فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سکوت کن تا بتوانی از ده توبره بخوری!
رحیمپور ازغدی:
🔹ظلم میبیند، انحراف اخلاقی و فکری میبیند حرفی نمیزند، چرا که میخواهد خودش را حفظ کند این شخص نه به فکر خداست نه مردم
🍁〰🍂
@Alachiigh
♦️پنج شرط ایران در مذاکرات وین
🔹️شبکه المیادین به نقل از چند منبع آگاه خبر داده هیأت اعزامی ایران به مذاکرات وین پنج شرط برای گروه ۱+۴ دارد.
🔹️رفع تحریمهای مربوط به توافق هستهای، راستیآزمایی درباره رفع تحریمها، کسب ضمانت، جبران خسارتهای ایران و بازگشت تمامی طرفها به تعهدات ذیل توافق شروط ایران ذکر شده است.
🔹️این منابع همچنین گفتهاند: دستیابی به یک نتیجه در آینده نزدیک در گفتوگوهای وین دور از ذهن است. ما ۲ پیشنویس ارائه کردیم که قابل ویرایش هستند. ما منتظر موضع اروپا هستیم.
✅ بصیرت
🍁〰🍂
@Alachiigh
1_1304969496.mp3
8.6M
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله ♥️🙏
اگه تو بطلبی میشه ...
#نواهنگ فوقالعاده👌
🙏التماس دعا از همراهان عزیز
🙏شب زیارتی امام حسین علیه السلام
#هیئت_مجازی
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تبرج با حجاب⁉️
🔺تبرج یعنی خودت رو به نمایش بزاری❗️
🔺بزاری خودت رو توی ویترین❗️
🔺جلب توجه کنی❗️
🔺نگاها رو به سمت خودت بکشونی❗️
🔺حقیقی یا مجازی هم فرق نداره❗️
🔺چه بسا تبرج در فضایمجازی رایجتر و قویتره❗️
🔺تبرج این نیست که شما بهداشت رو
رعایت نکنی و پشمو باشی و کثیف❗️
🔺بهداشت و آراستگی فرق میکنه با آرایش و خودنمایی❗️
🔺«تَبَرُّجَ» از «برج» به معنای خودنمایی است، همانگونه که برج در میان ساختمانهای دیگر جلوه خاصّی دارد.
🔺یعنی شما گونهای خود را نمایش دهی که عادی نباشد و توجه و نظر مردم را در فضای عمومی جلب کند❗️
💠 لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِیةِ الْأُولی وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ وَ آتِینَ الزَّکاةَ وَ أَطِعْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ (احزاب/۳۳)
🔺همچون دوران جاهلیتِ نخستین، با تبرج (خودنمایی) ظاهر نشوید و زینت های خود را آشکار نکنید، و نماز را بر پا دارید و زکات بدهید، و از خدا و رسولش اطاعت کنید.
#⃣ #صیانت_از_حیا
bidarimelat
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 39 انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق هندش دم میگیرم: امیرالم
🌺دلارام من🌺
قسمت 40
《خواندݩهࢪقسمٺتنهاباذڪر¹صلواٺ
بھنیٺتعجیڵدࢪفرج،مجازمۍباشد》
صدایش را پایین میآورد: اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه میدارن و تا زمانی که چیزی نگه، زنده میمونه.
این حرفش پتک میشود بر مغزم؛ ناخودآگاه دستم را روی دهانم میفشارم تا صدایم درنیاید. کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب میدانم معنای حرفهایش چیست. بریده بریده میگویم: یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟
تازه میفهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دستپاچه میشود: نه نگران نباشید... چیزیش نمیشه...
خودش هم میداند چرت میگوید، حتی بهتر از من!
- خواهش میکنم اگه چیزی درباره شرایط حامد میدونید بگید...
اخم آلود به استکانش نگاه میکند؛ بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که حالا بیشتر خودش را نشان میدهد.
عمه که با ظرف میوه وارد میشود، برمیگردم به حال عادی؛ به هر زحمتی که شده. علی هم همان حرفهایش درباره تبادل اسرا را تحویل عمه میدهد تا عمه به جانش دعا کند.
با اصرار عمه حاضر شدهام بیایم؛ اما نمیتوانم بیشتر از این نقش بازی کنم؛ گوشهای از زیرانداز رفتهام در لاک خودم. علی و پدرش کبابها را باد میزنند. چقدر جای حامد خالیست!
