eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رمان زیبای ⭐️⭐️⭐️📣📣📣 خب همراهان عزیز، طبق قولی که داده بودیم از امشب رمان واقعی و زیبای در کانال بارگزاری میشه ان شاءالله مورد پسند عزیزان قرار بگیره رمان بسیار زیباییه از دستش ندین👌👌 🌸 زندگی نامه طلبه، شهید گمنام سید علی حسینی به قلم همسر و دختر این شهید بزرگوار 🌸 ⭐️جهت خواندن هر قسمت از رمان ذکر 1صلوات به نیت فرج مولا ضروری است 🌺بی تو هرگز 🌺 قسمت 1⃣ ➖مردهای عوضی . همیشه از پدرم متنفر بودم مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه آدم و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار می گفت: درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد اما من، فرق داشتم من درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می خواستم بخونم، برم سر کار و از اون و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم چند سال که از خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی شوهر خواهرم بدتر از پدرم، ناجوری بود،یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد اما خواهرم اجازه نداشت پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت رو کتک می زد این بزرگ ترین زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه ... بالاخره اونروزاز راه رسید ...موقع خوردن صبحانه،همونطورڪه سرش پاین بود ...باهمون اخم و لحن تند همیشگے گفت ...هانیه...دیگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه ... تااین جمله رو گفت،لقمه پریدتوے گلوم ...وحشتناڪ ترین حرفے بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم ...بعدازڪلے سرفه،درحالےڪه هنوز نفسم جا نیومده بود ...به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و گفتم ...ولےمن هنوز دبیرستان ... خوابوندتوےگوشم...برق ازسرم پرید ...هنوزتوےشوڪ بودم ڪه اینم بهش اضافه شد - همین ڪه من میگم ...دهنت رومے بندے میگے چشم...درسم درسم...تاهمین جاشم زیادے درس خوندے ... ازجاش بلندشد ...بادادو بیداد اینها رو مے گفت و مے رفت ...اشڪتوےچشم هام حلقه زده بود ...امااشتباه مے ڪرد،من آدم ضعیفے نبودم ڪه به این راحتے عقب نشینے ڪنم ... ازخونه ڪه رفت بیرون ...منم وسایلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه ...مادرم دنبالم دوید توے خیابون ... -هانیه جان،مادر...توروقرآن نرو ...پدرت بفهمه بدجور عصبانے میشه ...براےهردومون شر میشه مادر ...بیا بریم خونه ... امامن گوشم بدهڪار نبود ...من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...به هیچ قیمتے ... به روایت همسر و دختر شهید 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌺 نیمہ ݐــنہان ماه 🌺 ✿قسمت 6⃣1⃣ نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را بگذاریم. گفتم _بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم... اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد. چند سال بعد که را باردار شدم هم می دانست فرزندمان است. مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این برای ایوب کم نمی کرد. روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود. تلفن می زد همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت. _"سلام ایوب" ذوق کرد. گفت: _ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند" زدم زیر گریه _ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز. حرفی نزدم. صدای گریه ام را می شنید. _ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟ با گریه گفتم: _ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران خیلی از هم دوریم ایوب. _ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به نگاه کنیم. خب؟ تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم. شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه... حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد. زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم... و برسم به ایوبم به مَردم... . نامه اش از انگلیس رسید. _"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای هستم. خیلی هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود." بعد از دو ماه ایوب برگشت. از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد. می گفت: _"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم" با لبخند نگاهش کردم.تکیه داد به پشتی _ شهلا ؟.. این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟ چشم هایم را ریز کردم. + چشمم روشن!! کدام خانم ها؟ _ خانم های اینجا و آنجا که بودم. خنده ام گرفت. + نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند. _ خب، تو چرا نمی کنی؟ + چون خرج داره حاج آقا. فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم. خیلی خوشش آمد گفت: _ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..." آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم. چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود + کجا ب سلامتی؟ _ میروم منطقه... + بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته. _ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم. از همان میدانستم به کسی که به چیز دل بسته است. و اگر پیدا کند تا به آن برسد نباید بشوم. به روایت همسر شهید 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌺نیمہ ݐــنہان ماه🌺 ✿ قسمت 5⃣2⃣ مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب نمی آورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال ، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان. ظرف های چینی را شکسته بود. دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. مامان کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را کند. تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از هم آن را تهیه می کرد. بیست سال از عمر مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود. به مامان برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند، تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید. ایوب به همه می کرد. ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به می کند، با فرق دارد. بس که قربان صدقه ی هدی می رفت. هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید: -بابا ایوب، چند تا بچه داری؟ جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود: _من یک بچه دارم و دو تا پسر. هدی از مدرسه آمده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ایوب دست هایش را از هم باز کرد: _"سلام بانمکم، بدو بیا یه بوس بده" هدی سرش را انداخت بالا _"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد" _نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد. هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب _"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم." موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند. با اخم گفت: _"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه گفت: _معلمش از ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد به روایت همسر شهید ⭐️برای خواݩدݩ‌هرقسمٺ‌از رماݩ‌1صݪواٺ‌ به نیت فرج اݪـزامیسٺ 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴👆🎥 مقایسه جالبی که در شبکه‌های اجتماعی پخش شد ⭕️ تفاوت برخورد با بچه فضول که وسط پخش لایو در برنامه زنده می‌آید. 🔺کارشناس BBC👈 عدم توجه به دختر بچه 🔺کارشناس ایرانی (شیخ قمی)👈 بغل کردن بچه ✅در پایان نوشته بودند این همان تفاوت فرهنگی ایران و غرب است در برخورد با دیگران.😊 🔵پیشنهاد میکنم ببینید👌 🎋〰❄️ @Alachiigh