5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴➖ بشنوید 👆👆
🎙#رحیم_پور_ازغدی :
در اسناد لانه جاسوسی آمریکا بیان شده امام خمینی(ره) نخستین کسی بود که به جهانیان یاد داد علیه آمریکا می توانید بایستید ، حتی شوروی هم نمی توانست چنین بکند.
🔷#۱۳آبان، سالروز تسخیر سفارت آمریکا
@Alachiigh
📸#سیاه_ترین_عکس_تاریخ_ایران👆
⭕️ میگفت از عرب ها و زبان عربی بدم میاد! چون ۱۴۰۰سال پیش به ایران حمله کردن...
خب آریایی عزیز،انگلیسی هام باعث دو تا قحطی تو ایران شدن که میلیون ها ایرانی کشته شد...
حرفی که نداری هییییچ...
حالا..
چرا اینقدر دنبال کلاس زبان انگلیسی؟!!
#آریایی
#قحطی_در_ایران
#انگلیس
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۲۰و۲۱ خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گ
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۲۲و۲۳
استاد آمد و آبمیوه را به دستش داد نفس تشکر کرد و با بازی به نیل مشغول شد که آقای حسینی گفت:چرا نمیخوری؟ دوست نداری؟
نفس: نه اُس..آقای حسینی میل ندارم
آقای حسینی آهی کشید و گفت: کی میخوای این درسو یاد بگیری؟
نفس سکوت کرد که او دوباره گفت : شاید وقتی محرم شدیم
دربین راه کمی درباره درس های دانشگاه صحبت کردند که به آزمایشگاه رسیدند آقای حسینی پس از فهمیدن جواب به سمت نفس رفت و گفت : تبریک میگم خانوم آروین این شخصیت خوش پوش و جذاب و همه چی تموم و هیکلی
نفس:آقای حسینی یه نفس بگیرید بعد ادامه بدید
آقای حسینی: خلاصه بنده آخر این هفته میشم همسر شما
نفس : آی خدا
آقای حسینی ناراحت گفت : چرا آی میگی ؟
نفس: خواستم حالتونو بگیرم جناب اســتــاد( استاد را کشیده گفت ) گویا قصد تلافی صبح را داشت.
آقای حسینی در حالی که سعی در کنترل خنده اش داشت گفت : بچرخ تا بچرخیم نفس خانوم آروین
نفس: استاد منو برسونید لطفا کار دارم
آقای حسینی: عه شما همش بگو استاد منم تمام خشممو جمع میکنم آخر هفته حسابی اذیت میکنما
نفس: هر طور راحتید استاد.
به در خانه رسیدند که آقای حسینی گفت : مراقب خودت باش
نفس: چشم استاد با اجازه
نفس رفت و آقای حسینی ماند و خاطرات شیرین امروزش با نفسش چقدر این دختر خواستنی بود و دستنیافتنی او آنقدر شعر عاشقانه و نجوا های دلبری خواند و نفس پس نداد او حجب و حیا داشت نفس تمام کمالات را از نظر محمد حسین داشت به علاوه نفس امروز حاکم قلب این مرد شده بود .
نفس بالا رفت و شاد و خندان سلام کرد و جواب شنید .
امیر گفت : مامان بابا تورو خدا نگاش کنید چه با انرژی شده
کاش زود تر شوهرش میدادیم یه لبخند به ما بزنه
نفس با حرص گفت : امیرررر رر
امیر دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و به اتاقش پناه برد نفس هم برای خواندن نماز به اتاقش رفت .
ساعت تقریبا 8 شب بود که امین ( برادرش ) با او تماس گرفت.
نفس : الو سلام داداشی
امین : سلام عروس خانوم
نفس : ای امین نامرد کجایی چرا یه سر به ما نمیزنی؟
امین : عشق داداش فردا میام دنبالت ساعت چند دانشگاه تموم میشه؟
نفس : عه راست میگییییی بزار به مامان بگم م
امین میان حرفش پرید و گفت : دیوونه چیکار میکنی میخوام سوپرایزشون کنم.
نفس : عه باشه دورت بگردم پس ساعت 2 منتظرتم
امین : باشه عزیزم میبوسمت شب بخیر
نفس : شب بخیر
صبح در حالی که داشت با زینب خانوم سر صبحانه نخوردن بحث میکرد صدای زنگ گوشی اش بلند شد آیناز بود.
آلو جونم آیناز
آیناز: نفس دارم میرم دانشگاه بیام دنبالت؟
نفس : آره ممنون میشم
آیناز : باشه گلم
نفس : منتظرتم
آیناز : 5 دیقع دیگه دم درم پایین باش.
نفس : باشههه
بعد رو به زینب خانوم گفت : عشق دلم سیرممم تو رو خدا بس کن
زینب خانوم خندید و گفت : برو مادر به سلامت
نفس پایین رفت که ماشین شاسی بلندی جلوی پایش نگه داشت و بوق زد .
نفس بی توجه شروع به قدم زد ماشین دوباره بوق زد .
نفس:برو آقا مزاحم نشو
آیناز در حالی که از خنده منفجر میشد گفت :
گفت خانوممم بفرما بالا
نفس سرش را بالا آورد و گفت: آیناز گنج پیدا کردی؟
آیناز در حالی که ژست قدرتمند به خودش میگرفت گفت : ماشین بابائه کلی زحمت کشیدم بزارن سواری شم
نفس: عزیزم چرا خودتو زحمت انداختی میگفتی ماشین مهدی رو بیارم
آیناز: لازم نکرده داداش بی ادبت این همه اومد سراغ تو یه تعارف به من نزد سوار شم گرچه اگر میزدم سوار نمیشدم
نفس : نفس بکش عزیزم باشههه
آیناز : نفس من و بچه ها فهمیدیم تو و استاد حسینی مشکوک میزنید خودت بگو استاد بهت پیشنهاد دوستی داده؟
نفس با لحنی کاملا جدی گفت : بس کن آیناز به جای فضولی تو زندگی بقیه سرت تو کار خودت باشه الآنم نگه دار میخوام پیاده شم.
آیناز : خیلی خب نفس ببخشید چرا همچین میکنی بشین دیگه اینهمه تو منو رسوندی یه بارم من
در بین راه آیناز صحبت میکرد و نفس جواب کوتاه میداد آخر حواسش جای دیگری بود . اگر بچه های دانشگاه میفهمیدند که نفس و استاد قرار است با هم ازدواج کنند چه میکردند به دانشگاه رسیدند و وارد کلاس شدند که استاد حسینی وارد شد . با قیافه ای جدی و پرجاذبه .
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۲۲و۲۳ استاد آمد و آبمیوه را به دستش داد نفس تشکر کرد و با بازی به نیل م
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۲۴و۲۵
نفس با خود گفت آیا این مرد همانیست که دیروز اورا خانومم خطاب کرد؟همانیست که برایش شعر میخواند؟همانیست که تنبیهش کرد به خاطر سرد بودنش؟
چقدر تغییر میکند در جواب عشوه گری دختر های کلاس خیلی جدی و محکم جواب میدهد و این باعث اطمینان خاطر نفس میشود که مردش فقط برای او خوب و احساسی میشود.
پس از اتمام تمامی کلاس ها متوجه صدای زنگ گوشی اش شد امین بود .
گوشی را برداشت: جانم داداش
امین: دم درم عزیزم بیا
نفس : چشمی گفت و به سوی ماشین برادرش پرواز کرد اما نمیدانست استاد به دنبالش آمده تا حرفی را به او بگوید ولی با دیدن عجله ی نفس او هم کنجکاو شد و به دنبالش رفت تا اینکه دید نفس جلوی پسری جوان ایستاد و با او دست داد و گفت : سلام داداشی
استاد خیالش راحت شد که نفسش هیچگاه خیانت نمیکند .
امین بوسه ای بر سرش زد و گفت : سلام دورت بگردم
استاد کمی لو آمد و سلام کرد و رو به نفس گفت : ایشون آقا امین هستن؟
نفس نگاهی به چهره ی غیرتی برادرش کرد و گفت : بله . داداش ایشون آقای حسینی هستن.
امین هم نفس راحتی کشید و با حسینی دست داد و گفت : پس شما هستید اون خواستگاری که نفس برای اولین بار اجازه داده رسمی بشه آقا خوشبحالتون این نفس خانوم ما خیلی سخت گیره به این راحتی نمیزاره کسی باهاش هم صحبت بشه
آقای حسینی: بله در جریانم
بعد از کمی صحبت هر کدام روانه ی ماشین خود شدند و به سمت خانه راهی شدند .
نفس در را زد و گفت : سلام مامان میای یه لحظه
زهرا خانوم ترسان آمد و گفت : سلام چیشده؟
نفس: مامان امین امین
زهرا خانوم : دختر امین چی؟
نفس : امین ... اومده
زهرا خانوم: وای راست میگی برو کنار ببینم
امین تو آمد و در آغوش پدرو مادر و برادر رفت که نفس گفت : نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
امین در حالی که در آغوش امیر میرفت گفت : حسود خانوووم
سپس صدای آخش بند شد .وای عجب صحنه ای انیر در حال پیچاندن گوش امین بود.
امین : آخ آی داداش داداش گوشم
امیر بیشتر گوشش را پیچاند و گفت : حالا میری با نفس نقشه میکشی ؟
امین : نه داداش غلط کردم
امیر دستش را گرفت و به سمت اتاق امین روانه شد و گفت : نخیر من باید شما رو ادب کنم.
همگی خندیدند و نفس هم به اتاقش پناه برد و بعد از تعویض لباس با خود گفت که به اتاق امین برود.
به سمت در اتاقشان که صدای خنده میآمد رفت و تقه ای به در زد و وارد شد .
نفس : اجازه هست
امین : آره نفس بیا امیر منو کشت
نفس : شما ها که دارید میخندید میگم داداش امیر شما که قرار بود امین رو ادب کنی چرا دارید میخندید؟
امیر : نه نفس جان حسابی تنبیهش کردم بعد گفتم که یکم تشویقش کنم دیگه.
نفس با گفتن کلمه تشویق و تنبیه به یاد آخرین باری که تنبیه شده بود افتاد و لبخندی زد که امیر و امین سری به تأسف نشان دادند که امیر گفت : امین این دیگه متاهله
من و تو مجردیم نباید با این بپریما
امین : گفتی داداش دمت گرم
نفس حرص میخورد که امیر گفت : میخوای بگم محمد حسین بیاد تا تنها نباشی؟و با امین هم آشنا بشه
نفس : لازم نکرده امین رو امروز که اومد دنبال من دیدش
امیر با عصبانی ساختگی گفت : امیرررر میکشمت
و بعد شروع به دویدن کردند.
همگی برای ناهار پایین رفتند و سر میز ساکن شدند که زهرا خانوم گفت : نفس جان مادر امروز شیدا خانوم زنگ رو و خواست وقت عقدو بندازن آخر این هفته تا صیغه محرمیت رو بخونن تا راحت تر باشید منم با بابات صحبت کردم گفت که خوبه
امیر و امین نگاه شیطنت آمیزی به هم انداختند .
جمعه ساعت 9 صبح :
نفس در آینه باز هم خودش را برانداز کرد لباس عروسکی کرمی سفید با شلوار کرمی و روسری شیری و چادر طرح دارش و صورتی بدون آرایش به پایین رفت و آقای حسینی را اسیر شده بین امین و امیر دید .
به پایین رفت و سلام کرد و همه را منتظر خودش دید همه ی مهمان ها و اقوام درجه ۱و ۲ حضور داشتند حاج محسن به صندلی دو نفره که برای نفس و استاد آماده شده بود اشاره کرد.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
هدایت شده از آلاچیق 🏡
🌹شهید دکتر عبدالحمید دیالمه🌹
✍مطمئن باشیم در هر شغلی که هستیم اگر ذره ای عدم خلوص در ما باشد، امروز سقوط نکنیم، فردا سقوط می کنیم. فردا نباید، پس فردا سقوط می کنیم. چون انقلاب هر زمان یک موج می زند و یک مشت زباله را بیرون می ريزد
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌🔴خانم #کتایون_ریاحی فقط یه فعال #فمنیست نیست، رفتارهای او باید بیشتر بررسی شود
▪️کتایون ریاحی زمانی که #مسلمانان_میانمار تحت فشار و تبعیض #بوداییان زنده زنده در آتش میسوختند و تنها توصیه رهبر معنوی بوداییان فقط درخواست برای پایان دادن مخاصمه در کشور تبت بود؛ به دیدار رهبر بودائیان میرود و اینچنین محو نکات عرفانی بودا میشود. حال بماند که بعدها رسوایی اخلایی دالاما در رسانهها کار دستش داد. بعدها خانم ریاحی اولین کسی میشود که در حمایت از جنبش زن زندگی آزادی کشف حجاب کرد؛ این روزها هم که در حال حمایت از عریانی است.مدتی هم مدعی بود مورد آزار جنسی قرار گرفته است و افکار عمومی را درگیر مشکلات شخصی خودش یا همکارانش کرده بود .
❌▪️به راستی اگر ریاحی یک یک دین ستیز است نزد دالاما چه میکند؟
اگر یک فعال زنان است؛ چرا از عریانی که نقض آشکار حقوق مردم و حتی کودکان است که در معرض آلودگی اجباری اجتماع هستند ایستاده است ؟
به راستی منطق او چیست که همیشه کنار فساد ایستاده است؟
او که مدعی است طعم تجاوز را چشیده پس چرا از برهنگی و فساد حمایت میکند؟
✍عالیه سادات
@Alachiigh
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴❌📹 فیلم تاریخی
#گروگان_آمریکایی کنایه زد، #آیتالله_خامنهای پاسخ داد
▫️امام جمعه تهران در بازدید از #لانه_جاسوسی، با یکی از گروگانهای آمریکایی که به زبان فارسی مسلط بود، صحبت میکند.
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🛑 همه دنیا فضای مجازی را مدیریت میکنند. ول کردن فضای مجازی افتخار ندارد.
☑️ مقام معظم رهبری:
⭕️ رها کردن فضای مجازی افتخار ندارد.
متأسّفانه در فضای مجازی کشور ما هم که آن رعایتهای لازم با وجود این همه تأکیدی که من کردم صورت نمیگیرد و در یک جهاتی واقعاً ول است. همهی کشورهای دنیا روی فضای مجازی خودشان دارند اِعمال مدیریّت میکنند، [در حالی که] ما افتخار میکنیم به اینکه ما فضای مجازی را ول کردهایم! این افتخار ندارد. فضای مجازی را بایستی مدیریّت کرد.
🗓 ۱۴۰۰/۰۱/۰۱
🏷 #مقام_معظم_رهبری
#فضای_مجازی
#حکمرانی_فضای_مجازی
@Alachiigh
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🔝 خاخام حرامزاده صهیونیستی :
🔻چرا نمی شود مسلمانان را شکست داد؟
🔴 دلایل جالبی نام می بره..👇
۱_نماز و دعا خواندنشون باعث میشود ارتباط با حضرت ابراهیم خلیل پیدا کنند و با این کار قلبشان پر از معنویت میشود
۲_ چون از مرگ نمیترسند و اعتقاد به شهادت دارند
۳_زنانشان حجاب دارند و بی حجابی را نوعی خروج از معنویت و ورود به فساد و گمراهی میدانند.
⚠️ پس با این جماعت نمیشود از طریق نظامی و جنگ مبارزه کرد. فقط باید کار فرهنگی کرد و زن و مرد و پیر و جوانشان را از معنویت دور کرد تا به پیروزی یهود بر دنیا دست یافت!
✍ببینید این حرامیان برای انحراف ما از راه خدا چه برنامه ها دارند.... ‼️
#فرهنگ
#معنویت
#طوفان_تبیین
#پایان_اسقاطیل
@Alachiigh
♨️بازهم #پزشکیان، بازهم توهم #آتش_بس
✍ چقدر زشت است که جبهه باطل و جنود شیطان، حرفی از آتشبس نمیزنند، با نگاه #آخرالزمانی و تمام قوا میجنگند، آنوقت برخی مسئولان ما در جبهه حق، مدام پالسهای ضعف میفرستند و نگاه سطحی به جنگ دارند!
مهلت دادن به رژیم و دلخوش کردن به وعدههای آمریکا، سم مهلک است!
🖋محمد_جوانی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۲۴و۲۵ نفس با خود گفت آیا این مرد همانیست که دیروز اورا خانومم خطاب کرد؟
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت.۲۶تا۲۸
نفس یعنی تموم شد؟نفس اینجا چخبره دختر تو داری عروس میشیا دیوونه این چه کاری بود کردی دیوونه چرا زندگیتو با یکی شروع کردی که چند وقت دیگه شهید میشه و تو میمونی و خاطراتش؟این چه کاری بود که کردی
نفس در جواب افکار منفی ذهن اش گفت خانوم حضرت زینب گفته استاد حالا حالا ها نمیره پس نگران نباش
تا به خود آمد استاد حسینی را دید که کنارش ایستاده و به او نگاه میکند با دیدن چشم های نگران نفس گفت : بریم بشینیم؟
نفس:بریم
سپس هر دو به سمت جایگاهی که برایشان آماده کرده بودند.
نفس فکر میکرد صدای تپش قلبش را میشنوند . حق داشت نگران باشد نفس دختر پر آرزویی بود اما به قول محمد مهدی قلبش درگیر شده بود ولی ترس داشت از شهادت مردی که تا لحظاتی دیگر مردش میشود همیشه با خود میگفت همسران شهدا چگونه این همه سختی را تحمل میکنند ؟ چرا حالا خودش باید همسر یکی از این مردان شود؟
صدای عاقد باعث شد نفس از افکارش بیرون بیاید
استاد حسینی در گوش نفس زمزمه کرد:
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
انکاهه سنتی فمن رعب آن سنتی علیک منی دوشیزه مکرمه سرکار خانوم نفس آروین آیا به بنده وکالت می دهید شما را به عقد دائم و همیشگی آقای محمد حسین حسینی در بیاورم؟
هانیه سریع گفت : عروس رفته گل بچینه
باز هم استاد حسینی در گوش نفس زمزمه کرد:
یک قدم مانده به خندیدن گل..
چه میکنی مرد؟نکن این کار با قلب پر از استرس این دختر
عاقد : برای بار دوم میپرسم : آیا وکیلم؟
این بار پریناز گفت: عروس رفته گلاب بیاره
و باز هم زمزمه ی استاد حسینی:
یک نفس مانده به ذوق گل سرخ..
عاقد: برای بار سوم میپرسم آیا وکیلم
استاد این بار آرام تر گفت :
یک نفس مانده به شکوفهِ شدن گل ..
نفس ، نفسی کشید و گفت : با اجازه ی آقا صاحب الزمان و پدر و مادرم و بزرگ ترای مجلس بله
و سرش را پایین انداخت
همه شروع به تبریک گفتن ها کردند .
مادر آقای حسینی آمد و نفس را در آغوش گرفت و گفت : مبارک باشه عروس گلم باور کن تو با هانیه برام یکی هستید تازه شاید تو رو بیشتر دوست داشته باشم.
هانیه داد زد: مامانننننن نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار؟
همگی خندیدند و زن برادر استاد حسینی به سوی نفس آمد و گفت : خوشبخت بشی جاری جون
بعد از آن هانیه آمد و گفت : نفففس میکشمت مامانم تو رو از من بیشتر دوست داره
استاد حسینی به دفاع همسرش بر خواست و گفت : هویییی من برگ چغندرم؟
امیر و امین با هم اومدند و گفتند : تسلیت میگیم محمد حسین
استاد حسینی : اونوقت چرا؟
امیر : به خاطر اینکه نفس زنت شده
استاد حسینی : اینکه جای شکر داره
امین : عهههه وقتی یه غذایی درست کرد که راهی بیمارستان شدی میفهمی ما چی گفتیم.
استاد حسینی دست نفس را گرفت و گفت: آبروی خانوممو نبرید
نفس باز هم سرخ و سفید شد
امیر رو به امین گفت : امین بیا بریم این صحنه ها مناسب مجردا نیستا
امین: راست میگیا ولی داش محمد حسین اگه نفس اذیتت کرد بگو تا ما حسابی ادبش کنیم
استاد حسینی لبخندی زد و گفت:فکر نکنم کار به اونجا ها برسه
یکی یکی اتاق را ترک کردند و نفس ماند و استادی که حالا همسرش بود.
نفس خسته از امروز روی صندلی نشست و استاد هم کنارش نشست
استاد حسینی:حالت خوبه نفس
نفس با شنیدن اسمش از زبان استاد اختیار از دست داد و چشم در چشم شد با کسی که الان بهش محرمه
مدتی در چشم هم خیره بودند که استاد سکوت را شکست و گفت :
ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم
یا من برسم به یار و یا یار به من
یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم
لاادری...
نمیدونم وقتی پیشتم چرا اینطور میشم
نمیدونم...
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی