eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze10.mp3
3.65M
✅تندخوانی (تحدیر) 🎙:استاد معتز آقایی 〰〰🌺🌺〰〰 ✅دعای روز بسم الله الرحمن الرحیم خدایا، مرا در این ماه از توکل کنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای نهایت همت جویندگان. 〰🌺🌺〰 ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏 🙏💐التماس دعا 🎋〰🍃 @Alachiigh
⚜علمــدارعشــق قسمت راوی مرتضـــــــی تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم... که یکی زد به در - بله بفرمایید داخل + داداشی داری چه کار میکنی - خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم + آخی الهی.. خسته نباشی اما هرچقدر کار کردی بسه حاج آقا موسوی اینا تو راهن پاشو لباسهات عوض کن - باشه خواهری + کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟ - به لباس روی تخت بود اشاره کردم یه بلوز چهارخونه آبی روشن یعقه آخوندی و شلوار پارچه مشکی نشونش دادم _نه داداش این نه... بذار رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد _داداش اینو بپوش.. قشنگتر نشونت میده - باشه چشم لباس هارو پوشیدم صدای زنگ در بلند مجتبی داشت میرفت سمت در که زهرا گفت _داداش مرتضی شما برو در باز کن آقامجتبی بیا مابریم پدر همراهی کنیم رفتم سمت در بازش کردم نرگس سادات با چادر پشت در بود هنگ مونده بودم اصلا فکر نمیکردم پشت در نرگس سادات باشه - سلام حاج آقا بفرمایید •• ممنونم پسرم... پدرت کجاست پدر _حاج حسن...!!! حاج حسن_کمیل خودتی..؟؟!! حاج حسن خم شد صورت پدرم بوسید چقدر حجاب به نرگس سادات میاد استغفرالله ربی اتوب الیه چقدر این دختر گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه پدرم و حاج حسن رفتن داخل اتاق مخصوص پدر یک ساعت و نیم میگذشت نرگس : زهرا من نگرانشون شدم برو یه سر بهشون بزن زهرا: داداش مرتضی بی زحمت یه سرو پیش پدرا.. نرگس سادات نگرانه در زدم پدر _مرتضی پسرم حال حاج حسن خوب نیست دخترخانمش صدا کن باهول برگشتم تو پذیرایی _خانم موسوی حال پدرتون خوب نیست نرگس سادات_ یاامام حسین... بابا... بابا... _چی شد _آقای کرمی میشه کمک کنیم پدرم ببریم دکتر اسپری شون همراهمون نیست - بله حتما اون شب پدرمن با مداوای برادرم مجتبی که پزشکی میخوند حل شد اما کار حاج حسن به چادر اکسیژن رسید من موندم تا سیدهادی و سایر بچه هاشون بیان اونا که اومدن من برگشتم خونه راوی نرگــــــس ســــــــادات واقعا باید از آقای کرمی تشکرکنم که تااینجا همراهیم کرد دکتر گفت آقاجون باید شب بمونه بیمارستان خودآقاجون گفت که نرگس سادات بمونه اون شب من تاصبح پلک روی هم نذاشتم ولی الحمدالله آقاجون فرداصبح مرخص شد بعداز اون دیدار رابطه من و زهرا صمیمی تر شد همیشه پیش هم بودیم بخاطر حجم درسا هیچ جا نمیرفتم اما با زهرا همیشه برنامه دعا دونفری داشتیم یه ترم مثل برق باد گذشت من و زهرا و آقای صبوری هرسه با نمره A راهی ترم دوم شدم کلاسای ترم دوم ۲۷ بهمن شروع شد این ترمم باز با استاد مرعشی کلاس داشتیم بااونکه جوان بود اما درحین مهربانی جدی هم بود روز اول ترم دوم خیلی صریح و جدی گفت _باید تا ۲۷ اسفند هرزمانی کلاس داریم سرکلاس حاضر بشید هرکس یه جلسه غیبت داشت بدونه این درس افتاده خیلی هم مذهبی بود سیدهادی میگفت ۲۶ سالشه مرجان هم کلاسیمون از ۱۵ اسفند نیومدم کلاس وقتی استاد اومد و دید یکی غایبه گفت _ به ایشان بگید این ترم دیگه سرکلاس من حاضر نشه تعطیلات عیدهم باز کنار زهرا به من گذشت ۱۷ فرودین مرجان سرکلاس اومد شدیدا برنزه شده بود و حجابش افتضاح تر شده بود هرروز حراست دانشگاه بهش گیر میداد تا استاد وارد شد رفت سمتش با صدای لوسی گفت _استاد ما ایتالیا بودیم... این سوغاتی هم برای شما آوردم - ممنون.. درضمن خانم رفیعی دیگه بااین حجاب سرکلاس من حاضرنشید مرجان بالبخندی کاملا مصنوعی گفت _بله استاد وای تذکر سختی داد استاد... جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ. ادامه دارد... 🎋〰🍂 @Alachiigh
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze10.mp3
3.65M
✅تندخوانی (تحدیر) 🎙:استاد معتز آقایی 〰🌺🌺〰 ✅دعای روز بسم الله الرحمن الرحیم خدایا، مرا در این ماه از توکل کنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای نهایت همت جویندگان. 〰🌺🌺〰 ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏 🙏💐التماس دعا 🎋〰🍃 @Alachiigh
قسمت چراهای بی جواب من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ... تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ... شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ... - چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ... و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ... من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ... مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ... و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ... اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ... بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ... حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ... رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ... تو شاهد باش یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ... پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ... سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ... - به والدین خود احسان می کنید؟ ... جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ... - لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ... بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ... - من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ... چشم هام پر از اشک شده بود ... یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود... - اصلا لازم نکرده روزه بگیری ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ... - اما ... صدام بغض داشت و می لرزید ... - به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ... نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ... - شبتون بخیر ... و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ... - خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ... گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ... صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ... تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ... اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ... ⚜جھت‌ِ مطالعہ‌ے هر قسمٺ‌؛،، ¹1صڵوات. ادامه دارد @Alachiigh
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze10.mp3
3.65M
تندخوانی (تحدیر) 🎙:استاد معتز آقایی 〰🌺🌺〰 ✅دعای روز بسم الله الرحمن الرحیم خدایا، مرا در این ماه از توکل کنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای نهایت همت جویندگان. 〰🌺🌺〰 ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏 🙏💐التماس دعا @Alachiigh