eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_هشتاد_و_یک چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا پشت هم به
به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم. گوشیم رو برداشتم. این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستم‌نگه دارم به مامان هم گفتم کجا میخوام برم و ازش خداحافظی کردم. امروز بهتر از روزای قبل بودم‌ نصف مسیر رو پیاده رفتم. هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم. داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد وقتی رسیدیم کرایه رودادم و پیاده شدم با شوق رفتم طرف ریحانه نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود متوجه حضورم نبود کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم با دیدنم یه لبخندی زد و گفت: + سلام با کی اومدیی؟ _سلام بر تو ای دختر زیبای من .با پاهایم آمده ام +خداروشکر که خل شدی دوباره خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد با دستم رو سنگ قبر زدم و فاتحه خوندم. یهو یاد چیزی افتادم وزدم رو صورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم‌ بزارم رو مزار شهدا +خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر _اخه شاید همیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید از فرصتام استفاده کنم اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟ +داره ولی خیلی نزدیک نیستا. _اشکالی نداره میرم زود میام. چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم قدم هام رو تند کردم و با راهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خورد رو برداشتم حساب کردم و با همون لبخند که از لبام یه لحظه ام‌کنار نمیرفت برگشتم به یکی از بزرگترین آرزهام رسیده بودم حق داشتم خوشحال باشم دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم از دور ریحانه رو دیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه وقتی نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه با تعجب نگام کرد و گفت : +فاطمهه کل مسیر رو دوییدی؟ _نهه چطور؟ +خیلی زود رسیدی خندیدم و دوباره نشستم کنارش گوشیم رو گذاشتم کنارش و چندتا شاخه گل تو دوتا دستم گرفتم بلند شدم ک گفت : +کجا؟ _میرم اینارو بزارم رو سنگ قبر شهدا. توهم بقیه رو بزار . +آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام از ریحانه دور شدم و رسیدم به اولین شهید. به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رو مزارش. وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تا بفهمم چند سالشونه. گلای تو دستم تموم شده بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یا نه. وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش غروب شده بود و هوا به تاریکی میرفت باید عجله میکردم خیلی کند بودم وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنار ریحانه شدم به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم سرش پایین بود الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره. چند قدم رفتم‌جلو سرش رو که بالا آورد احساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد. داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم . با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت و تمام سعیش ،رو پنهان کردنش بود نگام کرد چقدر دلم میخواست یه بار دیگه لبخند رو روی صورت ماهش ببینم فکر میکردم توهم زدم .خیلی هل شده بودم. چرا میخندید؟ تمام تلاشام رو دوباره بر باد دادم غرور الکی وقار الکی خانومی الکی وخلاصه هرچی که تا الان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودگ همه از یادم رفت سرش رو انداخت پایین و سلام کرد با صدای سلامش به خودم اومدم و مثل خودش جواب دادم. ریحانه شرمنده گفت : +فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شد حواسم پرت شد. جایی که بودم باعث قوت قلبم بود از چندتا شهید گمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن .صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکر کنم بعد از چند دقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم : _اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم. +باشه راستی گوشیت زنگ خورد. _عه ندیدی کی بود؟ +مادرت بود ولی جواب ندادم. خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم رو آهنگ زنگم مانع شد‌. گوشیم رو سنگ قبر بود سریع برداشتمش و جواب دادم _سلام +سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان .بیام‌دنبالت؟ _الان؟ +اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی نگام به گلا افتاد وگفتم: _آخه الان که... دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. ولی چاره ای نداشتم: +باشه بیا +چند دقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ ناراحت گوشیم رو قطع کردم دوباره توجه ام به محمد جلب شد حس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت و با دیدن من ادامه نداد. ریحانه گفت: +چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت ؟ با لب و لوچه ای اویزون گفتم : _اره @Alachiigh