eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ آقای رئیسی مصمم است که مشکلات مردم را حل کند و البته شبانه روز هم تلاش میکند اما اینکه جریان هایی که هشت سال مشکلشان ربنای شجریان و کنسرت و رفتن خانم ها به استادیوم بود، یکدفعه یاد مشکلات معیشتی و افزایش حقوق و حق آبه بیفتند، کمی عجیب اما خیلی "آشنا" است. 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴ماجرای این روزهای اصفهان و زاینده رود چیست؟! چرا در اصفهان برنج کاشته میشود؟؟؟ 🔹بحران آب در ایران علاوه بر کمبود آب، به دلیل ضعف در مدیریت آب نیز هست. بیداری ملت 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 فرق بسیجی با بقیه!.... 👌👌🙏🙏 ✍️ Muhammad ✅هفته بسیج بر بسیجیان واقعی مبارک باد 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت24 منتظر می‌مانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه خسته شود؟
🌺دلارام من 🌺 قسمت 25 نیما از روی استیصال سر تکان می‌دهد، میگویم: خب پس من اضافه‌م... برم یه قدمی بزنم. حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در می‌آورد و پلاستیک را به من می‌دهد: بیا... هرچی می‌خوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم نرو. توصیه‌های برادرانه‌اش دلم را غنج می‌برد، سری تکان می‌دهم و می‌روم جایی که خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم. نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند دقیقه، سر بر شانه حامد می‌گذارد و می‌شکند؛ با هم مشغول حرف زدن می‌شوند، اما نیما دیگر آشفتگی قبل را ندارد، حامد آرامشش را در جان نیما هم ریخته، به زبانی بین المللی: لبخند. هنوز سنی ندارد که درگیر عشق شده؛ اگر هم بگویم نباید در این سن خود را به احساسات بسپارد، قبول نمی‌کند، یک جوان هجده ساله که هنوز نمی‌داند عشق و زندگی مشترک و ازدواج چه پیچیدگی‌هایی دارد؟ خودم هم نمی‌دانم و برای همین می‌ترسم از اینکه در قضیه دخالت کنم، شاید خوب باشد کمک به نیما را به حامد واگذار کنم و خودم بروم سراغ یکتا، اینطوری یکتا حس نمی‌کند نیما فراموشش کرده، اما کم کم از داغی‌اشان کاسته می‌شود و می‌توانند درست فکر کنند. مادر یکتا نگاهی به سرتا پایم می‌اندازد و متعجب می‌گوید: تو خواهر نیمایی؟ منظورش را می‌گیرم اما به روی خودم نمی‌آورم: بله. - نگفته بود خواهرش این شکلیه! مگر من چه شکلی هستم؟ بیشتر از اینکه ناراحت شوم، خنده‌ام می‌گیرد! عادت دارم به این نگاه‌ها و طعنه‌ها؛ بازهم خودم را به آن راه میزنم: میشه یکتاجون رو ببینم؟ - بعد یه هفته نیما تازه یادش افتاده؟ - نه! باورکنید نیما تو این یه هفته داغون شده، نه این‌که یادش نباشه. - خوب پس چرا خودش نیومد؟ - اونم خودش خوب نیست حالش، بهتر که بشه میاد، حالا اجازه میدید با یکتا صحبت کنم؟ بالاخره به اتاق راهم می‌دهد؛ روی تخت کنار پنجره نشسته و سرش را تکیه داده به پشتی تخت، صورتش به سمت من نیست، مادرش جلوتر می‌رود که حضورم را علام کند: یکتاجون... ببین... خواهر نیما اومده. اشکی که در چشمان یکتا جمع شده بود، آرام بر صفحه صورتش می‌لغزد و آرام می‌گوید: نیما که منو یادش رفته... همه منو یادشون رفته. این‌بار به خود جرأت می‌دهم و می‌گویم: نه عزیزم، نیما همه فکر و ذکرش تو بود. صدای ناآشنایم باعث می‌شود یکتا سربرگرداند؛ او هم با دیدن من کمی شوکه می‌شود و شالش را جلو می‌کشد، آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما، خواهری چادری داشته باشد! دست دراز می‌کنم و لبخند میزنم: حوراء هستم، خواهر نیما. هنوز از تعجبش چیزی کم نشده، با تردید دست می‌دهد و رو به من می‌نشیند؛ دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه می‌گیرم که روی صندلی بنشینم: میشه تنهایی حرف بزنیم؟ مادرش سر تکان می‌دهد و می‌رود؛ رو به یکتا می‌کنم: من خبر نداشتم از این رابطه، چون خیلی وقته با نیما زندگی نمی‌کنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی داغون شده بود، دائم می‌گفت تو همه زندگیشی و نمی‌خواد از دستت بده. با همان حالت محزون و صدای گرفته می‌گوید: پس چرا بهم سر نزد؟ - طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت، بعدم الان خودش نمی‌دونه با دنیا و خودش و خدا چند چنده. طوری نگاهم می‌کند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛ سعی می‌کنم رو راست باشم اما ناراحتش هم نکنم: ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم؛ چون برای هردوتون ضرر داره، اما نمی‌تونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تو رو ول کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه، الانم اومدم بگم نیما نه فراموشت کرده، نه می‌خواد فراموشت کنه. پوزخندش کمی نگرانم می‌کند؛ دوباره رو به پنجره می‌کند و می‌گوید: بهش بگو فراموش کنه، دو روز دیگه بخاطر شیمی درمانی همه موهام می‌ریزه... ابروهام می‌ریزه... من از الان خودمو مرده حساب می‌کنم. - کی گفته هرکی سرطان بگیره می‌میره؟ عمر دست خداست! پوزخندش کج تر می‌شود: هه! خدا! خدا تا الان کجا بود؟ اصلا چکار به من داره؟ من تنها چیزی که از خدا می‌دونم اینه که دائم بلده امتحان بگیره و من و امثال من که گناهکاریمو عذاب کنه! الانم لابد خدا گفته دوستی یکتا و نیما حرام است که تو اومدی اینجا این حرفا رو میزنی! دلم برایش می‌سوزد، او هنوز سنی ندارد که اینطور خودش را از خدا دور می‌بیند؛ مشکل ما همین بوده که در مدارس بجای خدا داری، خدا دانی یادمان داده‌اند و نوجوان‌هایمان خدا را نزدیکتر از رگ گردن نمی‌شناسند. لبخند میزنم: کی گفته خدا انقدر بداخلاق و نچسبه؟ عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند. ادامه می‌دهم: خدا بنده‌هاییش که بیشتر دوست داره رو امتحان می‌کنه که ببینه اونام دوسش دارن یا نه؟ حرفم را قطع می‌کند: ولی من که دوسش داشتم! لازم نبود اینطوری بشه تا ثابت بشه به خدا! - می‌دونم... اما ... ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
⭕از سوزش معده خلاص شوید ▫️مقداری دارچین را به 1 قاشق عسل اضافه و مصرف کنید؛ مانند آب روی آتش عمل کرده و فورا احساس راحتی خواهید کرد. ▫️درمان کننده زخم معده، ورم معده و نفخ نیز هست. 📝نسخه_های_شفابخش 📚حکیم خیراندیش (طب سنتی ) ‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎ 🍁〰🍂 @Alachiigh
⭐️میان آرزوی تو و معجزه خداوند، دیواری است به نام اعتماد. ✨برای رسیدن به آرزوت با تمام وجود به او اعتماد کن. 🎋〰❄️ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۶۴ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh2
🌹شهید سید محمدامیری مقدم 🌹 ✍سخن شهید... حلال کنید امروز پای خاکریز دوتا از گلوله‌های آر‌پی‌جی به هدف نخورد حقوق این ماهم حلال نیست ببخشید... .. 😔شما مارو حلال کنید که این روزا بدجوری شرمندتون هستیم ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh