eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاچیق 🏡
⚜رمان #نقاب_ابلیس #قسمت23 (مصطفی) خانم‌ها را با هم راهی خانه می‌کنیم و خودمان می‌مانیم برای جمع و
⚜رمان (مصطفی) سه ترک پشت موتور می‌پرند. خیال‌شان راحت است که جان ندارم بروم سراغ‌شان؛ کور خوانده‌اند. با هر نفس، درد در قفسه سینه‌ام می‌پیچد. تمام تنم درد می‌کند. خون صورتم را گرفته. دستی به دیوار می‌گیرم تا روی پایم بایستم. درد شدت می‌گیرد، اما الان وقت نشستن نیست. مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی...! ته مانده رمقم را می‌ریزم در پاهایم و قبل از اینکه راه بیفتند، با تمام نیرو به موتور ضربه می‌زنم. صدای فریاد یا علی(ع) در حنجره و گوشم می‌پیچد. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...! صدای بچه‌ها نزدیک‌تر می‌شود. صدای عباس است. این بار نمی‌توانم موتور را واژگون کنم. دست می‌اندازم به کاپشن و شال گردن نفر سومی که ترک موتور نشسته. با تمام نیرویم می‌کشمش به سمت خودم. دوباره فریاد یا علی...! واژگون می‌شود و روی زمین میخورد؛ اما عباس و بچه‌ها انقدر نزدیکند که دوستانش منتظرش نمی‌شوند. بدجور زمین خورده اما انقدر گیج نیست که برایم چاقو نکشد. من هم دست انداخته‌ام و قلچماق ترین‌شان را زمین زده‌ام! -بچه‌ها سید! برین کمکش... یا زهرا! قبل از اینکه چاقویش شکمم را بدرد دستش را می‌گیرم. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...! انقدر می‌پیچانم که از درد، چاقو را رها کند. با دست دیگرم چاقو را به سمتی پرت می‌کنم. علی می‌رسد بالای سرم: - یا زهرا! سید چی شدی؟ بچه‌ها بیاین کمک! فریاد می‌کشم: -بگیرینشون... دوتاشون در رفتن... بگیرینشون. چندنفر جلوتر می‌دوند دنبال آن دونفر و من سرجایم رها می‌شوم. صدای آژیر می‌آید. لخته‌های خون همراه سرفه از دهانم بیرون می‌ریزد. علی صدایم می‌زند، نفس ندارم که جواب بدهم خوبم. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. (حسن) -هنوز معلوم نشده هدفشون چی بوده و چرا این کار رو کردن؟ پدر مریم می‌پرسد. از صدای گرفته‌اش پیداست این دو سه روز چقدر خودخوری کرده. مرتضی سینی چای را از آشپزخانه می‌گیرد و جلویمان می‌گذارد. او هم عصبانی است؛ حق هم دارد. شتاب زده می‌گوید: -لابد کار همون هیئت محسن شهیده! یا کار اون بهاییا! شک نکنین! عباس لبخند ریزی می‌زند؛ شاید به خامی مرتضی. پدر دوباره می‌پرسد: - شما که این مدت پیگیر بودید، بگید اینا کی بودن؟ عباس نفسی تازه می‌کند: -مطمئن باشید از اون هیئت نبودن؛ اونا آنقدر احمق نیستن که اینجوری خودشون رو خراب کنن. من از روند تحقیقات نیروی انتظامی خبر ندارم. پدر دلش نمی‌آید بیشتر از این عباس را اذیت کند. عباس نجیبانه میپرسد: -مصطفی حالش خوبه؟ میشه ببینمش؟ -توی اتاقشه... بعیده خواب باشه. بفرمایید... مرتضی راهنمای عباس می‌شود و من هم پشت سرشان راه می‌افتم. عباس یا الله گویان وارد اتاق می‌شود. مصطفی خوابیده روی تخت و کتابی دستش گرفته؛ اما به محض دیدن ما لبخند می‌زند و نیم خیز می‌شود: -سلام. صورتش از درد جمع می‌شود و عباس اجازه نمی‌دهد بلند شود. با دیدن عباس، گل از گل مصطفی می‌شکفد. عباس می‌نشیند و احوال پرسی می‌کند؛ مرتضی می‌رود که پذیرایی کند. اولین سوال مصطفی، همان است که پدرش پرسید. اما جواب عباس فرق می‌کند. صدایش را کمی پایین می‌آورد: -اینطور که اون پسره، همون که با کمک تو گرفتنش، اعتراف کرده، اینا نه بهایین، نه فرقه شیرازی! اینا ری استارتی‌اند. انگار که برقم گرفته باشد: - اینا یهو از کجا اومدن؟ مصطفی اما چندان شوکه نشده: -احتمال می‌دادم؛ این شینگیلیسیا خر که نیستن اینجوری ضایع بازی دربیارن! دستم را به پیشانی می‌گیرم: -همونا کم بودن که اینام بریزن سرمون! -حالا معلوم نشده هدفشون چی بوده؟ عباس آرامتر می‌گوید: - می‌دونی که چقدر این روزا دارن برای حزب اللهی‌ها خط و نشون می‌کشن. اینام فکر کردن خبریه، یهو زده به سرشون اومدن سراغ شما. ولی معلومه خیلی بچه‌تر از اونن که بفهمن جلوی اون‌همه آدم، این اداها خریت محضه! اینا فقط عضله داشتن، نه مغز! مصطفی با نگرانی می‌گوید: -مطمئنی دیگه خطری نیست؟ اینا یهو نزنه به سرشون برن بقیه بچه‌ها رو هم منهدم کنن؟! عباس آرام است: -نه ان شالله. پلیس دنبالشونه. -نمی‌دونی قرار شده با این هیئته چکار کنن؟ -نمیشه بریزن بگیرنشون. تحت نظرن؛ به موقعش عمل می‌کنن. بهایی‌هام دارن رصد میشن. مصطفی چشمکی می‌زند: - اینا رو از کجا می‌دونی؟ به اون بالاها وصلیا! عباس سر به زیر می‌خندد: -نه اینا رو از افسر آگاهی شنیدم. شمام برید پیشش همینا رو میگه! ✨جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ. ادامه  دارد... 🎋〰❄️ @Alachiigh