#بنتالزهرا
من معتقدم خدا با آوردن بعضیا تو زندگیامون بغلمون میکنہ...♥️
و فکر میکنم تو یکے از همونا هستے :)🕊🍃
#ابومھدےجانما💗✨
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#سخن_بزرگان✋🏻
جوانیرادربرزخدیدمکھمیگفت:
بہبرزخبیایید؛خواھیدفھمیدھرنفسی
ڪہبھغیرِخـداکشیدھایدبہ
ضررشماتمامشدھاست ..
#شیخ_رجبعلےخیاط
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
🕊️ #شهید_محمودرضا_بیضایے:
سࢪ دو ࢪاهے گناھ و ثواب
بھ حب شهادت فڪࢪ ڪن...
بھ نگاھ امام زمانت فڪࢪ ڪن...
ببین میتونے از گناھ بگذࢪے...؟!
از گناھ ڪھ گذشتے از جونت هم میگذࢪے...
#تولدتمبارڪداداش 🥺♥️
#هر_روز_با_یک_شهید💚
🌸 @AHMADMASHLAB1995
#بدونتعارف . .
جــورۍزندگۍڪنیم
ڪھدیدنموننگنحیفشھداڪھبراۍامثال اینــا
رفتن . .꧇)
|🌱@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالࢪوزمیݪادحضࢪتزینب(س)
وࢪوزپࢪستاࢪگࢪامۍباد🎉🎊🌸
#میلاد_حضرت_زینب😍
✅@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سالࢪوزمیݪادحضࢪتزینب(س) وࢪوزپࢪستاࢪگࢪامۍباد🎉🎊🌸 #میلاد_حضرت_زینب😍 ✅@AhmadMashlab1995
مقدمتبادامبارکخواهرارباب من:)))💝
#شب_جمعہ✨
🌸✨
#پست_فیسبوک_شھیداحمـد🌻
همهیطلاھاییکہداشٺبهگروهحمایٺمالے در اردوگاه(جبهه) دادوبیࢪونرفٺ . . .🙂!
جوانےصدایشزدوگفت: خانم! خانم! برگه دریافت طلاها رو نهَ ...
حرفشو قطع كرد و گفت :پسرمهمهمینجوریہ هيچ چیزی از پسرم را دریافت نکردم!💔
#سلامبرمادرانشھدا💚
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع ❌
#پنجشنبہ_هاے_شہدایے☺️
✅ @AHMADMASHLAB1995
#حدیثگرافے⚡️
{لَا نُكَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا}
هیچڪس را جز بہ اندازه توانایۍاش
تڪلیف نمےڪنیم..💙🦋
﴿اعـرافآیھ42﴾🌞✨
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
..✨🌸🌱..
زینٺ خـانہ مهٺاب بہ دنیـا آمد
زیݩب حضرت اربـاب بہ دنیـا آمد😍🌷
#عیدکم_مبروک💗🖇
#شهید_احمد_مشلب🌿
#کار_خودمونہ✨
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
..✨🌸🌱.. زینٺ خـانہ مهٺاب بہ دنیـا آمد زیݩب حضرت اربـاب بہ دنیـا آمد😍🌷 #عیدکم_مبروک💗🖇 #شهید_احمد_مش
زیݩبنگۅبگۅڪھخۅدحیـدࢪآمدھ😌🧡🌸