eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
60 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴❌🎥 چه کسی زورش به اینها میرسد؟ دکتر سید :می‌گوئیم چرا شرکت‌های فولادی و پتروشیمی که هستند، مرتب ارز را گران و زندگی را بر مردم سخت می‌کنند؟ می‌گویند هیچ دولتی زورش به اینها نرسیده است! بسیار خب!... موضوع انتخابات این باشد که چه کسی زورش به اینها می‌رسد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۷و۱۸ معصومه با اشاره دستش گفت "بردیا کو؟" سوگند گاز گنده ای به سیبش زدو با
میدونستم همچین چیزو تحویلم میده پس سعی کردم خودمو ناراحت و کمی بهت زده نشون بدم... زمزمه وار گفتم _وای فاطمه جون این چه حرفیه اخه!! بخدا قصدم کمک بهت بود! و بعد با ناراحتی تصنعی سرمو پایین انداختمو به سمت الا چیق راه افتادم. دختره ی روانی سر من داد میزنه! حیف که کارم گیرته...وگرنه حسابتو میذاشتم کف دستت! وارد الاچیق شدمو کنار پریا نشستم. پریا _زده تو برجکت حسابیا! _به وقتش جبران میکنم...نگران‌نباش! خاله هدی کو؟ پریا خندیدو گفت _نبودی ببینی چی شد که!!! بنده خدا سرخ شده بود حسابی! با اقا هادی و خانومشون رفتن خونه! اخه فاطمه بهش گفت خاله خان باجیاتو بزار کنار و فضولی تو رابطه منو علیو هم بزار کنار! سوگند کنارم نشستو زمزمه کرد _برو بچ! قاطی پاتی داره میاد! نگاهشو دنبال کردم که دیدم منظورش از قاطی پاتی فاطمست! سریع خودمو ناراحت نشون دادمو دلخور خیره اش شدم. وقتی متوجه من شد سرمو پایین انداختم که مثلا نمی خوام بفهمه دید میزدمش! سوگند پچ زد _عجب جونوری هستی تو دیگه! زیر لب غریدم _بعدا جوابتو میدم! فاطمه مقابلم نشستو دستامو گرفت ایول نقشم داره خوب میگیره! خودمو ناراحت و البته متعجب کردمو اروم سرمو بلند کردمو خیره نگاش کردم! سرشو پایین انداختو گفت _ببخشید دریا جون ! نمی خواستم ناراحتت کنم! اره جون عمت! نمی خواستی و زدی شستیمون با تفات ... خدا به داد موقعی برسه که از عمد بخوای ناراحتم کنی! سکوتمو که دید ادامه داد _می بخشی منو؟! ( با لحنی فوق العاده چندشو لوس ادامه داد) _قول میدم علوش خوبی واشه خونوادتون باشم عجیجم! سوگند که داشت به حرفاش گوش میداد با این جملش گفت _هن؟! چی چی؟ علووش؟! و بعد چهرشو در هم کردو گفت سوگند_ ضحی که ۵ سالشه این مدلی حرف نمی زنه! سن زن اول نوحو داری و مثلا مثل بچه ها میحرفی؟ اگر مشکل تکلم داری میتونم واست یه دوره فشرده کلاس بزارما...اصلا تعارف نکن!! بعد اروم زمزمه کرد _علوش؟!! واشه؟!!! معتادا هم این مدلی نمی حرفن! فاطمه کارد میزدی خونش در نمی اومد! خوشم اومد سوگند به جای من تلافی کرد! سریع گفتم _فاطمه جان سوگند شوخی میکنه ‌..یه وقت به دل نگیریا!!! سوگند همون طور که خیار میخورد گفت _اره بابا!!راسی قاطی پاتی .. چیزه .. ینی فاطی جون اگر خواستی خشک شی برو زیر افتاب بشین! اینجا خشک نمی میشی! فاطمه ایشی کردو رفت پیش علی پریا_اِوا!!! این چرا رفت تو حلق پسرا!!! سرمو انداختم پایینو ریز خندیدم اروم به سوگند گفتم _فدایی داری سوگند! سوگند _چاکریم! خاله پریچهر نگاهی به فاطمه کردو رو به بردیا و حسین گفت _ پسرا بیاین اینطرف بشینین تا فاطمه خانم معذب نباشن خدایی نکرده!!!! دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۹ میدونستم همچین چیزو تحویلم میده پس سعی کردم خودمو ناراحت و کمی بهت زده نشو
پریا اروم گفت _ایول مامان خودم... توهم مثل سوگند شستیش که! حسین و بردیا بلند شدنو کنار ما نشستن بردیا اشاره کرد جامو با سوگند عوض کنم تا جفتشون معذب نباشن. تا کنارش نشستم حسین گفت حسین_ خواهر زاده جغله ی ما چطوره! _حسین به جان خودم پا میشم جوری میگیرم میزنمت که بنیاد جانبازان ماهانه حقوق بده بهت! بردیا قهقه زدو گفت _حسین داداش! خوردی؟! حالا هستشو تف کن! سوگند گفت _ایول دریا! حسین مظلوم گفت _چند نفر به یه نفر؟؟ مظلوم گیر اوردین؟؟ پریا خنده ی ارومی کرد و گفت _اقا حسین یکی شما مظلومی یکی هم خدا بیامرز هیتلر! سوگند خندیدو گفت _سروان پویا! میبینم که بدخواه زیاد دارین! حسین خندیدو گفت _ادم محبوب بدخواه زیاد داره! پارسا هم همونطور که ضحی بغلش بود کنار حسین نشستو گفت ¬¬_داداش شنیدی میگن طرف هیچ کس محلش نمی زاره میگه بدخواه زیاد دارم؟! سوگند پقی زد زیر خنده...و با خنده ی اون خنده ی هممون بلند شد! علی بلند گفت _میخواستین فاطمه معذب نباشه...یا تحمل منو نامزدم واستون سخته؟! معصومه از جاش بلند شدو با لبخند دست فاطمه رو گرفت و با هم به سمت ما اومدن.. علی هم نفس عمیقی کشید بعد از چند دقیقه بهمون ملحق شد. حسین _علی واسمون جریان اشناییتو با فاطمه خانم نمی گی؟! فاطمه به جای حسین گفت _همکاریم....اونجا از هم خوشمون اومد؟! کمی بهت تو‌چهره علی پیدا شد ولی سریع خودشو جمع جور کرد. پس قاطی پاتی خانم اصل ماجرا رو نگفت. با لبخند یه دستی زدمو گفت _وااا...فاطمه جان علی ک یه چیز متفاوت با گفته شما واسم تعریف کرد! همه نگاهشونو به من دوختن ک گفتم _راستش علی به من گفته بود که.. پرید میون حرفمو گفت _حالا چه فرقی می کنه! مهم اینه که الان با همیم! سوگند شیطون نگاهی به فاطمه کردو گفت _نکنه تو خواستگاری کردی ؟؟؟ وای چقد مسخره!! حسین_وا خب علی توضیح بده دیگه علی کمی هول شد. اَه اَه این علی چرا انقد زن زلیل شده!اییش! علی_ راستش دو ماه پیش که فاطمه جان منتقل شد... (یه وجه تشابه با قاتل...بگو داداشم...بگو تا حسابی زن داداشمو بشناسم) علی_به پایگاه ما! از شهرستان انتقالی گرفته بود..یه روز ازم خواست که براش یه خونه پیدا کنم واسه مدتی ک اینجاست! (به به...دومیو هم پیدا کردم) علی_ گفتم میتونی همخونه خواهرم بشی! اول موافقت کرد ولی بعدش منصرف شدو گفت خونه فامیلشون مستقر شده... (لابد فامیلشون همون خونواده مقتوله! ) علی_خیلی ناراحت شدم که خونه ما نمی تونه بمونه! از اونجا بود که فهمیدم دلمو بهش باختم! فردا بلاخره میفهمم این قاطی پاتی خانم چیکارست! ایول علی خوب امار دادی! ولی خاک تو سرت! اخه داستان عشقی بهتر از این نتونستی گیر بیاری!! میگفتی خودم یادت میدادم! حسینو بردیا حسابی تو فکر بودن سوگندم زل زده بود به من! فاطمه مشکوک نگاهشو چرخوندو گفت _چیزی شده؟ سوگند سریع خودشو جمع و جور کردو گفت _اره فاطمه _چی؟ سوگند پوکر نگاهش کردو گفت _داستان عشقی بهتر از این نتونستین بسازین؟ ایول سوگند...خب ازم تغییر بحثو یاد گرفتی! ایول! دارد... @Alachiigh
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸 ﷽ 🎥 | مکتب امام خمینی علیه الرحمه 🍃🌹🍃 ✅ ای مستضعفین جهان برخیزید و در مقابل ابرقدرت ها بایستید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید حاج قباد شمس الدینی🌹 🔴من گوسفند دارم، حقوق نمی‌خواهم، حقوق مرا بدهید به افراد ندار و بی سرپرست 🔹در وصیت نامه‌اش نوشته بود: «من چندتا گوسفند به اندازه ای که بچه هایم شکمشان را سیر کنند دارم، حقوق مرا بدهید به افراد و ندار و بی سرپرست.» 🔸فرماندهان برای متقاعد شدنش گفته بودند که این حقوق ناچیز؛ حق خودش و فرزندانش است. 📌در جواب نوشت: «امام علی سلام الله علیه که افراد را به جنگ دعوت میکرد، یکی میگفت محصولم، یکی میگفت زن و بچه‌ام و... با این توجیهات علی رو تنها گذاشتن ایران کوفه نیست!» ➕و به فرزندانش گفت: شاید بعد من سپاه نتوانست به شما کمک کنه، که با نداری بسازید از اولاد امام حسین عزیزتر نیستید که این همه مصیبت کشیدند. 💐 شهیدی که حاج قاسم او را حبیب ابن مظاهر لشکر ثارالله نامیده بود ‌‌ ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عرض ادب و احترام...💐🙏 عذرخواهی میکنم بابت اشکالی که پیش اومد و امکان پست گذاری نبود تا الان .. 💐💐🏴
10.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از این کلام امروز رهبری جگرمان سوخت👇 ❌ رهبر انقلاب:بعد از فقدان رئیس جمهور عزیز همه جریان‌ها از خدمات او حرف میزنند؛ دلم برای رئیسی سوخت، در زمان حیات او یک کلمه حاضر نبودند از این حرفها بزنند 🖤 @Alachiigh
نمودار تبیین رئیس جمهور تراز انقلاب- اندیشکده سعداء - ویرایش ۱.pdf
حجم: 81.6K
محورهای تبیین رئیس جمهور تراز انقلاب که به مباحث مورد نیاز مبلغین و اصحاب رسانه برای انتخابات و بعد از آن می پردازد. ✍ اندیشکده راهبردی سعداء
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸 ﷽ 🎥 (2) | امام وعده‌های صادق و پیش‌بینی انزوای رژیم‌صهیونیستی 🍃🌹🍃 |
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۰و۲۱ پریا اروم گفت _ایول مامان خودم... توهم مثل سوگند شستیش که! حسین و بردیا
اشاره ای به منو بردیا کردو گفت _از این دوتا یاد میگرفتین!هیجانی!و سرتا سر خنده! فاطمه که حسابی حواسش از دلیل سکوت بچه ها دور شده بود...بدون توجه به حرف سوگند رو به من گفت _وای تعریف کن! خندیدم نگامو به بردیا دوختمو بعد به فاطمه نگاه کردمو گفتم _توی یکی از ماموریتامون که گروگان گیری بود. بعد از دستگیری گروگانگیر که زن بود ، من گروگانگیر رو بردمش سمت ماشین که یهو بردیا پرید جلو زنه و گفت (صدامو کلفت کردمو ادامه دادم) _اخه شغل قحطیه!گروگان گیری هم شد شغل؟! از خانومی که دستگیرت کرده یاد بگیر! همه خندیدن و من ادامه دادم _زنه چپو چوله نگاهش کردو گفت : خانم این همکارتون پنج و شیش میزنه یا تو ستاد امر به معروف و نهی از منکر فعالیت میکرده؟! منم که زورم گرفته بود از دستش گفتم نخیر خانم....تو ستاد حال گیری مفسدی مثل تو...حرف نباشه سوار شو! بعد از این که سوار ماشینش کردمو به یکی از همکارا سپردم مراقبش باشه خواستم برم داخل تا به گروگان کمک کنم که بردیا با نیش شل و ولش گفت... (بازم صدامو کلفت کردمو ادامه دادم ) _ستوان فرهمند این همه جذبه رو از کجا پیدا کردین؟ منم چپ و چوله نگاش کردمو با گوشیم به حسین زنگ زدم تا بیاد دوستشو جمع کنه چون خدایی شک کردم که چیزی نزده باشه! خلاصه که من رفتم سمت گروگانو بردیا هم دنبالم...چند مین بعدشم حسین اومد پیشمونو وقتی در گوشش گفتم این دوستت چیزی مصرف میکنه خیلی جدی گفت اره معتاده... گفتم چی!؟.. اقا با لبخند دست انداخت دور شونه بردیا گفت... (صدامو کلفت کردمو ادامه دادم ) _معتاده...اونم چه معتاد برازنده ای....دریا جان...عزیز دایی.. این اق بردیا معتاد توعه! لبخندی به بردیا زدمو ادامه دادم _تا حسین اینو گفت بردیا سرشو کرد تو یقش! انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش با نیش باز جلوم وایساده بود! گروگانه هم خندیدو گفت عجب پلیسای خفنی‌.. تو ماموریت خواستگاری می کنین..بردیا سریع لبخند زدو جلوم زانو زدو اسلحشو گرفت سمتم...منم که هنگ بودم با این کارش ترسیدمو پریدم عقب... همه خندیدن که ادامه دادم _داشتم میگفتم.... پریدم عقب که بردیا گف ستوان فرهمند به من افتخار میدین بقیه ماموریتامونو در کنار هم موفق بشیمو واسه بچه هامون تعریف کنیم... سرمو انداختم پایینو ادامه دادم منم که گلوم پیشش گیر بودو دل باخته بردیا شده بودم! اسلحه رو ازش گرفتم که دیدم روی ماشه یه حلقست! برش داشتمو کردم دستمو گفتم جناب سروان بنظرتون میتونیم خوشبخت شیم! همون لحظه سرهنگ فرهمند بهمون پیوستو دست انداخت رو شونه بردیا و گفت _خل و چله ولی مرد زندگیه! حسینم مثل مشنگا‌ شروع کرد وسط عملیات کل زدن! همه خندیدن که حسین گفت _بچه پرو !!! بردیا وسط عملیات خواستگاری می کنه چیزی نیست ولی من واسه عوض کردن جو کِل بزنم بده؟! 👇👇👇👇