آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 41 قدم برمیدارم به طرف مقبره شهدا؛ تاحالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛ ت
🌺دلارام من🌺
قسمت 42
وقتی حامد نباشد، اردیبهشت هم زیبا نیست؛ خرداد هم زیبا نیست و برایم دوماه بهار، به زشتی خزان گذشته است. نه فقط من، برای همه، حتی نیما و مادر.
مادر به روی خودش نیاورد ولی میدانم از درون دارد میسوزد؛ حرفی نمیزند و چیزی نمیپرسد ولی من خوب میشناسمش؛ نیما هم گیر داده که برود سوریه! انگار به همین راحتیست! عمه هم در نمازها و دعاهایش از خدا برای حامد صبر و تحمل میخواهد و حامدش را به خدا سپرده.
هیچ راهی پیدا نکردیم که بتوانیم با حامد تماس بگیریم یا بفهمیم در چه حالیست؟ این بیخبری، خانه را کرده ماتم خانه و دارد همهامان را آب میکند. علی «که خودش هم درگیر درمان دستش است» سعی دارد شادمان کند و حتی چند بار با همان دستِ وبال گردنش ما و خانوادهاش را برد گردش؛ اما همه میدانستند این گردشها حتی مسکن موضعی هم نیست؛ چه رسد به دارو!
اواخر خردادم اما، با خبر علی درباره تبادل اسرا زیبا میشود؛ برای همین است که تمام خانه را برق انداختهایم؛ سبزیها را من پاک کردم که عمه برایش قرمه سبزی بپزد، حتی کیک هم پختم.
علی گفت لازم نیست ما برویم فرودگاه و خودش حامد را میآورد خانه؛ گفت میخواسته یک مراسم استقبال بگیرد اما حامد گفته میخواهد بیسر و صدا بیاید؛ فقط نیما و مادر آمدهاند، با نرگس و نجمه و خانوادهاشان. راضیه خانم هم آمده خانهامان برای کمک؛ انگار تازه قرار است عید به خانهامان پا بگذارد!
با صدای زنگ، تا خود در پرواز میکنم؛ از همه سبقت میگیرم تا خودم در را باز کنم، انگار خوابم!
در را که باز میکنم، اول علی را میبینم که در ماشین را برای کسی باز میکند و دستش را میگیرد تا پیاده شود؛ مردی با محاسن بلند و صورتی لاغر و رنگ پریده و چشمانی گود رفته، کمر راست میکند و از ماشین پیاده میشود. این دیگر کیست؟ به چهرهاش دقیق میشوم؛ حامد است! بیاختیار میگویم: حامد...!
لبخند که میزند، مطمئن میشوم خودش است؛ مهربانی صورتش هنوز سرجایش مانده، با وجود چند زخم و خراشی که بر چهره دارد، خراشها را میشمارم: یکی روی پیشانی، دیگری میان ابروی راستش را شکافته، سومی روی بینیاش افتاده و چهارمی پایین چشم چپش؛ لبش هم زخمیست. نمیدانم الان باید شاد باشم یا غمگین؟ بخندم یا گریه کنم؟
اشک شوقم جاری میشود و بیتوجه به اطرافم، خودم را در آغوشش میاندازم؛ سرم را نوازش میکند: سلامت کو آبجی خانم؟ تیکهای، رگباری، چیزی نداری نثارم کنی؟
- خیلی بیمزهای حامد!
- آخیش! داشتم احساس کمبود میکردما!
چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد: خب دیگه بسه، بقیه دلشون آب شد!
تازه صدای گریه بقیه را میشنوم و کنار میروم؛ دور حامد را میگیرند و غرق بوسهاش میکنند؛ بوی عید میآید، بوی بهار، بوی اردیبهشت...
مهمانها بعد از ناهار میروند؛ میدانند نباید حامد را خسته کنند؛ حامد بازهم با بچهها نشسته بازی کرد، برایش سخت است راه برود.
