⚜📸ساخت عکس نوشته های زیبا بمناسبت دومین سالگرد شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و یارانش
⚜کاری از گروه فرهنگی و فضای مجازی پایگاه زینب کبری سلام الله علیها
#تولید_محتوای_کانال_آلاچیق
🍁〰🍂
@Alachiigh
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 سـیلی سـخـت
🌹🍃 دیماه تجلی شهادتِ #عزیز_ملت، یک تجدید عهد بینظیر در جبهه حق، و آغاز گوشمالی سهمگین شیطان بزرگ، یعنی ایالات متحده آمریکاست :
🤛🏻 سیلی اول حرکت عظیم مردمی بعد از شهادت سردار سلیمانی
🤛🏻 و سیلی دوم موشک باران پایگاه عین الاسد و شروع یک انتقام بزرگ
━━━━🔹🇮🇷🔹━━━━
✅ رهبر معظم انقلاب در دیدار اخیر با خانواده شهید سلیمانی، سیلیهای سختتر بعدی را به این شکل بیان فرمودند:
💢غلبه نرم افزاری بر هیمنه پوچ آمریکا
💢اخراج آمریکا از منطقه
#حاج_قاسم
#قهرمان_من
#جوانان_انقلابی_بهپاخیزید
━━━━🔹🇮🇷🔹━━━━
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت 62 - قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم رو/ به قلب دشمنا
🌺دلارام من🌺
قسمت63
آرام و بیاختیار، رها میشوم روی تخت و پلکهایم روی هم میرود؛ شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم.
صدای عمه نزدیکتر میشود: حورا... مادر کجایی؟
احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس دیدهام و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیدهام.
به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛ هوا گرم نیست، من داغم. عمه میایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟ نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیدهام؟ تا دیروز این چروکها روی صورتش نبود! با صدای گرفته میگوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟
صدایم به سختی در میآید: پایین چه خبره؟
- مراسمه، دوستای حامد اومدن.
اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم: خستهام... خیلی خستهام...
دست میگذارد روی پیشانیام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم!
مادر میآید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا بهجای حامد؛ نوازشم میکند و میبوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابهحال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم.
دستهایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند: کجا میخوای بری با این حالِت؟
- میخوام برم پایین!
تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، رو بروی آینه میایستم و دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛ دستم را به نردهها میگیرم؛ اما جان گرفتن نرده را هم ندارم.
تمام خانه را پرچم زدهاند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته، عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیهای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. میخندد؛ لابد به ریش نداشته جاماندههایی مثل من!
بالای قاب روبان مشکی زدهاند، روبان مشکی که برای مردههاست! حامد نمرده اما، احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب میسوزم، میروم به سمت قاب عکس و روبان مشکی را برمیدارم؛ عمو رحیم میپرسد: چکار میکنی عمو؟
سعی میکنم لرزش صدایم را بگیرم: برای مردهها روبان سیاه میزنن نه شهید!
همه نگاهها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند، صدای گریه اوج میگیرد؛ از نگاهها و پچ پچهایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛ نمیتوانم از پلهها بالا بروم. سرم گیج میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد.
از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجرهام فشار میآورم: مامان...
عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛ بیمقدمه میپرسم: مامان کجاست؟
- داری خودتو از بین میبری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم فعلا رفت خونه.
مینشینم؛ گرسنه نیستم، تشنهام؛ عمه با دست تبم را اندازه میگیرد: خیلی داغی! بذار تب گیر بیارم...
عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛ ساعت هشت شب است، مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد. ناگاه ساعت شروع به چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد، پشت سرش قفسه کتابخانه و همه دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم میپیچند و زمین میخورم؛ دنیا تار و واضح میشود، صدای ضعیف عمه میآید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا... علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم...
صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم که میگوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان...
بجز نوری مبهم از بین پلکهایم چیزی نمیبینم؛ دستان مردانهای داخل پتویم میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شدهام مثل پر کاه. عمو رحیم میگوید: علی برسونش نزدیکترین بیمارستان.
پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛ صدای زمزمه آیتالکرسی علی را واضح میشنوم، تکانهای ماشین به گهواره میماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو میشوند.
چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره تارش کم کم واضح میشود؛ از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم!
با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهرهاش خسته نیست؛ سرحال سرحال است. میخندد: چه آبجی بیحالی من دارم! دو روزه افتادی رو تخت که چی بشه؟
- منتظرت بودم حامد!
- مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ منکه همش نشسته بودم کنارت!
لیوان شربتی از روی میز برمیدارد و با قاشق هم میزند: بیا، برات شربت زعفرون و گلاب درست کردم، بشین بخور.
شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند، آنقدر سرحال شدهام که میتوانم تا ته دنیا بدوم؛ با دست سرم را نوازش میکند: دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا! یه محلیام به این علی بیچاره بذار تا مجنونتر نشده!
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
✨✨✨✨✨
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
میتوان درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد
✨✨✨✨✨
#مثبت_اندیشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۳۰۲ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹شهید حاج قاسم سلیمانی🌹
🎖ذوالفقار علی
هرگز دنبال نام و عنوان نبودی
هرگز به فکر استراحت نبودی
مثل برخی ها سجاده آب کش هم نبودی
وسط نماز از یتیم شهید گل و برگ گل گرفتی و هرگز به خاطرت رسوخ نکرد که شاید نمازم باطل شده باشد شاید فکر کردی این نماز نزد حق محبوب تر است و بلافاصله بعد از نماز یتیمی را که به تو گل داده بود غرق بوسه کردی
تو از افلاک بودی نه در خط املاک⁹
اهل همت بودی نه اهل صحبت
مرد عمل بودی و نه مرد شعار
دارای مقام بودی نه صاحب عنوان و مقام
تو، یار نظام بودی و نه مثل ماها بار نظام
تو سرباز ایران بودی نه سربار ایران
تو به انتظار ایستاده بودی نه به انتظار نشسته
تو سوار بر تانک بودی نه سرمایه دار بانک
نمی دانم تو، چندمین بودی از 313 تن
و....تو داغی که سردشدنی نیست😭
😭😭🙏🙏
♥️عزیزدلمان شهادتت مبارک♥️
⭐️شادی روح پاک همه شهدا بخصوص حاج قاسم عزیزمان صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh