eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜علمــدارعشــق قسمت نزدیک مزارشهدا که شدیم... به مرتضی گفتم _من میرم پیش شهیدم... تا تو راحت باشی +ممنونم یهو باد وزید.. همزمان که چادرم به بازی گرفت ومن فکرمیکردم قشنگترین صحنه دنیاست آستین خالی مرتضی تکون خود،.. دلم خالی شدچه ابوالفضلی شده.. آستین خالی بوسیدم... گفتم _بوی حضرت عباس میدی آقا.. ازش دورشدم.. یه نیم ساعت بعد.. رفتم پیشش.. چون ممکن بود هیجانی بشه... و این براش خیلی ضرر داشت.. -آقا بریم خونه ؟ +بله بی زحمت برو خونه.. الانا دیگه مهمون کوچولومون میرسه.. وارد خونه مرتضی اینا شدیم... صدای زهرا و علی آقا بلندشد _خوش اومدی فرمانده مرتضی خندید گفت _شرمنده اخوی من حاج حسین علمدار نیستم.. خطات قاطی کرده برادر.. بعد رو به زهرا گفت _مجتبی کجاست؟.. به مادر زنگ زدی کربلا رسیدن؟.. یا نجف اشرف هستن؟ زهرا:_مادراینا که هنوز نجف اشراف هستن مجتبی هم رفته سپاه ببینه با اعزامش به سوریه موافقت میشه.. +صبح زنگ زدم به یکی از بچه ها گفت به احتمال ۹۹درصد یه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه.. -خب خداشکر.. آقامجتبی هم داره به عشقش میرسه.. من_مرتضی جان یه ذره استراحت کن تا سادات اینا بیان +چشم فرمانده یه نیم ساعتی میگذشت... صدای زنگ در بلندشد _سلام عزیزعمه.. زینب ماشاالله بزرگ شدی (مائده سادات ): سلام عمه... آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه -بیا تو عزیزم @عمه آقا مرتضی کجاست؟ - تو اتاق الان صداش میکنم در زدم وارد اتاق شد - إه بیداری... بیا سادات اینا اومدن همسری +الان میام مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت... بعداز احوال پرسی نشست +مائده خانم.. من لایق شهادت نبودم.. موندم تا عکسای رفقام و جای خالیشون دلم آتیش بزنه.. هادی وقتی میخاست بره شناسایی منقطه مسکونی حمص... این انگشتر داد تا بدم به شما و گفت.. هروقت ساداتش بزرگ شد اینو بدید بهش و بگید بابا خیلی دوست داشت ازم خاست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید.. و زینبشو واقعا تربیت کنید مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود... اینم انگشتر امانتی سیدهادی.. با اجازتون @‌آقا مرتضی هادی من چطوری شهید شد؟چرا نذاشتن در تابوت باز کنم +مثل سیدالشهداچون تو اون تابوت فقط یه سر بود.. برای همین اجازه ندادن اومدم پشت مرتضی بره اتاق.. که گفت _لطفا تنهام بذار سادات با زهرا به سمت مائده دویدیم مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود _هادی خیلی بی انصافی...من انقدر بد بودم... که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت... بی انصاف منو با یه بچه ۷ ماهه... تنها گذاشتی رفتی پیش عممون هادی دلم برات تنگ شده... من میترسم نتونم زینب خوب بزرگ کنم... هادی دوماهه ندیدمت.. نمیخای بیای خوابم بی معرفت... پاشد زینب سادات بغل کرد -مائده کجا داری میری عزیز عمه @ میخام برم پیش هادی _باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست.... زهراجان مراقب مرتضی باش سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم -مائده اون ماشین پسرعمو بود؟؟ @ نمیدونم عمه... من حواسم نشد مائده بردم مزارشهدا وای که حرفای این دختر... دل آتیش میزدااا دست میکشید رو مزار هادی میگفت _درد نداشت لحظه ای سرتو بریدن... مادرمون اومده بود پیشت؟ .. سرتو به دامن گرفته بود؟ -مائده پاشو بسه دختر... خودتو اذیت میکنی.. ببین زینب ترسیده بیا بریم خونه داداش اینا تو بذارم اونجا خیالم راحته.. مائده گذاشتم خونه برادرم... خودم برگشتم خونه مرتضی اینا زهرا با قیافه بهم ریخته در باز کرد -زهرا چی شده.. =زن عموت اینجا بود... به داداشم زخم زبون زد.. داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده... داداش برای اهواز بلیط گرفته _میدونم کجا رفته الان میرم به سید محسن میگم منو برسونه تهران.. جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ. ادامه دارد... 🎋〰🍂 @Alachiigh