عمه و نرگس و راضیه خانم هم گرم صحبتند؛ خدارا شکر حواسشان به من نیست. صدای سعید (همسر نرگس ) را میشنوم که به بچهها میگوید نزدیک منقل نشوند اما بچهها خنده کنان بازی میکنند. خوش بهحالشان! نمیدانند اسیر یعنی چه، برای همین هم نگران عمو حامدشان نیستند.
جای خالی حامد، گلویم را پر میکند؛ برای همین موقع ناهار هم نمیتوانم چیزی بخورم. الان حامد چه میخورد؟ اصلا غذایش میدهند؟
نگاههای زیرچشمیشان تمام وقت آزارم میدهد؛ چند قاشق برنج میخورم و معدهام را با نوشابه پر میکنم.
چاییشان را که میخورند، بچهها اصرار میکنند که وسطی بازی کنیم؛ سعید و حاج مرتضی کاملا پایهاند؛ پدر علی(حاج مرتضی) پیرمرد جاافتادهایست با موهایی که از خاکستری به سپیدی میرود؛ عرقچین سفید و عینک ظریفش چهره گندمگونش را دوست داشتنیتر میکند؛ با اینکه نزدیک 60 سال دارد، مانند جوانی بیست ساله سرحال است.
علی کنار میایستد چون دستش نباید ضربه بخورد؛ سعید و بچههایش وسطاند و حاج مرتضی سمت دیگر؛ بچهها من را هم صدا میزنند: خاله حورا تو نمیای؟
لبخندی زوری میزنم: نه خاله، من نگاهتون میکنم.
بازی شروع میشود و صدای خندهاشان کوه صفه را برمیدارد؛ نگاهی میکنم به بالای کوه، پرچم روی مقبره شهدای گمنام دلم را هوایی میکند؛ الان چقدر نیاز دارم به زیارتشان! بلند میشوم: من میرم تا شهدای گمنام و برمیگردم.
عمه میان صحبتش میگوید: باشه، برو و زود بیا!
درحال پوشیدن کفشم که ضربهای سنگین به کمرم میخورد؛ نفسم در سینه حبس میشود و برمیگردم به سمتی که ضربه خوردم؛ توپشان روی زمین افتاده. علی هاج و واج نگاهم میکند، بالاخره زبان باز میکند: ب... ببخشید... خیلی شرمندهام، واقعا دست خودم نبود... الان خوبید؟
یک دستش در آتل وبال گردنش شده؛ حق دارد نتواند توپ را کنترل کند؛ گوشهایش سرخ شده، حاج مرتضی هم معذرت میخواهد. آرام میگویم: خواهش میکنم" و میروم.
شاید نباید انقدر سرد برخورد میکردم، چون کمی که فاصله میگیرم و نگاهشان میکنم، میبینم که علی از بازی خارج شده و دست میکشد روی صورتش و آرام از جمع دور میشود، اصلا به من چه؟
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استدلالهای عجیب باقری بنابی نماینده مجلس در مخالفت با طرح شفافیت آرای نمایندگان مجلس
چون برخی طرحها کارشناسی شده نیست نباید طرح شفافیت اجرا شود !
مردم از همه چیز نباید باخبر باشند !😐😐
🍁〰🍂
@Alachiigh
💫💫🍁
بین شکست و پیروزی یک قدم بیشتر فاصله نیست و مردم از ترس شکست، شکست می خورند
💫💫🍁
#مثبت_اندیشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۷۹ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹شهید علی عباس حسین پور🌹
آرزویی که امام رضا(ع)برآورده کرد
شهید علی عباس حسین پور از شهدای طلبه و دانشجوی لرستان است متولد 1345 خرمآباد
عملیات والفجر 8 شرکت کرد که در غروب 23 بهمن 1364 در فاو، در حال وضو گرفتن بود که از ناحیه گلو مورد اصابت ترکش بمباران شیمیایی قرار گرفت و یا زهرا (س) گویان به شهادت رسید.
بعد از انتقال پیکر شهید به مشهد و طواف حرم امام رضا (ع)، متوجه میشوند که شهید اهل مشهد نیست
و با خرمآباد تماس میگیرند
ایشان از مشهد به جبهه اعزام شد و به همین دلیل بهاشتباه پیکرش بعد از شهادت به مشهد منتقل شده بود
یکی از دستنوشتههای شهید قبل از اعزام به جبهه و شهادتش دقیقاً این بود
«ایکاش امام رضا (ع) را بار دیگر زیارت کنم»
ارادت خاص شهید به امام رضا (ع) و آرزوی دیدار ، باعث شد پیکرش بهجای انتقال به زادگاهش خرمآباد، به مشهد الرضا منتقل شود و برای وداع، به طواف امامش برود🙏.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh