eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم شهیدمدافع حرم تمامش رو خوندم تعجب کردم 😳… "مگه پسر داری؟ … پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟" … .😳🤔 همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت: " از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست … ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان" …😒 خنده تلخی زد … "اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم" … 😏 چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم … همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه … .😔 قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن … اما تمام مدت حواسم به اون بود … حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد …😔 من از دستش کلافه بودم … از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم … حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت … طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم … .😫😩 من بهش گفتم مزخرف … اما فقط عصبی بودم … ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من … اما پسر اون یه احمق بود … فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه … یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت …😏😒 از صفحه ۴۰ به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم … ۱۸ ساعت طول کشید … نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود … اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم … .😉 این انتخاب من بود … اما تنها انتخابم نبود … فردا صبح، مرخص شدم … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس عجیبی به حاجی داشتم …🙄 پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم 👀… دبیرستانی بود … و حدسم در موردش کاملا درست … شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد … توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود … تنها نقطه مثبت این بود … خلافکار و گنگ نبودن … از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه اند یا یه نوجوونه و به اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیه کرد … تفننی مواد مصرف می کردن … سیگار می کشیدن … به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد … و … این رفتارها برای یه نوجوون ۱۶ ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه … اما برای یه مسلمان؛ نه… .❌ من مسلمان نبودم … من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم … یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست … و آینده ای نداره … ‼️ حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود … حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق … . چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم … من یکی به حاجی بدهکار بودم … . رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم … ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم … مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه … و … جمعه رفتم سراغ احد …♨️😏 ... @AhmadMashlab1995
به قلم شهیدمدافع حرم غرامت به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد … . اومد داخل … دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم …😐 -آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید … لطفا اینجا رو امضا کنید … لازمه تفهیم اتهام بشید؟ …🤔 برگه رو نگاه کردم … صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود ☹️… ۶۰۰ دلار غرامت مغازه دار و ۴۰۰ دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و … .😩😫 . گریه ام گرفته بود … لعنت به تو استنلی … چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی … ۱۰۰۰ دلار تقریبا کل پس انداز یک سال م بود … .😞 زودتر امضا کنید آقای بوگان … در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید … .😒 هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو… یه نگاه به ما کرد و گفت … "هنوز امضا نکردی؟ … زود باش همه معطلن"😉 … . "شما چطور من رو پیدا کردید"؟ 😃… . من پیدات نکردم … دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد … بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد …😅 افسر پلیس که رفت … حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد … . – پول غرامت رو …😶 – من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی … ۱۰۰۰ دلار بدهکاری … چطور پسش میدی؟ … .😉 – با عصبانیت گفتم … من ازت خواستم به جای من پول بدی؟😠 …. – نه … .☺️ نشست روی مبل و به پشتیش لم داد … چشم هاش رو بست … می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش … اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته …😌 نمی دونستم چی بگم … بدجور گیر افتاده بودم … زندگیم رفته بود روی هوا … تمام پس انداز و سرمایه یک ساله ام …😑 – من یه کم پول پس انداز کردم … می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم … از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم … 😒 – چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ …🤔 – ۱۲۵۶ دلار .. مثل فنر از روی مبل پرید … با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ … تو حداقل ۳۰۰ هزار دلار پول لازم داری …😏 اعصابم خورد شد … "تو چه کار به کار من داری … اومدم بیرون، پولت رو بگیر"😠 … . خندید … من نگفتم کی پول رو پس میدی … پرسیدم چطور پسش میدی؟😏 … . – منظورت چیه؟ … . – می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی … یا اینکه پول رو پس بدی … انتخابت چیه؟ … .🤔 خوشحال شدم … چه کاری؟ … .🤗 کار سختی نیست … دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست … اون کتاب رو برام بخون … .😌 خم شدم به زحمت برش دارم که … قرآن بود … دوباره اعصابم بهم ریخت … .😡😡 – من مجبور نیستم این کار رو بکنم … تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه … .😤 – پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟…😎 جا خوردم!😳… دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه… نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه … خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم … "خیلی آدم مزخرفی هستی"😏 … خندید😁 … "پسرم هم همین رو بهم میگه" … ... @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 با حال و روز عاشق درمانده ات چه ڪرد؟ خواب و خیالِ آن حـرمِ منحصر به فرد... 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
به قلم شهیدمدافع حرم تمامش رو خوندم تعجب کردم 😳… "مگه پسر داری؟ … پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟" … .😳🤔 همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت: " از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست … ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان" …😒 خنده تلخی زد … "اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم" … 😏 چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم … همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه … .😔 قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن … اما تمام مدت حواسم به اون بود … حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد …😔 من از دستش کلافه بودم … از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم … حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت … طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم … .😫😩 من بهش گفتم مزخرف … اما فقط عصبی بودم … ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من … اما پسر اون یه احمق بود … فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه … یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت …😏😒 از صفحه ۴۰ به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم … ۱۸ ساعت طول کشید … نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود … اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم … .😉 این انتخاب من بود … اما تنها انتخابم نبود … فردا صبح، مرخص شدم … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس عجیبی به حاجی داشتم …🙄 پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم 👀… دبیرستانی بود … و حدسم در موردش کاملا درست … شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد … توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود … تنها نقطه مثبت این بود … خلافکار و گنگ نبودن … از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه اند یا یه نوجوونه و به اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیه کرد … تفننی مواد مصرف می کردن … سیگار می کشیدن … به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد … و … این رفتارها برای یه نوجوون ۱۶ ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه … اما برای یه مسلمان؛ نه… .❌ من مسلمان نبودم … من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم … یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست … و آینده ای نداره … ‼️ حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود … حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق … . چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم … من یکی به حاجی بدهکار بودم … . رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم … ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم … مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه … و … جمعه رفتم سراغ احد …♨️😏 ... @AhmadMashlab1995
در بیستمین روز از آذرماه  سال ۱۳۵۷ در خانواده ای  در شهر اندیمشک به دنیا آمد او پنجمین فرزند خانواده بود. 🍃🌹از دوران نوجوانی وارد مسجد حضرت ابالفضل (علیه السلام) شد و در نوجوانان ثبت نام کرد، بعد از مدتی عضو کلاس قرآن در مسجد امام رضا (علیه السلام) شد. و فعالیت های فرهنگی را آغاز نمود . 🍃🌹فعالیت شهید محمد کیهانی در بسیج و مسجد و کلاس قاریان قرآن مقدمه ای شد تا علاقمند به ادامه تحصیل در  شود و چندین سال در حوزه علمیه اصفهان مشغول تحصیل گردد. و بعد از طی مراحل مقدماتی وارد حوزه علمیه قم شد و در این زمان بود که شد و مرحله جدیدی از فعالیت های فرهنگی تبلیغی ایشان شروع گشت. 🍃🌹در دوران طلبگی و در سن بیست سالگی کرد و ثمره این پیوند سه فرزند به ‌نام ‌های کمیل و مقداد و میثم است.. 🍃🌹در مهرماه سال ۱۳۹۴ بود که با شدت گرفتن تعرضات تکفیری ها آرام و قرار نداشت تا اینکه حضرت زینب (سلام الله علیها) او را به دفاع از خیمه اش فرا خواند..از محل کارش در اهواز وارد بسیج خوزستان شد و بعد از طی مراحل آموزشی به اعزام شد. 🍃🌹در عملیات نبل و الزهرا بود که با سردارحاج علی محمدقربانی معروف به حاج قربان برخورد کرد و دوستیشان ادامه داشت تا اینکه حاج قربان جلوی چشمانش رسید و پر کشید. از آن لحظه آرام و قرار برای شهادت نداشت. در دیدار با دوستان و پیام ها و تلفن ها التماس داشت.. تا اینکه در هشتمین روز از آبان 1395 در منطقه ۳۰۰۰ توسط تک تیرانداز تکفیری ها آرام گرفت و دعوت حق را لبیک گفت. طبق وصیتش با لباس رزم و در کنار فرمانده شهید دوران دفاع مقدس عزت الله حسین زاده و شهید امنیت و اقتدار مجتبی بابایی زاده در بهشت زهرای اندیمشک به خاک سپرده شد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_نه غرامت به زحمت
به قلم شهید مدافع حرم امتحانش مجانیه دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت … "زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم"🙄🖐… سکوت عمیقی کرد … "به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟"😏 … . چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم… "من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو"🤗 … . منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود … صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم … بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش … – هی احد …😉 برگشت سمت من … – من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …😉😅 چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … "من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام"😒 … نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه😬 … آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم🔫… "ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته😠… – شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …😌 خندیدم … سرم رو بردم جلوتر … "شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه 😉… فقط شک نکن وسط خط آتشی"🔥 … . و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم …😍 چشم هاش دو دو می زد😰 … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود … اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … "مشکلی پیش اومده؟"😒 … . رنگ احد مثل گچ سفید شده بود 😰… اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید … – نه … مشکلی نیست … .😲😥 – مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟😏 … – بله … از دوست های قدیمی پدرمه 😰😨… با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ☺️… . باور نکرد😑 … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … "قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم"😬😡… . یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد … – نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم …😐 سوار ماشین شدیم. گفت … "با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری"؟😰 … زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … .☹️ با پوزخند گفتم "می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه"😏 … چشم هاش از وحشت می پرید … . چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه 🙄… ... @AhmadMashlab1995
☺️👇جایگاه زن در قرآن کریم رو با هم ببینیم : 🌐💠⚜⚜💠🌐 🌷⇦زن می تواند در رشد معنوی تا آنجا بالا رود که پس از سالها نازایی و انتظار فرزند، همین که بچه دار شد فرزند خود را تمام وقت، وقف مسجد و محل عبادت کند. 💠آل عمران، 36 🌷⇦زن می تواند، در دوراندیشی به جایی برسد که قبل از تولد فرزند به فکر مسیر خدمات او باشد 💠آل عمران، 36 🌷⇦زن نوعی ولایت بر فرزند دارد. 💠آل عمران، 36 🌷⇦زن، حق نامگذاری بر فرزند دارد. 💠آل عمران، 36 🌷⇦زن می تواند به مقامی برسد که پیامبر خدا را به شگفتی وا دارد که حضرت ذکریا از مائده ی آسمانی حضرت مریم به تعجب افتاد 💠آل عمران،.37 🌷⇦زن می تواند پیامبر خدا را تحت تأثیر قرار دهد ؛به گونه ای که به او غبطه بخورد. 💠آل عمران، 38 🌐💠⚜⚜💠🌐 🌷⇦زن می تواند مخاطب فرشتگان شود. 💠آل عمران، 42 🌷⇦زن می تواند به مقام برگزیدگی برسد و خداوند برای او پیام بفرستد. 💠آل عمران، 42 🌷⇦زن می تواند در اجتماعات رسمی شرکت کند، خداوند به مریم می فرماید: یا مریم! همراه نمازگزاران، نماز گزار! 💠آل عمران، 43 🌷⇦زن می تواند الگوی تمام مردان مؤمن باشد 💠تحریم، 7 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ 🌹 ذڪر حسـین اشرف اذڪار عالم اسٺ گفتیــم و همـدم همہء انبیــا شدیم مِسڪین و مُستَڪین و فقیر آمدیم و بعد با ڪیمیـاے مِهرِ شمـا پُر بَها شدیم 🌸 ❤️ 💕 @Ahmadmashlab1995
🌸🍃 خوشا صُبحے ڪہ خیرَش را تو باشے ردیـفِ نـابِ شِعــرش را تو باشے خوشا روزے ڪہ تا وقـٺِ غروبش دعـاےِ خوب و ذڪرش را تو باشے #یادشهداباصلوات #صبحتون_شهدایی #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
شبهای پر ستاره یادواره شهدای بسیج پایگاه 5شهیدحسینیان تلاوت قرآن کریم : برادر خانی سخنران : حاج احمدبیطرفان روایتگری و مداحی:حجه الاسلام هاشم پور جمعه 28دیماه همراه با اقامه نماز مغرب مکان : خیابان 19 دی . مسجد فاطمیه( س) ☆ستاد مردمی تکریم شهدای خیابان 19 دی
گر روَد از پی خوبان دل من معذور است... درد دارد...! چه کند!؟ از پی درمان نرود...!؟ سلام روزتون متبرک به نگاه #شهید_قاسم_سلیمان #شهید_احمد_مشلب @AhmadMashlab1995
🌷| وارد که می شد، جایگاه و پست و مقام رو میذاشت ☝️ می شد یک خاکی و مخلص👌 از جابجایی چرخ حمل باند صوت🎤 گرفته تا شستن هر کاری از دستش بر انجام می داد✌️ می گفتند : آقا حامد! شما و همه شما رو می شناسند💯 بهتره این کارهارو انجام بدند : اینجا جاییه که اگه سردار هم باشی باید شکسته تا بزرگ بشی صبر می کرد بعد از که مردم می رفتند، مشغول شستن می شد😐 میگفت : تو آخر مجلسه؛ آخر مجلس هم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها رو خواهم گرفت👌 و آخر هم حاجتش رو با گرفت🕊 |🌷 @AhmadMashlab1995
#شاه_رفت؟ #شاه_نرفت #انداختیمش_بیرون✌️ امام خمینی: "ماقبلًاوابستگےذلت باری داشتیم که محمدرضاقبول کرده بود و درمقابل #آمریکا یک عبد ذلیل بودیم ولی ایران این ذلت راشُست و عزت پیداکرد" ۲۶دےسالروزفرارشاه @AhmadMashlab1995
به قلم شهید مدافع حرم جوجه مواد فروش هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن😏 … زدم بغل و بهش گفتم "پیاده شو … رفتیم جلو"😒 … . – هی، شما جوجه مواد فروش ها … .😏 با ژست خاصی اومدن جلو … 😎 + جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ 😐… – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟😏🤔 … . یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .😐😑 جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …😱😱 دومی چاقو کشید🔪 … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .🔫 – هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .😰😨 همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … "به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم"…😡😠 سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … . – به چی زل زدی؟ …🤔 – جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟😳 … . محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … "من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو"😏😠 … . بردمش کافه … . – من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … "فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه" … 😏 منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … "ای ول استنلی😉، زمان بندیت عین همیشه عالیه😅…" پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید😨 … رنگش شد عین گچ😰 … سرم رو بردم نزدکیش … "به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه" …😏 یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم … یکی یکی از در کافه میومدن تو … . – هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .🤗 یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم … ... @AhmadMashlab1995
به قلم شهیدمدافع حرم قول شرف تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …😰 – هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟😏😂😂 … . و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … . – اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ 😖… . – امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …😉😬 همه دوباره خندیدن … "باشه، مرد … قول تو قول ماست" … اونم از احد دور شد … . از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … . – اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …🙄 – منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم؟🤔😳 … سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه😑😏 … مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم 😅… . اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت… چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد … جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه😬😁 … تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود☹️ … . درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری، همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد😱😵 … . اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم … . . از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد🤑… براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود … روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم😒 … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … 😡 نیم خیز شد سمتم … توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … "چرا با من اینطوری می کنی؟"😡😟 … . یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من …👊 ... @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ بہ گنبدٺ،حرمٺ، پرچمٺ سلام آقا بہ محضر پسرٺ،دخترٺ سلام آقا سلام ساقے لشگر سلام شطّ فراٺ سلام بر سر و بر پیڪرٺ سلام آقا 🌤 🌷 ❥ @ahmadmashlab1995
🌸🍃 تکیه کن به شـهدا شهدا تکیه شان خداست اصلا کنار گل بنشینی بوےگل میگیری پس گلستان کن زندگیت را با یاد شهدا #از_شهید_باید_به_خدا_رسید... #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
♨ وقتی امام(ره) برای آزادی نواب عمامه‌اش را زمین زد 🔶 حاج آقا روح الله خیلی تلاش کرد مانع اعدام و یارانش شود اما نتوانست آقای را قانع کند. شنیده شده در این ماجرا خیلی به آقای بروجردی اصرار کرد و حتی عمامه اش را هم زمین زده بود. شنیده شده که به سه نفر از شخصیت های مشهور هم نامه نوشت، تاثیری نداشت. ناراحت و عصبانی به خانه برگشت عبایش را به گوشه ای پرتاب کرد. همسرش پرسید نتوانستید کاری بکنید. گفت: نخیر! ایشان می‌گوید کاری به این کارها ندارم. 🔶 نواب صفوی و یارانش را اعدام کردند. تعدادی ایراد می‌گرفتند که باید حرمت لباس حفظ می‌شد و با لباس اعدام نمی‌شد. اما حاج آقا می‌گفت باید روحانی با لباس روحانیت شهید شود تا مردم بفهمند و آگاه شوند که این ها در صحنه هستند. فرزندش آقا در یادداشت هایش نوشته است: «فدائیان اسلام در مرگبار علما تیرباران شدند.» و فرزند دیگرش خمینی می‌گوید پدرش از اعدام نواب و یارانش و سکوت علما خیلی ضربه روحی خورد. 📚 دایره‌المعارف مصور تاریخ زندگی امام خمینی، شیرعلی‌نیا، نشر سایان، ص۶۱ @AhmadMashlab1995
🔸میگفت: زهرا، باید کمتر کنیم💕 انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم: این که خیلی خوبه😍 ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون💍 میگذره. این همه به هم وابسته‌ایم💞 و روز به روز هم بیشتر میشیم. 🔹گفت: آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم. آهاااان؛ اگه واسه خودت میترسی⁉️ گفت: نه زبونتو گاز بگیر. اصلاً‌ منظورم این نبود🚫 🔸حساسیت بالایی بهش داشتم. بعد یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید"😔 پرسیدم: چرا⁉️گفت: با چند تا از رفقا👥 میکردیم. یکی از بچه‌ها آب پاشید رو . 🔹امین هم چای☕️ دستش بود. ریخت روش زدم تو صورت امین😔 چون ناخنم بلند بود، زخمی شد💔 امین گفت: حالا جواب چی بدم❓گفتیم:یعنی تو اینقده 🔸گفته بود: نه❌…ولی همسرم💞 خیلی روم . مجبورم بهش بگم شاخه درخت🌲 خورده تو صورتم. وگرنه پدرتونو در میاره😅 🔹از بر‌گشته بود. از شوق دیدنش میخندیدم😍 با دیدن خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش. میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد🚫 با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستتتم😉 🔸گفتم: میدونم خسته‌ای، خسته نباشی. تقصیر خودته که خودت نبودی. بااااید بریم بخریم. هر شب🌙 خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا ⁉️😔 @AhmadMashlab1995
👇👇👇