eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 19 جای نیما خالی! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید؛ زیرلب می‌گویم: نی
🌺دلارام من🌺 قسمت 20 حامد به جمعی از زوار که کنار هم ایستاده‌اند اشاره می‌کند، گویا کاروانند؛ اسم روی پرچمشان را می‌خوانم: هیئت ابالفضل العباس(علیه السلام). پشت سر حامد، می‌رویم به سمت کاروان؛ حامد با روحانی جوانی دست می‌دهد: سلام آقا سید! احوال شما؟ - به آقاحامد... عازمی به سلامتی؟ با خودمون میای؟ - نه حاجی، امسالم مهمون بچه‌های سپاه بدرم. لبخند روحانی جوان روی لبش می‌خشکد و چند بار با حالتی حسرت‌ بار دست میزند سر شانۀ حامد: خوش به‌حالت، برای ما هم دعا کن. حامد نیم نگاهی به من و عمه می‌اندازد که کمی آن‌ طرفتر ایستاده‌ایم و هنوز دقیقا نمی‌دانیم حامد چه برنامه‌ای دارد. - حاجی زحمت دارم برات، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تا اونجا، رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم. روحانی جوان دست بر چشمش می‌گذارد: چشم آقاحامد، نگران نباش. مرد جوانی(همسن و سال حامد) به جمعشان می‌پیوندد؛ چفیه را به حالت عرقچین دور سرش بسته، به گرمی با حامد احوال پرسی می‌کند و یکدیگر را درآغوش می‌گیرند، حامد به مرد جوان هم سفارش ما را می‌کند و همان جواب را می‌گیرد: چشم اخوی، عین خونواده خودم. این یعنی حامد نمی‌خواهد همراه ما بیاید؛ وا می‌رویم، هم من و هم عمه، منتظر می‌شوم بیاید و توضیح دهد دلیل این‌کارش را؛ من هنوز به غافلگیری‌هایش عادت نکرده‌ام؛ حامد که خیالش راحت شده به سمت ما برمی‌گردد، ابروهایم را محکم درهم می‌کشم و با دلخوری می‌گویم: نمیای باهامون؟ حامد دلجویی می‌کند: چرا منم میام کربلا. بازهم طلبکارانه نگاه می‌کنم تا بیشتر توضیح دهد. - من جلوتر از شما میرم سامرا؛ اونجا اوضاعش خوب نیست، باید امنیتش حفظ بشه، قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره، هرسال برنامه‌امون همینه! عمه گله‌مندانه می‌گوید: من فکر کردم امسال نمیری که با ما باشی! حامد گردنش را کج می‌کند و می‌خندد تا دل عمه را به دست آورد: نشد، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدالله(ع) بیاد من مسئولم اون دنیا، حالام ببخشید؛ اصلا شما که بخاطر من نیومدید، مگه نه؟ - حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره، بذار زخمات خوب شه که وبال بقیه نشی! - چیزی نیس که مادر من! دوتا خراشه، خوب شده تا الان. عمه آه می‌کشد چون می‌داند کاری نمی‌تواند بکند: چکار کنم از دست تو؟ حامد می‌فهمد که دل عمه به دست آمده؛ خوشحال دست به آسمان برمی‌دارد و می‌گوید: دعا! دعا کنید مامان، بلکه منم آدم شدم! کوله پشتی را دستم می‌دهد و می‌گوید: به حاج آقا کاظمی و علی سپردم کاری داشتین انجام بدن، خیلی کار کاروانشون درسته. با عمه دیده بوسی می‌کند و عمه به خدا می‌سپاردش؛ اما من هنوز از دستش دلگیرم، می‌داند چطور دلم را به دست آورد؛ با لحن نرم و ملایمش نازم را می‌کشد: آبجی حوراء... نمیای خداحافظی؟ یه وقت شهید شدما! این حرفش باعث می‌شود از کوره در بروم، او حق ندارد شهید شود، دیر آمده و نباید به این زودی برود. با عصبانیت می‌غرم: تو شهید نمیشی با این کارات! حامد جلوی خنده‌اش را می‌گیرد و به دلجویی ادامه می‌دهد: باشه، حالا هنوز قهری؟ جواب نمی‌دهم و دست به سینه، رویم را برمی‌گردانم؛ ناگاه انگشتان کشیده‌اش را زیر چانه‌ام حس می‌کنم؛ صورتم را به سمت خودش برمی‌گرداند و بوسه‌ای بین ابروهایم می‌نشاند: ببخشید! صورتم داغ می‌شود؛ جلوی این‌همه آدم این چه‌کاری بود؟ با صدایی خفه جیغ میزنم: زشته جلوی مردم! - زشت داعشه! نه ما که می‌خوایم آبجیمون باهامون آشتی کنه! حالا حلال می‌کنی یا دوباره همین حرکتو بزنم؟ خنده‌ام می‌گیرد: باشه بابا حلالت کردم. مظلومانه می‌گوید: دعام کن. دلم برایش می‌سوزد، اما باید ادب شود؛ بی‌اعتنا میگویم: تو هم همینطور. بالاخره راهی می‌شویم برای خروج از مرز؛ خودش هم نگران است که دائم سفارش‌هایش را تکرار می‌کند؛ از هم جدا می‌شویم و حامد راه اهواز را درپیش می‌گیرد اما من دیگر فکر چیزی جز نیستم. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh