آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_چهل_نه بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گ
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم. به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم.
وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.»
این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم.
خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.»
بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود.
گفتم: «ترکش نارنجک است.»
گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.»
گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.»
گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش راهمین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.»
گفتم: «پشتت عفونت کرده.»
گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.»
بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد.
گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.»
سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.»
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹شهید_محمد_رضا_کارور🌹
هر وقت میخواستیم در خانواده، عکس دسته جمعی بگیریم، او با ما همراه نمیشد.
گاهی اوقات با اصرار و قسم و آیه، مجبورش میکردیم و میآمد و توی جمع میایستاد.
امّا به محض آنکه میخواستند عکس بیندازند، او کنار میرفت.
مادرم میگفت: «محمّدرضا چرا وقتی دارن از عملیاتها فیلم میگیرن، تو هیچ وقت توی فیلم نیستی؟»
او جواب میداد: «من که توی عملیات نیستم مادر! من پشت جبههام. کاری نمیکنم که منو نشون بدن.»
همیشه دوست داشت گمنام باشد. میگفت: «آی نمیدونی! چه لذّتی داره، آدم برای خدا تکّه تکّه بشه و هیچّی ازش باقی نَمونه که کسی بشناسدش.»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌⭕️ ارتش دو دقیقهای رضاخان!
♨️ ارتش بزرگ #رضاخان به اندازهای اُبهت داشته که "مسعود بهنود" مجری و کارشناس شبکه BBC در کتابش نوشته:👇👇👇👇
آخرین روز مرداد ۱۳۲۰ در مانور ارتش در همدان، رضاشاه در حضور ولیعهد و دولتمردان دست به سینه خود، از (ژنرال ژندار) مستشار فرانسوی دانشکده افسری پرسید: این ارتش در برابر هجوم قوای بیگانه، چقدر مقاومت میکند؟
🔸ژنرال فرانسوی فورا جواب داد: دو ساعت، قربان!
🔹شاه اخمهایش را در هم کشید، متملقان، دور و بر ژنرال ریختند که چرا به اعلیحضرت چنین جوابی داده است.
🔸 او در پاسخ گفت: این را گفتم اعلیحضرت خوشحال شوند وگرنه دو دقیقه هم نمیتواند.
🔹و دقیقا پیشبینی ژنرال فرانسوی بعد از حمله متفقین به ایران به حقیقت پیوست و ارتش رضاخان نتوانست حتی لحظهای در برابر آنها مقاومت کند.
📕 منبع: کتاب از سید ضیاء تا بختیار نوشته مسعود بهنود ص۱۶۹
/پهلوی بدون سانسور
رضاشاه ....روحت...
@Alachiigh
⚠️ از نظر خلیل،..
مهسا که به مرگ طبیعی از دنیا رفته، شهید شده ولی زیر توییت ما میگه پیامبر و حضرت زهرا با آن همه سند برای شهادت، با مرگ طبیعی از دنیا رفتند.
❌تروریست رسانه ای این شکلیه دوستان
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️سخنان ممنوعه❗
سخنان کمتر شنیده شده از امام خمینی ره که دیگر شاید،هرگز از صدا و سیما نخواهید شنید❗
سخنانی که #استحاله_طلبان ، #لیبرالها و #غربگرایان را آشفته میکند❗
⁉️#صدا_و_سیما
🔻اینها که آزادی میخواهند،
اینها که میخواهند جوانهای ما آزاد باشند،
قلم فرسایی میکنند برای آزادی جوانهای ما،
چه آزادی را میخواهند؟
میخواهند جوانان ما آزاد بشوند؛
قمارخانهها باز باشد به طور آزاد،
مشروبخانهها باز باشد به طور آزاد،
عشرتخانهها باز باشد به طور آزاد،
هروئینکشها آزاد باشند،
تریاککشها آزاد باشند؛
دریاها آزاد باشند.
و درها باز برای جوانها.
جوانهای ما آزاد باشند و هر مفسدهای را بخواهند عمل کنند؛
به هر فحشا که میخواهند کشیده شوند.
این چیزی است که از غرب دیکته شده است.
ما میخواهیم جوانانمان را از میکدهها به میدان جنگ ببریم.
ما میخواهیم جوانانمان را از این سینماهایی که بود و جوانهای ما را به فساد میکشید دستشان را بگیریم و به جاهایی ببریم که برای ملت فایده داشته باشد.
این آزادی که آقایان میخواهند آزادیی است که قدرتمندها دیکته کردهاند؛
و نویسندگان ما یا غافلند و یا خائن.
اینها الهام میگیرند از ابَرقدرتها،
و آنها میخواهند ما را غارت کنند،
و جوانهای ما بیتفاوت باشند.
جوانهایی که در عشرتگاهها هستند بیتفاوتند.
جوانهایی که در مراکز فحشا بزرگ میشوند نسبت به مصالح مملکت کار ندارند.
این جوانها به مصالح مملکت کار دارند که از این مسائل دورند؛ در تحت تربیت اسلامی هستند.
#امام_امت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ میدانستید ۷۰٪ تازه مسلمانان اروپا، زنان هستند!
✍پ ن: سخنی با مسئولین:
▪️در دوره ای که کشورهای مثلاً آزاد، دارند فوج فوج به اسلام رو می آورند و بیشتر این جمعیت را زنان تشکیل میدهند، چرا مسئولین کشورمان به فکر زنان این کشور نمی باشند و دارند به این روند انحراف فکری جوانان با بی تفاوتی، خواسته یا ناخواسته کمک میکنند؟
در دوره ای که زنان کشور های مثلاً آزاد، به این نتیجه رسیده اند که برهنگی کاملا بر ضرر آنان است و باعث میشود به بانوان نگاه جنسی شود، و فوج فوج به اسلام گرویدند که باعث نگرانی ادیان یهود و نصاری شده، چرا کشور اسلامی ما باید درگیر انحراف فکری یهود و نصاری شود؟
🤦♂ جای تأسف است که مسیحیان دارند به اسلام ناب احمدی و علوی روی می آورند. لکن با خیانت مسئولین، در ملت شیعه انحراف فکری بزرگی رخ داده است که برخی دارند به سمت آرمان های غلط مسیحیانی که خسته اند از آرمان های خود، میروند!
❗️آقایون مسئول، دارید چه کار میکنید؟
▪️چرا حجاب را که قانون و اصل این کشور است را اینقدر شُل گرفته اید؟
▪️چرا نظارتی روی لباس هایی که در پاساژ ها و بوتیک ها برای بانوان می آورند وجود ندارد؟
▪️چرا جامعه سلبریتی اینقدر رها شدند، که جرأت میکنند هر حرف و عمل غلطی را در تریبون عمومی اعلام کنند؟
در کدام کشور اینقدر سلبریتی ها رها شده و افسار گسیخته هستند که در کشور عزیزما اینگونه است ؟
❗️تا حمایت حکومت و قانون نباشد نمیتوان این اوضاع نا مطلوب را سامان داد. همچنین نمیتوان حجاب را فرهنگ سازی کرد!
#بیداری_مسئولین
#حجاب
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه_یک
با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.»
دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.»
رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت.
کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینة توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.»
خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.»
گفت: «خودش است. لعنتی!»
دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازة یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!»
بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.»
کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید. بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت.
نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!»
خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.»
گفتم: «تو که حالت خوب نشده.»
لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند. خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!»
زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.»
جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.»
گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.»
👇👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه_یک با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه_دو
ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.»
گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچة قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.»
با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.»
از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!»
گفت: «جانم.»
گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.»
تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطرة خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.»
گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.»
گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.»
گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»
این اولین باری بود که این حرف را می زدم..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.»
گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.»
قول دادم و گفتم: «چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
مداحی آنلاین - عبا به روی سر خود کشید و هی افتاد - کریمی.mp3
3.27M
🙏 السلام علیک یا امام الرئوف!🖤🤚
درود بر تو که مهربانی هایت از شمار زائران انبوهت بسیار بیشتر است.
امروز، درود اشکبار ما با سوختن «اباصلت» همراه شده است.
➖➖🏴🖤💐
#روضه
عبا به روی سر خود کشید و هی افتاد
همین که زهر جگر درید و هی افتاد
#محمود_کریمی🎙
#هیئت_مجازی
@Alachiigh
🌹شهید علی عباس حسین پور🌹
➖ شهیدی که بعد از شهادتش به زیارت امام رضا علیه السلام رفت..
ارادت خاص شهید علی عباس حسین پور به امام رضا (علیه السلام) و آرزوی دیدار دوباره سبب شد پیکرش بهجای انتقال به زادگاهش خرمآباد، به مشهد الرضا منتقل شود و برای وداع، به طواف امامش برود.
❄️برادر شهید:
ایشان از مشهد به جبهه اعزام شد
و به همین دلیل بهاشتباه پیکرش
بعد از شهادت به مشهد منتقل و بهعنوان نخستین شهید دانشگاه علوم اسلامی رضوی توسط همدانشگاهیانش در حرم امام رضا (علیه السلام) طواف داده شد.
یکی از دستنوشتههای شهید
قبل از اعزام به جبهه
و شهادتش دقیقاً این بود:
✨ «ایکاش امام رضا (علیه السلام) را بار دیگر زیارت کنم»✨
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌☝صحبتهای بیشرمانه و احمقانه سیدجواد هاشمی درمورد عریانی #گلشیفته_فراهانی🤨
⭕️⚠️ گلشیفته که هیچ چیز در ایران کم نداشت و صرفا به طمع بازی در سینمای جهانی به وطن خود پشت پا زد و طبق گفته خودش، عوامل فرانسوی اولینبار با فریب، او را لخت و تصویرش را منتشر کردند؛ هدفشان هم در راستای حیازدایی از زن و سرزمین ایرانی بود!
⚠️ اما آقای هاشمی نمیدانم دین و مرام شما چیست؛ فقط بگو آیا اگر همسر و دخترت نیز درمقابل دوربینهای جهانی برهنه میشدند، بازهم نظرت همین بود؟ فقط به چشمهایشان خیره میشدی؟
⚠️ حالا راحتتر میتوان درک کرد چرا اغلب تولیدات بهاصطلاح فرهنگی سینما و تلویزیون، برکت و اثری ندارند؛ چون اگر داشت، روی بازیگرانش میگذاشت!
‼️آخرالزمان انسانها بدجور غربال میشوند! ‼️
⁉️ اینم از اظهار نظر سید جواد هاشمی ..
دیگه وااای به بقیه.....😕😕
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🙏🙏
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد میکنم ببینید 👌
⭕️برای اینکه سطح #نفوذ_ایران توی کشورهای اسپانیایی زبان رو ببینید این ویدیو رو از دست ندید!
سفیر سابق اسرائیل توی شیلی کم مونده بزنه زیر گریه از دست ایران 😁...
ما کمتر درمورد اقدامات #رسانهای_بینالمللی ایران شنیدیم،
ولی شما ببینید یه شبکه تلویزیونی جمهوریاسلامی چه بلایی سر اسقاطیل تو آمریکای لاتین آورده که رفتن کلی گزارش و خبر دروغ علیه ایران آماده کردن ؛
رسماً از حجم نفوذ ایران توی #منطقه_آمریکای_لاتین ، برگاشون ریخته💪
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه_دو ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه_سه
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشتة زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.»
از این گوشة اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفتة پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باردارم. انگار غصة بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانة ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!»
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه_سه این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشتة زندگی دستم نیا
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه_چهار
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم باردار است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچة پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریة مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.»
ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشة حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود. خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه_چهار چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور د
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه_پنج
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبة بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظة آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه.
صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم
جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: «بچه به دنیا آمده؟!»
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم.
نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!»
می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!»
یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!»
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!»
گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.»
پرسیدم: «ساعت چند است؟!»
گفت: «ده صبح.»
نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم.
صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!»
نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود.
پرسید: «چیزی خورده ای؟!»
گفتم: «نه، نان نداریم.»
گفت: «الان می روم می خرم.»
گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.»
دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند. می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.»
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
مداحی_آنلاین_خداحافظ_آی_سیاهی_ها_وداع_با_محرم_صفر.mp3
6.36M
🖤🖤💐
خداحافظ آی سیاهیها
خداحافظ آی روضههای ابالفضل
التماس دعای فراوان از همراهان همیشگی 🙏🖤💐
#سعید_حدادیان🎙
#محمود_کریمی🎙
#وداع_با_محرم_صفر🏴
#هیئت_مجازی
#محرم_صفر۱۴۰۳
@Alachiigh
🌹شهید_غلامرضا_تنها🌹
♦️سجده_بر_آب
در عملیات کربلا سه، وقتی دچار مد و امواج متلاطم آب شده بودیم، نگران و متحیر، ستون در حال حرکت در آب را کنترل میکردم. وقتی دیدم که یکی از بچهها سرش را بدون حرکت در آب قرار داده است، بیشتر نگران شدم. شانه ایشان را گرفتم و تکان دادم، سرش را بلند کرد و با نگرانی و تعجب پرسیدم: چی شده؟ چرا تکان نمیخوری؟
خیلی خونسرد و بدون نگرانی گفت: مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون، بقیه را همراهی میکردم. اطمینان و آرامش خاطر بسیجی «شهید غلامرضا(اکبر) تنها» زبانم را بند آورده بود
گفتم: «اشکالی نداره، ادامه بده! التماس دعا»
صبح روز بعد، روی سکوی الامیه اولین شهیدی بود که به دیدار معشوق نایل آمد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉💞♥️🌺🎉
🙏السلام علیکم یا اهل بیت نبوه♥️
💐اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم💐
💐کانال آلاچیق، اتمام ماه صفر و فرا رسیدن ماه شادی و سرور اهلبیت علیهمالسلام ،
ماه شریف و پر خیر و برکت «ربیعالاول» را به ساحت مقدس امام زمان(عج) و شما دوستان عزیز تبریک و تهنیت عرض میکند...
✅🎥♦️#نماهنگ زیبا، بمناسبت حلول ماه ربیع الاول
#تولید_محتوای
#ربیع_الاول
@Alachiigh
May 11