هدایت شده از تبلیغات عجایب
من #صحرا ی #دختر_خیلی_خوشکل از وقتی که یادم میاد داخل پرورشگاه بزرگ شدم، همیشه آرزو داشتم ی خانواده داشته باشم.... تا اینکه هیجده سالم شد یروز مدیر پرورشگاه اومد منو صدا زد که خانوادهت پیدا شده و بدون هیچ سوال و جوابی منو کرد همراهشون هرچی ازشون سوال پرسیدم جوابی ندادن و گفتن به موقعش همچیو برام توضیح میدن.... وارد خانوادهشون شدم منو اونجا به عنوان خدمتکار معرفی کردن نمیدونم چرا ولی همه از من متنفرن بودن مخصوصا زنهای خونه، بین اون همه ادم فقط دوتا پسر جوون که چندسال از خودم بزرگتر بودن باهام خوب بودن و هوامو داشتن و همین باعث شده بود که مادر پسرها بیشتر حساس بشه و اذیتم کنه. با هر بدبختی بود این وضع رو تحمل میکردم که سردربیارم چی دوروبرم میگذره و من کیم و اینا چه نسبتی باهام دارن. یشب که بیخوابی به سرم زده بود از عمارت بیرون زدم کمی قدم زدم و زیر یکی از درختها نشستم یدفعه حس کردم یکی داره بهم نزدیک میشه هراسون بلند شدم ولی تا بخودم بجنبم یکی جلو دهنمو گرفت و محکم به تنهی درخت کوبید و چیزی گفت که از ترس از هوش رفتم اون میخواست توی اون تاریکی.....😱😢https://eitaa.com/joinchat/2642411885C4496ef5679
هدایت شده از تبلیغات عجایب
من #فرگل ی #دختر_خیلی_خوشکل که داخل ی عمارت بزرگ زندگی میکردم. هرچی که یادم میاد زندگی خیلی سختی داشتم. پدرم راننده بود یروز تصادف کرد یکنفرو کشت چون ماشینش بیمه نداشت مجبور شد همهی زندگیمونو بفروشه و دیه بده و خودشم بعد ی مدت دق کرد مُرد ما تو فقر دست و پا میزدیم و من مجبور شدم برای کمک به مادر و خواهرم داخل ی عمارت خدمتکار شبانه روزی بشم.اقای عمارت مُرد و عمارت رسید به پسراش روز چهلم اقای عمارت که همه داخل مراسم بودن پسر کوچیکه که ی پسر #خیلی_خوشتیپ و #جدی بود برگشت عمارت و گفت باید به عقدش در بیام هرچی سوال پرسیدم جواب نداد فقط گفت ساکت باشم و منه از همجا بیخبر رو به عقد خودش دراورد بمحض اینکه عقد تمام شد برگشتیم خونه دستمو گرفت.کشید سمت یکی از اتاقا در اتاقو محکم باز کرد و منو با شدت داخل اتاق انداخت و چیزی گفت که از شنیدنش جیغ زدم..😱👇🏾
https://eitaa.com/joinchat/279511303C936a1e40c9