نماهنگ غزه تنها نیست_۲۰۲۴_۰۴_۰۱_۰۴_۱۶_۱۲_۵۲۰.mp3
2.5M
﷽
پیشنهاد میکنم بشنوید👌👌🙏
قلب دنیا غصه دارِ
قصه های غزه است😭
ای مسلمانان نجات قدس
در دست شماست
🙏خیلی التماس دعا دارم از همراهان همیشگی 🙏
🙏اللهم عجل لولیک الفرج 🙏♥️
#برای_همدیگه_دعا_کنیم
#شب_قدر
@Alachiigh
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze23.mp3
4.04M
✅تندخوانی#جزء_بیست_و_سوم
(تحدیر)
🎙:استاد معتز آقایی
〰🌺🌺〰
✅دعای روز #بیست_و_سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا، در این ماه از گناهانم شست وشویم ده و از عیب ها پاکم کن و دلم را به پرهیزکاری دل ها آزمایش کن، ای نادیده گیرنده لغزش های اهل گناه
〰🌺🌺〰
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏
🙏💐التماس دعا
#کلام_نور
#جزء_خوانی
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید سیدمهدی جلادتی🌹
💢صحبتهای شهید ۲۴ ساله، سیدمهدی جلادتی، یک ماه قبل از شهادتش.
از شهدای دو روز پیش در کنسولگری ایران در سوریه
#عند_ربهم_یرزقون
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
⭕️💢⭕️
⭕️❌چگونگی تحمیل قیمت دروغین دلار تلگرامی به اقتصاد کشور
✍ زهراسرکارراه پژوهشگر اقتصاد ایران: نیمهشب که هیچ معاملهای نمیشود، کانال تلگرامی دلار را بصورت کاذب بالا میبرد!
صبح، در شرکت خصوصی #بورس_کالا پتروشیمیها، فولادیها، مس و... (به پشتیبانی بانکها) همان عدد کاذب کانال کذایی مبنای حراج محصولات (مواد اولیه تولید هزاران کالا) قرار میگیرد و موج تورمی ایجاد میشود...
❌به همین سادگی با سازوکاری که ساختند قیمت جعلی را به اقتصاد کشور تحمیل و ارزش پول ملی را ساقط و سفره مردم را کوچک میکنند...
#دلارزدایی
#صـــراط
#روشنگری
@Alachiigh
❌🔴 ویراست حجت الاسلام راجی:
فضای مسموم توئیتر و اینستاگرام محاسبات ما را بهم ریخته و تصور میکنیم مردم معنویت خود را از دست دادهاند...
✍🏻پ.ن
_آیا وقت آن نرسیده که جلوی این فضا های مسموم را بگیریم؟!
+کجای کاری حاجی!‼️
دولت مصوب کرده در قالب پوسته این فضاهای مسموم به صورت کاملا قانونی فعالیت کنن!
_عجب....🧐🤨🤔
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
💠 شال های بی قرار!
🔴 شال ها منتظر مسئولین هستند!
⭕️مدت هاست که برخی مکشفه ها در عین حال که کشف حجاب می کنند، شال یا روسری هایشان را هم به روی دوش می گذارند.
🔹در حقیقت، این افراد با وجود هنجارشکنی، هنوز دو دل هستند. اگر جدیت حاکمیت را ببینند شال ها و روسری ها دوباره روی سرشان برمی گردد.
اگر #تساهل و #انفعال_مسئولین ادامه داشته باشد، این شال یا روسری، همان گونه که از روی سر این هنجارشکنان به روی دوششان افتاده، از روی دوششان هم برداشته خواهد شد.
⚠️ #هنجارشکنان باید اراده جدی و قاطعیت ببینند وگرنه با فشار تریبونی و #گفتار_درمانی، کار خودشان را انجام می دهند!
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_دویست_و_نه چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون،که بگه ای
#قسمت_دویست_و_ده
به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد .فقط خیره به محمد نگاه میکرد.دستشو چند بار زد به صورت محمد خندید و گفت
_بَ بَ
میخواست بیدارش کنه ولی نمیتونست که باباش برای همیشه خوابیده.زینب و از محسن گرفتم و گذاشتم تو بغلم تا بهتر باباشو ببینه .سعی کردم پاهاشو تو بغلم جمع کنم.صورتشو به صورت محمد چسبوندم.بچه رو ازم گرفتن.
گفتن میخوان محمد و ببرن برای تشییع و تدفین.
روی صورتش دست کشیدم و برای اخرین بار گفتم :
_شهادتت مبارک محمدم.پیش خدا مارو فراموش نکن !!
به زور ازم جدا کردنش.نبودش به اندازه ی جدا شدن یه عضو از بدن درد داشت.
حس میکردم با رفتنش همچیزم رفت...
____
"فصل سوم"
دیگه نتونستم ادامه بدم. به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود .کتابو بستم و روی میز رهاش کردم .فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم . به ساعت نگاه کردم .شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود .بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم از اتاق بیرون رفتم. مامان تو آشپزخونه بود. سلام کردم و کنارش ایستادم.
_صبح بخیر کی بیدار شدین؟
+همین الان .چشات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟
چشم و ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم .چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد
+چرا حاضر نشدی ؟
_میشم بابا زوده حالا .
+خودت میری یا برسونمت؟
_وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟ دارم میرم دانشگاه ! تو منو ببری چیه ؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم. فرشته میاد دنبالم
+اها
_خب حالا .من برم دستشویی بعدش حاضر شم.
+برو .زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری
_چشم.
بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم. تو اینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختم و سرمو به حالت تاسف تکون دادمکمدم رو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم. مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد. فرشته بود . جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه . یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم . یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه .قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم. به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتم و سرم کردم.کیف و موبایلم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برا خودش لقمه میگرفت. چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتم و یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد. خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد. از مامان خداحافظی کردم و رفتم دم در.از تو جا کفشی کفشمو برداشتم و گفتم :راستی امروز کجایی؟
+یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم
_اهان باشه
اومد برام قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم.کفشمو پوشیدم، دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم. در ماشین فرشته رو باز کردم و نشستم
_سلام عشقم خوبی؟
+سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟
_فدات صبح شما بخیر
+صبح شمام بخیر
_عمو زنعمو خوبن؟ محمدحسین خوبه؟
محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود.
+خوبن همه سلام دارن. چه خبرا؟
_خبر خیر سلامتی
+زنعموحالش خوبه ؟
_خوبه خداروشکر
+خداروشکر.خله خب بگو روز اول دانشگات چه حسی داری؟
_واقعا بگم؟ کاملا بی حسم
+وا چرا بی ذوق؟!
_آخه واقعا حسی ندارم
+خیلی عجیبی
_اوهوم همه میگن.
تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه. از ماشین پیاده شدم تا پارک کنه .منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس . از رو کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسو پیدا کردم.کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم اخرش بود و من ورودی جدید بودم.از هم جدا شدیم و رفتیم تو کلاس. تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود .ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد . به خودم لعنت فرستادم که این تایم مضخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد . هندزفریمو از تو کیفم در اوردم و گذاشتم تو گوشم و یه اهنگ بی کلام پخش کردم. کیفم رو گذاشتم روی میزو سرم و روش گذاشتم.چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن. هندزفریمو از تو گوشم در اوردم و جمعش کردم. دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس .تو دخترا دنبال اشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن .باهاشون سلام علیک کردم و به حرفاشون گوش میدادم. بیشترشون همدیگرو میشناختن.گوشیم رو در اوردم و مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد. یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد.تو دستش کیف بزرگ طراحی مهندسی بود با دیدنش خندم گرفته بود،ولی سعی کردم لبخندم و کنترل کنم.بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی عمومی.البته شایدم میدونست.حس کردم متوجه لبخندم شد .
👇👇