آلاچیق 🏡
🌿#رمان_مذهبی_ناحله🌿 #قسمت_بیست_و_ششم با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین داداش علی و زن داداشم تو ماشی
#ناحله
#قسمت_بیست_و_هفتم
مشغول تست زدن شدم
طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!!!
خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود .
دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم .
دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود
بند بند هر کتاب و از (از و به و در و را) حفظ بودم .
دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد.
دلم هیجان میخاست .
بیخیال افکارم شدم و تست دینیو وا کردم .
تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت .دوباره زمان گرفتمو با دقت بیشتری مشغول شدم.
این دفعه تونستم ۱۲ تا تستو تو ۱۰ دقیقه بزنم . خوشحال پریدم رو تختو با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم ازشنیدن صدام خجالت بکشم .
صدای ماشین بابا رو ک شنیدماز اتاق پریدم بیرون .
مامان و دیدم که با دست پر وارد خونه شد.
باعجله از پله ها پایین رفتمو ازدستش نایلکس خریدو کشیدم بیرون و همه ی خریداشو رومبل واژگون کردم .
به لباسایی ک واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم
داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد
+علیک سلام خانم . لباسامو چرا ریخت و پاش میکنییی عه عه
هه نگرد واس تو چیزی نگرفتم
پکر نگاش کردمو
_چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم .
مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو سلام کردمو از پله ها رفتم بالا که
بابا گفت
+کجا میری ؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه
از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس و ازش گرفتم و محتویاتشو ریختم بیرون .
یه پیرهنِ بلند بود
سریع رفتم تو اتاقمو پوشیدمش.
رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم .
پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید
و دامن زیرش سه تا چین میخورد .
آستین پاکتیشم تا رو ارنجم بود.
یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت
رو سینشم سنگ کاری شده بود .
وا این چه لباسیه گرفتن برا من .
مگه عروسی میخام برم .
به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو .
پشتش هم بابا اومو
عجیب نگاشون کردم.
_جریان این چیه ایا؟
مگه عروسیه؟
بابا خندیدو
+چقد بهت میاد .
مامانم پشتش گف
+عروسی که نه حالا .
_پس چیه این؟
+حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات .
که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم .
از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم
_برین بیرون میخام لباسو در ارم .
از اتاق رفتن و درو بستن .
لباسه رو در اوردمو دوباره کنار کمدم گذاشتمش.
گوشیمو گرفتم
از رو جزوه های کلاسا عکس انداختم و برا ریحانه فرستادم .
اینستاگراممو باز کردم و داشتم دونه دونه پستا رو چک میکردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد.
عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن .
زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ)
با خنده گفتم
_دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره
شاید منظورش همون بسیج و اینا باشن .
پیجشو باز کردم تا همه ی پستاشو ببینم.
دونه دونه بازشون میکردم و تند تند میخوندم.
همش یا مداحی بود یا لباس بسیجی یا شهید .
یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نزاشته بود واقعا فازشو درک نمیکردم .
تعداد بالای کامنتاش منو کنجکاو کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب وا موند
اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟!
یاعلیییی
این از خودش عکس نزاشته که واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟
لابد الکین..
خب حق داره الکی خودشو بگیره .
از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن وا.
دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟
عجبا .آدم شاخ در میاره!
تو افکارم غرق بودم و مشغول فضولی تو پیج این و اون که ریحانه پیام داد :مرسی عزیزم دستت درد نکنه
یه قلب براش فرستادمو گوشیمو خاموش کردم.
که مامان داد زد :
+فاطمهههه قرصات و خوردی؟
گوشیو انداختم رو تختو رفتم پایین .
قرصمو ازش گرفتمو با یه لیوان اب خوردم .
_مرسی مامان .
+خواهش میکنم.اخر من نفهمیدم تو این سرمایِ کوفتیو از کی گرفتی .
_والا خودمم نمیدونم .
اینو گفتم و دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم .
فوری اومدم تو اتاق و دوباره دراز کشیدم رو تخت ساعت ۱۱ شب بود
۲۰ دیقه هم نشد که خوابم برد
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم .
به ساعت نگا کردم ۶ و نیم بود و نمازمقضا شده بود .
از تخت پاشدم رفتم دسشویی وضومو گرفتمو نمازمو خوندم .
با عصبانیت رفتمپایین که کسیو ندیدم.
با تعجب مامان و صدا زدم کسی جواب نداد .
رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ.
بیخیال در اتاقو بستموسایلمو جمع کردم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین .
با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشمو بستمو رفتم تو ماشین !
به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلی و منتظر شدم که معلم بیاد.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh