آلاچیق 🏡
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 💎حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگ
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم. یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سوال کردم: عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟
🔰گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت. اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند...
⛔️چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود. باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود. به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود.
☘همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد. شگفتزده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟ گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد.
🌺پرسیدم: حالا چه میشود؟ چه کار باید بکنید؟! گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم.
✨آنجا می توانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد میرسیدیم. پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است...
🌏 یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
💢حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونهای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد.
🌳درختان آنجا همه نوع میوهای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان. بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود.
بوی عطر همه جا را گرفته بود. صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش میرسید. اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد.
🍀 به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم. با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم.
♻️ نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی میشود. اما نمیدانید آن خرما چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانهها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود.
💠اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب. اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه. آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمیدانم چطور توصیف کنم.
♻️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم. با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت:ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم. میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است...
#ادامه_دارد ...
شهیدهمت
✦••✾🌹•🌟•🌹✾••✦
#آلاچیق
https://eitaa.com/Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺عاشقـــانه_دو_مدافـــع🌺 #قسمت_ دوازدهم _دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم... وقتے چشمامو باز کردم تو
🌺عاشقـــانه_دو_مدافـــع🌺
#قسمت_سیزدهم
_با همیـݧ فکر به خواب رفتم...
چند روزم با همیـݧ افکار گذشت
هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود
_بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود
رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم
مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم
_بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود
_تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود.
اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم:
"خدا جوݧ منم اسماء
هنوز منو یادت هست؟یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم!،
بگذریم...
حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه
نمیدونم تقصیر کیه؟؟؟
مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..."
_خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ
نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ
کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم
همونطور خوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما
اسماء خانمہ؟!
_بلہ اسمم اسماست
بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو
چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ
ارثیہ ے حضرت زهرا
شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست
مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ
_خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم؟
مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے
چرا اما...
اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ
کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ...
باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم
بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود
_نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم
_بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ
اشک تو چشام جم شد
یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم
بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست
ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند..
✍خانم.علـــی.آبادی
⭐️برای خواݩدݩهرقسمٺاز رماݩ1صݪواٺ به نیت فرج اݪـزامیسٺ
#ادامه_دارد
#داستان_شب
#عاشقانه_دو_مدافع
🎋〰🍃
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_دوازدهم میخواستم برم پایگاه اما آدرسش یادم نبود دوباره شماره زینب گ
⚜بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_سیزدهم
آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و
انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی
و بنده خدا و رهرو شهدابشی
در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود
دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی ،محمدی ،
حسینی ،زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب
این جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا
نزدیکای اهواز زهراسادات نزدیکم شد
سرم ب شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد
زهراسادات : حنانه
اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم
زهراسادات : یادته بهت گفتم معنی اسمتو
بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-آره
زهرا سادات :خب میخام معنی اسمتو بهت بگم
-ممنون میشم اگه بگی
زهرا سادات : حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی ؟
-آره در حد همین اسم
سادات : خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم
-باشه
سادات :ببین بعداز شهادت امام حسین(علیه السلام)
تو روز عاشورا و شروع اسارت بی بی حضرت
زینب(سلام الله علیها )
توراه کربلا به کوفه یه مسجدی هست که الان
به مسجد حنانه معروفه
ماجراش اینه یک شب سر شهدای کربلا و
خود اسرای کربلا در این مسجد موند
ستون های مسجد به حال حضرت رقیه(سلام الله علیها )
طفل سه ساله امام حسین(علیه السلام )
و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن
حنانه یعنی گریه کن حسین
زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش
حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین
هست مست و غرق گناه بوده
رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم
این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و
بیقرار شلمچه بودم
بالاخره صبح شد و به سمت .......
✨جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ.
ادامه دارد...
#داستان_شب
#نویسنده_بانو...ش
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
🎋〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿 #ناحله #قسمت_دوازدهم اون پسری
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿
#ناحله
#قسمت_سیزدهم
محسن صداش بلند شد :
دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت
+شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم!
از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم
گفتم
_اینو نگین چی دارین بگین
محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد
+داداش خوبی؟؟
رفت سمتش
نگاش کردم.
نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش.
دوباره ادامه دادم
_آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین .
هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ...
محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت
+اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا.
خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم
+شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟
برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم
با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ...
مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خب جوابی نشنیدم؟؟؟
محسن :چیکارشی؟
مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟
محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و
+ همه کاره؟
جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا.
محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت
+محسننن کافیهه
ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن
محکم زدم رو صورتمو گفتم
_تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم .
شدت گریم بیشتر شد .
مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد .
+بگو چه غلطی کردین؟؟؟
دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟
مگه خودتون ناموس نداریین؟؟
ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه .
سرشو کرد سمت مصطفی وگفت
+هوی ببین خوشگل پسر!!!
دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده
اینجا هیئته حرمت داره!!
نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت!
صدای نفساش خیلی بلند بود.
رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم
تو چشام نگاه کرد
گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام .
کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد.
بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم .
یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد.
محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش .
+محمد ؟؟
محمد داداش حالت خوبه ؟؟
محمد ببینمت !!
چرا اینطوری شدی داداشم؟؟
نگاه کن منو نفس عمیق بکش .
زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود.
حتی نمیتونست حرف بزنه
یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف
+میشه لطف کنید برید؟
دلم میخواست جیغ بکشم .
محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه.
از چشاش ترس میبارید
کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم
بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و..
بیرون منتظر موندم که محسن داد زد
+مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان
حالش خوب نیست
بعد رو ب محمد داد زد
_اهههه محمددد!!
تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!!
دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون.
از دور نگاشون میکردم
سوار ی ماشین شدن
محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق.
بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد.
ب رفتنشون نگاه کردم.
خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد .
زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم و لای پالتوی محمد گذاشتم.
کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم.
بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد .
نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم .
دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود .
رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم .
مداح شروع کرد به خوندن...
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دوازدهم خانوادة صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این ر
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سیزدهم
فصل هفتم
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با
خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشة اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچة بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای نازک و قشنگ گریة نوزادی توی اتاق پیچید.
همة زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچة سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشة اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»
خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.»
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.»
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh