آلاچیق 🏡
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿 #ناحله #قسمت_بیست_و_هشتم مشغول ح
#ناحله
#قسمت_بیست_و_نهم
+ها یره تو کاری نداری؟بیا اینجا ب مو کمک کن .
رفتمسمتشو
_من آموزشِ تفحص ندیدما !!
من مسئول هماهنگیم !!
+ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیری .
باشه گفتمو رفتمکنارش رو خاک نشستم.
اسمش سید مرتضی بود آروم با دستش با خاکا ور میرفت
به منم میگف با دقت همین کارو کنم واگه چیز مشکوکی دیدم بهش بگم .
کل روز به همین منوال گذشت .
همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم .
بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد من و محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردن و گفتن تا چیزی پیدا نکنن کسی نهار نمیخوره.
دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن .
منم رفتم سمت سید مرتضی که فرمانده صدام زد !
+برو دوربین و از تو اتوبوس بگیر بیار چندتا عکس بگیر .
با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس .
تا اتوبوس خیلی راه بود .
بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده، اتوبوسو جلو تر از ورودی یادمان بیاره .
راهِ زیادیو دوییدم .
دوربینو گرفتم و دوباره همین راهو دوییدم تا بچه ها .
از زوایای مختلف چندتا عکس گرفتم
هوا دیگه غروب کرده بود .
بچه ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس!
همه پکر بودیم .
از ساعت ۷ تا ۶ این همه آدم این همه زحمت بی نتیجه .
اما یه شور و شوق خاصی داشتیم و بی نتیجه موندن و پای بی لیاقتی گذاشتیم.
وسط راه منو محسن از بچه ها جدا شدیم تا بریم و شام و نهار فردای بچه ها رو یه جا از آشپزخونه ای که قرار داد بسته بودن بگیریم.
صبح با صدای اذان پاشدم !!
با صمیمیتی که با بچه ها پیدا کرده بودیم بقیه روهم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه.
طلبه ی جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن .
بعد نماز جماعت محسن رفت از نونوایی بغل حسینیه نون بگیره .
ما همتو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه ی دیروز و گذاشتیم وسط سفره و چایی دم کردیم تا محسن برسه .
بچه ها خیلی خوب بودن.
اکثرا متاهل بودن و مجردای جمع جز منو محسن دو نفر بودن .
این دفعه عزممونو جزمکردیم وزودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان شالله بتونیم چیزی پیدا کنیم.
وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس .
طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه .
تو راه هم هی نذر صلوات و زیارت عاشورا که یه معجزه ای بشه .
به محض رسیدن، بچه ها کارشونو شروع کردن .
هر کسی نشست سر جای خودشو مشغول شد ....
یازده روز از وقتی که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبری نبود !
بچه ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعای توسل و روضه امام زمان خوابشون برد بعضی ها هم مث من بیدار بودن.
تو این مدت چند باری با بابا و داداش علی و ریحانه صحبت کرده بودم.
به ریحانه هم گفتم که با پولایی که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره!
و یکم هم راجع به روح الله باهاش حرف زدم .
همش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم .
سه روزدیگه عقدش بود .
تو این دو هفته چندباری با حضور زنداداش رفته بودن بیرون و باهم حرف زدن و تقریبا شناخت کافی پیدا کردن از هم.
حتی پیش مشاور هم رفته بودن.
از طرف دیگه ای هم از قبل میشناختن همو.
خیلی مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره .
با اینکه عادت داشتم ولی یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود .
تاصبح با محسن و سید مرتضی و فرمانده نشستیم و ذکر گفتیم .
دم دمای صبح بود که بقیه خوابشون برد .
با بطری آب معدنی بالا سرم وضو گرفتم و ایستادم برا نماز .
دلم نمیخواست دست خالی برگردیم .
حداقل اگه شده یه شهید ..
فقط یدونه...
قبل اذان بچه ها رو بیدار کردم یه آبی چیزی بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگی که میخوان روزه بگیرن!
نمازو به جماعت حاج احمد طلبه ی ۲۹ ساله ی گروه خوندیم روز سه شنبه روزآقا امام زمان بود
نشستیم و دعای عهدم خوندیم و بعدش راهی منطقه شدیم .
روزِ آخر موندنمون تو این شهر و این منطقه بود .
بعدش باید برمیگشتیم تهران .
همه ی چشم و امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالی برنگردونه ...
برا نماز ظهرو عصر پاشدیم و بعد خوندن دوباره همه مشغول شدن.
منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودم و با اجازه ی فرمانده کمک میکردم .
بچه ها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن .
خیلی دیگه جلو رفته بودیم و تقریبا یک پنجم منطقه پاک سازی شده بود.
تو حال و هوای خودم بودم و تو دلممداحی میخوندم .
بچه ها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن .
دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که همزمان دو نفر داد زدن!
+یا علیییییی!!الله اکبرررر بچه ها بیاین اینجااااا!!!
با شنیدن این صدا همه دوییدن سمتشون و دورشون حلقه زدن
بچه ها شهیدددد!!! .
اینجاااا کانالههه
بشینین همین جا با دقت ....
همه نشستن .
منم رو خاک زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh