✫⇠#راز_کانال_کمیل
✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭
3⃣3⃣ #قسمت_سی_وسوم
🔻معنویت
✨تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را می شکست، نوای نوحه های ابراهیم هادی بود. او با صدای زیبای خود، به یاران بی رمق کانال جان تازه ای می داد. زمرمه های ابراهیم، در میان خون و جراحت و تشنگی و گرسنگی، آرام بخش بود. صدای روضه ی مادر پهلو شکسته ی او به اصحاب کانال قدرت پرواز و اوج گرفتن می داد. با این نغمه ها زندگی دوباره در کانال جریان می گرفت و همه به تکاپو می افتادند.
✨هنگام اذان ابراهیم، آن هایی که هنوز اندک توانی در بدن داشتند، خود را به دیوار کانال می رساندند تا به مدد و یاری دیوار، از جا برخیزند و نماز را اقامه کنند. مجروحان اما، با حالتی ملکوتی تر، به سختی خود را به سمت قبله می چرخاندند و پیشانی خونین و زردشان را به نشانه ی عمق و بندگی، بر خاک کانال می گذاشتند. به راستی که خداوند برای آفرینش چنین انسان هایی به فرشتگان خود مباهات می کرد! شاید هم در آن لحظه دریچه ای از آسمان بر روی کانال گشود بود تا همه ی فرشتگان و ملکوتیان، این خضوع و خاکساری را در زمین ببینند و به راز احسن الخالقین خداوند پی ببرند!
✨بعد از نمازها، بچه ها با شنیدن صوت زیبای قرآن سید جعفر طاهری، دلشان دوباره گرم می شد و به حقانیت خود یقین پیدا می کردند. بعضی بچه ها همراه سید جعفر مشغول تلاوت می شدند و آرام آرام اشک می ریختند. عده ای دیگر هم مداد یا خودکاری پیدا کرده بودند و بر روی هر چیزی که می شد نوشت، وصیت نامه می نوشتند. هر کس دعایی را در گوشه کانال زمزمه می کردند و اشک می ریختند. بعضی هم آرام آرام نوحه می خواندند و اشک می ریختند. صدای زمرمه ی دعاها با ناله ها ی بچه ها به هم می آمیخت و قیامتی برپا شد.
✨اسیر سودانی وقتی قرآن خواندن بچه ها را دید، در کمال بهت و ناباوری گفت: «مگر شما هم قرآن می خوانید؟! به ما گفته اند شما به جنگ آتش پرستان می روید!» آن اسیر وقتی به مسلمان بودن بچه ها یقین پیدا کرد، با اصرار از بچه ها می خواست که او را به عقب ببرند، زیرا دیگر حاضر به ادامه ی خدمت در ارتش عراق نبود.
#ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
🍃🌹🍃🌹
@mahdisahebazman
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_وسـوم
✍حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید گوشیم زنگ خورد، یان بود میخواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه کرده من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی
چاره ایی نبود من اینجا کسی را نمیشناختم پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم
مدتی گذشت مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه خاطرات دانیال عطر قهوه شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِعثمان
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید بلند و با صدا اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم بد هم نمیگفت هم زبان مادری را می آموختم هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم نوعی فال و تماشا
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین پیرزن پرستار آن در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه بو کشیدم عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم آبرویی بالا انداخت نازی نازی بیا ببین این دختره چی میگه من که زبان بلد نیستم نازی آمد با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم نشستم بی صدا و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد چشمانم را بستم
دانیال زنده شد خاطراتش خنده هایش مهربانی هایش اخمهایش صوفی اش خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم..
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم با صدا میخندید و با کسی حرف میزد دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد کمی چرخید نیم رخش را دیدم آشنا بود زیادی آشنا بود!
و من قلبم با فریاد تپید
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @mahdisahebazman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