آلاچیق 🏡
#رمان_مذهبی_ناحله🌿 #قسمت_بیست_و_پنجم واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمی
🌿#رمان_مذهبی_ناحله🌿
#قسمت_بیست_و_ششم
با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین
داداش علی و زن داداشم تو ماشین خودشون نشستن
به محض وارد شدن به ماشین تلفنم زنگ خورد از تهران بود .
خیلی زود جواب دادم .
_جانم بفرمایید
یکی از بچه های سپاه بود .
+سلام اقا محمد.
واسه تفحص اسمتونو خط بزنم؟
_عههههه چراااا نهههه!!!!
+ خو کجایی تو پ برادر من .
بچه ها فردا عازمن
تو ن تلفنتو جواب میدی ن فرمتو اوردی .
اضطراب گرفتم...
نکنه این دفعه هم جا بمونم .
_باشه باشه خودمو میرسونم فعلا خداحافظ.
رو کردم سمت بابا و ریحانه .
_من باید برم خیلی شرمنده
بابا خیلی جدی پرسید
+کجا؟
_تهران
ریحانه با اخم نگام کرد
+الان ؟نصف شب؟چه کار واجبی داری؟
کجا باید بری؟
_باید زود برسم تهران
.فردا صبح بچه ها عازممیشن جنوب برا تفحص.
منم باید برم حتما .
شما با علی اینا برین بیرون شام بخورین .
ریحانه از ماشینم پیاده شد و محکم درو کوبید
+برو بینم بابا .
همیشه همینی!
از رفتارش خیلی ناراحت شدم.به روش
نیاوردم
پاشدم درو واسه بابا هم باز کردم تا پیاده شه محکم بغلش کردمو بهش گفتم ک مراقب خودش باشه .
خیلی سریع رفتم بالا و وسایلامو جمع کردم و گذاشتم تو ماشین.
یه مقدار پولم برا ریحانه گذاشتم لای قرآنش.
از علی و زنداداشم عذر خواهی کردم و براشون توضیح دادم که قضیه چیه.
بعدشم سریع نشستم تو ماشینو گازشو گرفتم سمت تهران .
از ضبط یه مداحی پلی کردمو صداشو خیلی زیاد کردم تا خوابم نبره و یه کله روندم تا خودِ تهران .
تقریبا نزدیک ساعتای ۳ خسته و کوفته رسیدم خونه .
کلید انداختم و درو وا کردم .
بدون اینکه لباسمو در آرَم دراز کشیدم.
به ثانیه نکشید که خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم تقریبا ساعت ۷ بود . با عجله به دست و صورتم آب زدم .
سریع از تو کشو لباس فرم سپاه و لباس چیریکیمو در اوردمو گذاشتم تو ساک
یه سری لباس راحتی و چفیه و مسواک و خمیر دندون و حوله هم برداشتم .
خیلی گرسنم بود ولی
بیخیال شدم و خیلی تند رفتم سمت ماشین و تا سپاه روندم
همه ی عضلات گردنم گرفته بود از رانندگیِ زیاد.
طی ۴۸ ساعت دوبار این مسافت طویل و پر ترافیک و طی کرده بودم .
تو راه همش چرت میزدم و با صدای بوق ماشینا میپریدم .
خدا خواهی بود تصادف نکردم .
ماشین و تو پارکینگ سپاه پارک کردم و روشو با روکشِ مخصوصش پوشوندم .
زود رفتم سمت بچه ها
بعد سلام و احوال پرسی ازشون پرسیدم ساعت چند حرکته که تو همین حین اتوبوس وارد حیاط سپاه شد .
ایستاد
بچه ها دونه دونه واردش شدن .
از خستگی هلاک بودم برا همین دنبال کسی نگشتم .
از پله های اتوبوس به زور خودمو کشوندم بالا که صدای محسن منو جلب کرد
+حاج محمد . بیا بشین اینجا برات جا گرفتم .
یه لبخند زدم و رفتم سمتش .
سلام و احوال پرسی کردیم .
وقتی نگام کرد فهمید خیلی خستم .
نگاه به ساکمکرد و
+عه عه عه اینو چرا اوردی بالا .
اومد و از دستم گرفتش و بردتش پایین .
نشستم سمت پنجره و تکیه دادم به شیشش که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای صلوات بچه ها از خواب پریدم .
به ساعتمنگاه کردم .
تقریبا ۱۱ بود .
سبک شده بودم
ولی خیلی احساس ضعف داشتم .
رو کردم به محسن و
_چیزی نداری بخورم؟از دیشب شام نخوردم!گرسنمه
سرشو تکون دادو از جاش بلند شد و از قسمت بالای سرش یه نایلون اورد پایین که توش پر از ساندویچ بود
یه دونه ازش گرفتمو با ولع مشغول خوردنش شدم .
که محسن با خنده گف
+حاجی یواش تر خفه میشیا
یه چش غره براش رفتمو رومو برگردوندم سمت پنجره که ادامه داد
+حالا چرا انقد درب و داغونی ؟
قحطی زدتت یهو؟
_اره اره .
بابا رو که اوردم تهران دوباره برشون گردوندم . دیشبم برا ریحانه خواستگار اومد شامم نخوردم خیلی سریع برگشتم تهران .
زدم زیر خنده و بلند گفتم
_ اصن تو چه میدونی زندگی چیه .
اونم شروع کرد به خندیدن .
+عه به سلامتی . پس خواهرتم شوهر دادی رفت که
_نه شوهر که نه هنوز .
ولی خواستگارش آشناس.روح الله خودمون .
+عهههه روح الله خودموووننن
_ارههههه
+ایشالله خوشبخت بشن .
_ایشالله
اخرای خوردن ساندویچ کتلتم بود که مامان محسن درستش کرده بود.
فرمانده از جاش پاشد و شروع کرد به صحبت کردن و تذکرای اونجا و تو راه .
با دقت ولی بی حوصله مشغول گوش کردن به حرفاش شدم .
فاطمه :
از سرمای عجیبی که خورده بودم عصبی بودم
کل این روزا رو بی رمق رفتم مدرسه و درست و حسابی هم نتونسته بودم درس بخونم و تست بزنم
صدامم خیلی گرفته بود
رفتم پایین و یه لیوان شیر داغ کردمو مشغول خوردن شدم
نزدیکای عید بود و مامان اینا بودن بازار.
بعد خوردن شیرم رفتم بالا سمت اتاق صورتی خوشگلم
گوشیمو روشن کردم که بلافاصله دیدم از ریحانه پیام دارم
+سلام جزوه ها رو میفرستی !؟
اصلا حال جواب
دادن نداشتم
گوشیو خاموش کردم و انداختمش کنار.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹 شهید حسین خرازی :
اگر کار برای خداست ،
پس گفتن برای چیست ؟!
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌❌اینستا و دیگر سکّوهای صهیونیستی کثافت کاری کنند بد است ما کثافت کاری کنیم اشکال ندارد⁉️
▫️مسئول روابط عمومی وزارت ارتباطات درباره بازداشت مدیرعامل سروش پلاس گفته قوه قضائیه بهتر بود صبوری پیشه کند!!!
▫️برخی سکوهای داخلی در تخریب فرهنگ و سبک زندگی مردم، همان رویه سکوی صهیونیستی را در پیش گرفته اند.
▫️حال که قوه قضائیه با تاخیر غیرقابل توجیه گام کوچکی برداشته است، یکی از مسئولان وزارت ارتباطات اظهار داشته قوه باید صبوری به خرج دهد.
▫️بزرگوار! حقوق میلیون ها کاربر در حال تضییع است، مردم از وضعیت فاجعه برخی پیام رسان های داخلی گلایه مند، به جای اینکه خود شما در مقام مدعی العموم، سالم سازی محتوایی که خواسته مردم از پیام رسانها است را دنبال کنید، معترض شدید که چرا برخورد شده؟
#نه_به_ولنگاری_مجازی
@Alachiigh
⭕️💢⭕️
🔴 #اصلاح_طلب یا افسادطلب؟!!
اینکه می گوییم مشکل ما با بیشتر اصلاح طلبان بر سر دین و احکام اسلامی است دقیقا منظورمان همین است.
اگر ابطحیِ ... و امثال او تلویحاً از تتلوی کثیف و مفسد فی الارض حمایت نمی کردند جای تعجب داشت ...
✍ "قاسم اکبری"
#صـــراط
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌿#رمان_مذهبی_ناحله🌿 #قسمت_بیست_و_ششم با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین داداش علی و زن داداشم تو ماشی
#ناحله
#قسمت_بیست_و_هفتم
مشغول تست زدن شدم
طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!!!
خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود .
دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم .
دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود
بند بند هر کتاب و از (از و به و در و را) حفظ بودم .
دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد.
دلم هیجان میخاست .
بیخیال افکارم شدم و تست دینیو وا کردم .
تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت .دوباره زمان گرفتمو با دقت بیشتری مشغول شدم.
این دفعه تونستم ۱۲ تا تستو تو ۱۰ دقیقه بزنم . خوشحال پریدم رو تختو با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم ازشنیدن صدام خجالت بکشم .
صدای ماشین بابا رو ک شنیدماز اتاق پریدم بیرون .
مامان و دیدم که با دست پر وارد خونه شد.
باعجله از پله ها پایین رفتمو ازدستش نایلکس خریدو کشیدم بیرون و همه ی خریداشو رومبل واژگون کردم .
به لباسایی ک واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم
داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد
+علیک سلام خانم . لباسامو چرا ریخت و پاش میکنییی عه عه
هه نگرد واس تو چیزی نگرفتم
پکر نگاش کردمو
_چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم .
مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو سلام کردمو از پله ها رفتم بالا که
بابا گفت
+کجا میری ؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه
از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس و ازش گرفتم و محتویاتشو ریختم بیرون .
یه پیرهنِ بلند بود
سریع رفتم تو اتاقمو پوشیدمش.
رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم .
پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید
و دامن زیرش سه تا چین میخورد .
آستین پاکتیشم تا رو ارنجم بود.
یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت
رو سینشم سنگ کاری شده بود .
وا این چه لباسیه گرفتن برا من .
مگه عروسی میخام برم .
به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو .
پشتش هم بابا اومو
عجیب نگاشون کردم.
_جریان این چیه ایا؟
مگه عروسیه؟
بابا خندیدو
+چقد بهت میاد .
مامانم پشتش گف
+عروسی که نه حالا .
_پس چیه این؟
+حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات .
که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم .
از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم
_برین بیرون میخام لباسو در ارم .
از اتاق رفتن و درو بستن .
لباسه رو در اوردمو دوباره کنار کمدم گذاشتمش.
گوشیمو گرفتم
از رو جزوه های کلاسا عکس انداختم و برا ریحانه فرستادم .
اینستاگراممو باز کردم و داشتم دونه دونه پستا رو چک میکردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد.
عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن .
زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ)
با خنده گفتم
_دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره
شاید منظورش همون بسیج و اینا باشن .
پیجشو باز کردم تا همه ی پستاشو ببینم.
دونه دونه بازشون میکردم و تند تند میخوندم.
همش یا مداحی بود یا لباس بسیجی یا شهید .
یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نزاشته بود واقعا فازشو درک نمیکردم .
تعداد بالای کامنتاش منو کنجکاو کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب وا موند
اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟!
یاعلیییی
این از خودش عکس نزاشته که واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟
لابد الکین..
خب حق داره الکی خودشو بگیره .
از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن وا.
دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟
عجبا .آدم شاخ در میاره!
تو افکارم غرق بودم و مشغول فضولی تو پیج این و اون که ریحانه پیام داد :مرسی عزیزم دستت درد نکنه
یه قلب براش فرستادمو گوشیمو خاموش کردم.
که مامان داد زد :
+فاطمهههه قرصات و خوردی؟
گوشیو انداختم رو تختو رفتم پایین .
قرصمو ازش گرفتمو با یه لیوان اب خوردم .
_مرسی مامان .
+خواهش میکنم.اخر من نفهمیدم تو این سرمایِ کوفتیو از کی گرفتی .
_والا خودمم نمیدونم .
اینو گفتم و دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم .
فوری اومدم تو اتاق و دوباره دراز کشیدم رو تخت ساعت ۱۱ شب بود
۲۰ دیقه هم نشد که خوابم برد
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم .
به ساعت نگا کردم ۶ و نیم بود و نمازمقضا شده بود .
از تخت پاشدم رفتم دسشویی وضومو گرفتمو نمازمو خوندم .
با عصبانیت رفتمپایین که کسیو ندیدم.
با تعجب مامان و صدا زدم کسی جواب نداد .
رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ.
بیخیال در اتاقو بستموسایلمو جمع کردم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین .
با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشمو بستمو رفتم تو ماشین !
به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلی و منتظر شدم که معلم بیاد.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
26.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🙏«صلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ»♥️🤚
چنگ زدن به ریسمان حسین همه را عاقبت بهخیر خواهد کرد
👤 #کلیپ داستانی و زیبای «ماجرای جراح مسیحی»
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
⚜⚜⚜⚜⚜
هنگامی که یک در بسته می شه
در دیگه ای باز می شه..
اما ما غالبا آنقدر ناراحتِ در بسته هستیم
که کسی را که برای ما دری جدید باز کرده را نمی بینیم.
⚜⚜⚜⚜⚜
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🌹شهیدان قاسمی طوسی🌹
باکری_های_دیار_خود_را_بشناسیم
▪️عملیات والفجر شش بود.محمدحسن طوسی برادر کوچک خود محمد ابراهیم را از دست داده بود.شهید مرشدی از محمدحسین خواست که اجازه دهد که محمد ابراهیم و به عقب بیارند.محمد حسن گفت : یا همه ی شهدا رو بیار یا هیچ کدوم...پیکر محمدابراهیم ۱۳ سال بعد بازگشت.خود محمدحسن هم سال ۶۶ تو شلمچه بشهادت رسید و پیکرش هشت سال بعد بازگشت.برادر سوم محمدحسین هم بعد او به شهادت رسید.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌🎥کار خوب فرهنگی دختران مروجین معروف در نماز جمعه تهران
💠 رهبر کبیر انقلاب امام خمینی ره :
نسل جوان ما تشنه حقیقت، فهمیدن و آگاه شدن است. نمازهای جمعه باید بتواند این تشنگی را به نحو نیکوتر به انجام برساند.
🔹دختران مروجین معروف باحضور درمصلای نمازجمعه تهران از این فرصت جهت تبیین مسائل اجتماعی ،فرهنگی دربین مردم استفاده و با تقدیم هدایای فرهنگی به دختران نوجوان و جوان محجبه که باعث رونق نماز جمعه شدند تقدیر کردند.
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴 دودِ بالارفتن سن ازدواج به چشم آیندگان میرود
🔹بالارفتن سن ازدواج و احتمال تجرد قطعی ۴۰۰ هزار دختر دههشصتی، در عمل جامعه را تهی از جمعیت کودکان میکند. جامعهای که جنگل انبوه میخواهد، امروز باید نهالهای زیادی بکارد. جدای از مشکلات اقتصادی، به لحاظ فرهنگی و اجتماعی چه شد که ماجرا به اینجا کشید؟
#جوانی_جمعیت
#سن_ازدواج
@Alachiigh