بیشتر از اینکه دلتنگ معلما باشم دلتنگ درودیوار مدرسه ام
بیشتر از اینکه دلتنگ دوستام باشم دلتنگ کتاب خونهی ته راهرو ام
بیشتر از اینکه دلتنگ دانشآموزا باشم دلتنگ کلاسمونم
بیشتر از اینکه دلتنگ مدیر و معاونهامون باشم دلتنگ حوض وسط حیاطم
همون حوضی که بعد عید پر از ماهی قرمز بود
بیشتر از اینکه دلم واسه صدای معاون تنگ بشه که از ته سالن داد میزد خانم برو کلاست دلم واسه زنگ مدرسه تنگ شده
بیشتر از اینکه دلتنگ معلم ورزشم باشم دلتنگ میز شطرنج توی سالنم
بیشتر از اینکه دلتنگ هر کسی باشم دلتنگ مدرسه ام
اینجاست که میفهمم وابستگیم نسبت اشیا و مکان ها بیشتر شده تا ادما...
ازخودمگلایهدارم..!
منوازخودمجداکن:)″
رومسیاههیابنالزهرا
توبرایمندعاکن..💔
•
:)))با منِ بیکسِ تنها شده یارا تو بمان
-آینه-
[الان حس یه بچه ای و دارم که مامان باباشو توی یه بازار شلوغ گم کرده و سرش و بالا میگیره ولی جز ادم
[الان حس یه ادمِ خجالتی و درونگرا رو دارم که بهش این وظیفه رو سپردن که دَر بزنه و وارد خونه ای بشه که دورتادورش ادم نشسته،
همه دارن به اون نگاه میکنن و اون
نمیدونه از کجا شروع کنه به سلام کردن
نمیدونه باید چی بگه و زبونش بند اومده ]
وظیفه ای بهم دادن همینقدر سخت و ترسناک