من و مادر و عمه ماندهایم؛ برایش چای و کیک میآورم، کیک نارگیلی دوست دارد؛ برعکس همیشه، کم حرف میزند و شوخی میکند. با دیدن کیک اما نمیزند توی ذوقم: چه عجب! من نباشم عزیزترم نه؟
جوابش را نمیدهم. به خودم قول دادهام خواهر خوبی باشم؛ همه ساکتند و محو چای خوردن حامد! عمه بیاختیار اشک میریزد و سجده شکر به جا میآورد؛ مادر اخم کرده لبهایش را روی هم فشار میدهد. خودم اما نمیدانم چه حالی دارم؟
صدای حامد، هرسهامان را هوشیار میکند: خب چه خبرا؟ خیلی که اذیت نشدین؟
چقدر بیخیال است این بشر! مادر دلخور میشود: نه! خیلی هم حالمون خوب بود! انقدر لذت بردیم که سه ماه توی بیخبری و بلاتکلیفی بودیم!
عمه یک دست حامد را در دستش گرفته و نگاهش میکند؛ حامد سر به زیر میاندازد: شرمنده... ولی واقعا دست من نبود...
مادر صدایش را بالاتر میبرد و حرف حامد را قطع میکند: چرا اتفاقا دست تو بود! به تو چه که توی سوریه چه خبره؟ میخوای دفاع کنی بکن! اما از مردم کشورت نه یه مشت عرب! تو چرا باید بخاطر اونا به این روز بیفتی؟ باباتم با همین دلسوزیا ما رو به اینجا رسوند...
طاقتم تمام میشود؛ هیچکس حق ندارد پدر و برادر من را زیر سوال ببرد: به کجا رسوند مامان؟ بابا اشتباه کرد که خواست از مردمش دفاع کنه؟
- اشتباه کرد که مردم دیگه رو به خونواده خودش ترجیح داد! الان چند نفر از دخترایی که بابای تو برای امنیتشون جنگید، حتی اسم باباتو میدونن؟ این وسط فقط تویی که یه عمر بدون پدر بزرگ شدی!
این مادر من است؟ چطور میتواند اینطور درباره پدر حرف بزند؟ قلبم درد میکند؛ عمه میرود چون دوست ندارد در بحث ما دخالت کند. میدانم میرود یک گوشه گریه کند. حامد خیره شده به برشهای کیک نارگیلی. مادر ادامه میدهد: همین داداشت! چرا باید الان تو رو بذاره بره به مردم سوریه کمک کنه؟
ادامه دارد....
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
🔴 آفتاب پرست مثل اردوغان!
🔹اردوغان وقتی میخواد اماراتی ها رو تیغ بزنه، میگه جزائر ایرانی خلیج فارس رو به زور از امارات گرفتن و کلمه فارس رو میندازه...
به قالیباف که میرسه تابلوی پنج تن رو میکوبه به دیوار که فریبمون بده....
با پوتین لاس میزنه، به دشمن روسیه (اوکراین) پهپاد میفروشه...
آفتاب پرست هم با این سرعت رنگ عوض نمیکنه!
✍️احسان موحدیان
🔹 در این دیدار علاوه بر جلب توجه تابلوی خطاطی روی دیوار در مدح خمسه آل عبا، جناب قالیباف یک تابلو "ان یکاد" به اردوغان هدیه داده و او هم گویا کتاب خودش را به جناب قالیباف هدیه داده است؛ کتاب "دنیایی عادلانه تر میسر است" که امسال منتشر شد!
✍️ مهدی قاسم زاده
بیداری ملت
🍁〰🍂
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۸۱ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹سردار شهید حمید باکری🌹
وصیت شهيد:👇
✍دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند..
در غیر این صورت زمانی فرامیرسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته میشوند:
اول دستهای که به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند.
دوم دستهای راه بیتفاوتی برمیگزینند و در زندگی مادی غرق میشوند و همه چیز را فراموش میکنند.
دسته سوم به گذشته خود وفادار میمانند و احساس مسوولیت میکنند که از شدت مصائب و غصهها دق خواهند کرد.
پس از خداوند بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود.
خطاب به رزمندگان دوران دفاع مقدس
⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁
🎥 #موشن_گرافی | تهدیدات گام دوم
🍃🌹🍃
💯 جاده پيچيده، اگر ما نپیچیم به دره سقوط خواهیم کرد ‼️
#روشنگری
#ثامن
#شهیدسلیمانی
🍁〰🍂
@Alachiigh
🔴شیفتگان غرب رودرواسی را کنار گذاشتهاند؛ رسما میگویند موشک را بدهیم پوشک بگیریم.
♦️مشکلی با بردگی هم ندارند، البته تا وقتی که این بردگی برای غرب باشد.
💯💯فقط مشکل اینجاست که این جماعت فکر میکند اقتدار یک کلمه است که دادنش همه چیز را درست میکند. اینها کوچکترین درکی از نگاه و راهبرد آمریکا، کشورهای حوزه خلیج فارس و حتی چین و روسیه نسبت به ایران ندارند.
💯💯بیچارهها فکر میکنند اگر موشکهایمان را بدهیم و محور مقاومت را حذف کنیم، آخر داستان مثل فیلمهای فارسی همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود، سفرههایمان رنگین شده و ایران و آمریکا با هم ازدواج میکنند!
#گفتمان
#غرب_پرستان
#محور_مقاومت
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه ای جالب از دیدار رهبر با دانشجویان
🙏😍
🍁〰🍂
@Alachiigh
⭕️ « سید علی یزدی خواه »، نائب رئیس اول کمیسیون مشترک بررسی طرح حمایت از کاربران فضای مجازی در سخنرانی پیش از خطبه های نماز جمعه تهران :
🔻بیش از ۲۵ سال است که اینترنت وارد کشور شده است اما هیچ قانونی برای نحوه استفاده صحیح از آن به ویژه فضای مجازی در کشور تهیه نشده است.
🔻اگر شبکههای خارجی تحت ضوابط و قانون نباشند، بالاترین ضربه را به امنیت ملی کشور وارد میکنند.
🔻باید اداره فضای مجازی در اختیار ما باشد زیرا امروزه اختیار این فضا در دستان دشمنان است و اجازه نمیدهند حق بیان شود. به عنوان نمونه امروز روز جهانی حقوق بشر است و اگر در فیسبوک حرفی از شهید سلیمانی بزنید، فیسبوک شما را حذف میکند.بنابراین باید به سمت فضای داخلی و شبکه ملی اطلاعات رفت تا بتوان حرف حق را به جهان مخابره کرد.
pedarefetneh
🍁〰🍂
@Alachiigh
رهبر انقلاب: اگر حقایق جامعه را روایت نکنید دشمن آنرا ۱۸۰ درجه خلاف واقع روایت میکند
🔸شما روایت کنید حقایق جامعهی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. اگرشما روایت نکنید دشمن روایت میکند؛ شما اگر انقلاب را روایت نکنید دشمن روایت میکند؛ شما اگر حادثهی دفاع مقدس را روایت نکنید دشمن روایت میکند، هرجور دلش میخواهد.
🔹توجیه میکند، دروغ میگوید، ۱۸۰ درجه با این خلاف واقع، جای ظالم و مظلوم را عوض میکند. شما اگر حادثهی تسخیر لانهی جاسوسی را روایت نکنید که متأسفانه نکردید، دشمن روایت میکند و کرده. دشمن روایت کرده، روایتهای دروغ. این کاری است که ما باید انجام بدهیم، این وظیفهی جوانهای ما است.
🇮🇷 صدای ایران voifarsi
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 42 وقتی حامد نباشد، اردیبهشت هم زیبا نیست؛ خرداد هم زیبا نیست و برایم دوماه بهار،
🌺دلارام من🌺
قسمت 43
حامد آرام میگوید: اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری اومد سر ناموس ما...
مادر حرفش را قطع میکند: کدوم ناموس؟ منظورت دختراییه که توی خیابون با موی پریشان راه میرن؟
مادر نباید بیشتر از این حامد را عذاب دهد؛ به خودم جرات میدهم: مامان!
حامد بیآنکه سر بلند کند، با تکیه بر دیوار میایستد و لنگ لنگان میرود به اتاقش.
در میزنم و وارد میشوم. سر سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته، نگاهم نمیکند؛ ظرف کیکها را کنار سجادهاش میگذارم: قبول باشه!
لبخند میزند؛ میخواهم بروم که پلکش را برهم میگذارد: بشین!
از خدایم است که بمانم! مینشینم: نذر کرده بودم اگه برگردی دیگه نبندمت به رگبار!
میخندد: گفتم چقدر مظلوم شدیا!
- چرا انقدر لاغر شدی حامد؟
نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم؛ درحالی که دست دراز میکند تا برشی کیک بردارد میگوید: چلو کبابای داعشیا بهم نساخت!
وقتی کیک را میخواهد بردارد، آستینش کمی بالا میرود و خطوط سرخ و کبودی روی مچش میبینم؛ مچش را میگیرم و به طرف خودم میکشم: اینا چیه رو دستت؟
دستش را عقب میکشد و کیک را گاز میزند: حساس نشو!
- اونا چی بودن حامد؟
- ای بابا! چه گیری میدی! آدم مهمونی بره خونه داعشیا که تپل مپل و سرخ و سفید برنمیگرده!
- ولی تو سرخ و کبود برگشتی!
تلخ میخندد؛ ریشهایش را کوتاه کرده و مرتب تر شده. تازه متوجه خط سرخی روی گلویش میشوم؛ چند خط سرخ! میپرسم: گلوت چی شده؟
- اومدی بازجویی آبجی خانم؟ فرض کن خورده تو دیوار! یا اصلا رفته لای در! مشکلیه؟
آرام جیغ میکشم: حامد!
انگشتش را روی لبم میگذارد: هیس! عمه تازه خوابش برده!
- اگه نگی، میرم به عمه میگم!
اخم میکند: خبرچینی کار زشتیه خانوم کوچولو!
- بگو چی شده دیگه!
سرش را تکیه میدهد به لبه تخت و به سقف خیره میشود: قول میدی بین خودمون بمونه؟
سرم را تکان میدهم.
- انگار نذر شمر کرده بودن! خوابوندنم روی زمین چاقو رو گذاشتن روی گردنم و گفتن اگه حرف نزنم میکشنم؛ سر بریدن یه چیز عادی بود براشون، اسم اون کسی که روم نشسته بود و چاقوش رو گردنم بود رو یادمه، صداش میکردن ولید! موها و صورتش بور بود! خیلی وحشی بود نامرد... اشهدمو گفتم، ذوق کردم که الان شهید میشم... ولی همون موقع یه صدای انفجاری از بیرون اومد که همشون ولم کردن و رفتن، ولیدم رفت ببینه چی شده.
آب دهانش را فرو میدهد و آه میکشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه کند تا من فرصت داشته باشم اشکهایم را پاک کنم
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم؛ پدر با لبخند نگاهم میکند: برو... مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم؛ به طرف رزمنده ها میروم. وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم؛ از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمیاشان برسم. میگویم: آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
- چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت!
- شما اسم منو از کجا میدونید؟
- بیا... مگه نمیخوای دلارام رو ببینی؟
همه جا تاریک میشود، یک لحظه تکانی میخورم و چشمهایم باز میشوند. صدای جیرجیرک میآید، عرق کردهام؛ قلبم با تمام قدرت به قفسه سینهام می کوبد، دستم را روى پیشانیام میگذارم؛ باز هم همان خواب که هرچند وقت یکبار میبینمش؛ پدر در شهری جنگ زده که دو رزمنده را نشانم میدهد تا به کمک آنها راه را پیدا کنم؛ چشمهایم را ریز میکنم به ساعت؛ نیم ساعتی به اذان مانده؛ کمر راست میکنم، چادرنمازم که دورم پیچیده را روی سرم مرتب میکنم و پاورچين پاورچين میروم به حیاط.
کنار حوض نشسته و با موجهایی که در آب میاندازد، ماه را میلرزاند. تا قبل از آمدن حامد، عمه اصلا دل و دماغ رسیدن به حیاط را نداشت، برای آمدنش حوض را تمیز و پراز آب کردیم. دوست ندارم خلوتش را بهم بزنم؛ از بعد اسارت، ساکت تر شده و مهربانتر؛ حق دارد بیشتر وقتها یک گوشه درخودش فرو برود؛ سه ماه اسارت در دست داعشیها، چیز کوچک و راحتی نبوده که به این راحتی از یادش برود.
حالا همه قدرش را بهتر میدانیم، در این دوسالی که با حامد زندگی کردم، این سه ماه بیشتر دوستش داشتم؛ مینشینم لب ایوان تا نگاهش کنم، حالا دوباره انگشتر عقیق سبز را در دستش کرده، چقدر خوب شد که موقع اسارت همراهش نبود.
- چرا نخوابیدی؟
پس متوجه آمدنم شده.
- خواب بابا رو دیدم؛ همون خوابی که همیشه میدیدم.
- منم خواب بابا رو دیدم، توی حرم امام رضا(ع) بود.
حامد نگاهی به درخت انگور میاندازد: اینم تا چند وقت دیگه غوره میده، بعدم غورههاش انگور میشه!
حامد، زیر درخت انگور، لب حوض فیروزهای؛ چقدر شبیه پدر است؛ از مسجد صدای اذان میآید.
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh