آلاچیق 🏡
#نقاب_ابلیس #قسمت44 (حسن) شانههایش میلرزد. صدایش را سخت میشنوم. حتما حضورم را متوجه نشده که بازه
⚜رمان #نقاب_ابلیس
#قسمت_پایانی
(حسن)
به مصطفی که متعجب نگاهش میکند، میگوید:
- بدو! پاسداران هنوز شلوغه نیرو میخوان...
-مگه هنوز جمعشون نکردن؟
-نه... داره بدترم میشه. اونجا هم مثل انقلاب نیست؛ دقیقا منطقه مسکونیه. دارن میریزن توی خونههای مردم.
مصطفی میرود که ذولجناحش را آماده کند. این ذولجناح هم شده مثل ذولجناح تابلوی عصر عاشورا! یا رنگش ریخته، یا تو رفته. چراغش هم شکسته.
مثل بچهها به سیدحسین میگویم:
- میشه منم بیام؟
طوری نگاه میکند که دلم میریزد و جوابم را میگیرم:
-نه! تو برو پیش علی، یه سر بهش بزن.
-چرا من نیام؟
جواب نمیدهد و میرود. با حسرت خیرهام به سیدحسین و مصطفی که دور میشوند. تا بیمارستان، با بغضی نفسگیر دست به گریبانم. دلواپس علیها و عباسهایی هستم که در پاسداران، با دراویش درگیرند. صدای کف و سوت و شعار آنقدر در ذهنم میپیچد که گوشهایم سوت بکشد.
پدر و مادر علی هم بیمارستانند. مادرش مفاتیح به دست نشسته و پدرش تسبیح میگرداند. مثل همیشه، آرام روی تخت خوابیده. اگر میدانست در گلستان هفتم چه خبر است، بلند میشد و تا خود پاسداران میدوید. همان بهتر که نمیداند! حداقل خیالمان راحت است که دیگر کسی با چاقو پهلویش را نمیدرد و به بازویش تیر نمیزند. گفتم پهلو و بازو، سوختم!
کاش بلند شود و کمی باهم حرف بزنیم. آرام در گوشش زمزمه میکنم:
-علی، چرا خوابیدی پسر؟ توی خیابون پاسداران یه مشت درویش داعش مسلک افتادن به جون نیروی انتظامی... نمیخوای پاشی؟ برات مهم نیست که بریزن خونه زندگی مردم رو بهم بریزن؟ برات مهم نیس دارن با چاقو و قمه و تفنگ برای پلیس خط و نشون میکشن؟
نمیدانم چرا اینها را گفتم. نباید بفهمد، نگران میشود. از اتاقش میزنم بیرون، دل ماندن در بیمارستان را ندارم. بی قرارم، کاش من را هم با خودشان میبردند. سیدحسین و مصطفی را میگویم. راستی الان کجا هستند؟ دستم میرود که سیدحسین را بگیرم، نه! نمیتواند که جواب بدهد...!
زیارتنامه حضرت زهرا(س) میخوانم؛ به نیابت از عباس، به نیت شفای علی. نفهمیدم کی این اشکهای شور و گرم روی صورتم غلطیدند؛ بی اجازه و هماهنگی!
دلم تاب نمیآورد؛ اخبار را چک میکنم. نیم ساعتی تا اذان صبح مانده. باورم نمیشود! کی سحر شد؟
چشمانم تازه یادشان میآید نخوابیدهاند، با نور گوشی شروع به سوختن میکنند. خطوط را به سختی میخوانم:
-شهادت یک بسیجی و سه نفر از نیروهای پلیس به دست دراویش....
چشمانم بیشتر میسوزند. به پلکهایم التماس میکنم روی هم نیفتند. مادر و پدر علی پرستارها را صدا میزنند، صدایشان را گنگ میشنوم. چشمانم کلمات را یکی درمیان میخواند:
- آتش... سلاح گرم... قمه... خانه های مردم... اتوبوس... نیروی انتظامی...
پرستارها به سمت تخت علی میدوند. دوباره به کلماتی که تار و واضح میشوند نگاه میکنم:
- بسیجی... اتوبوس... زیر گرفتن...
پدر علی همانجا سجده میکند، اشک ریزان.
صدایی با شوق میگوید:
-یا فاطمه زهرا(س).
بسیجی، تیراندازی، سلاح گرم و سرد، اتوبوس...!
به گمانم صدای مادر علی است که میگوید:
-یا فاطمه زهرا(س).
پایان
والعاقبه للمتقین
این ناچیز، تقدیم به شهید محمدحسین حدادیان و شهید سجاد شاهسنایی، شهدای مظلوم امنیت...
یا زهرا
#فاطمه_شکیبا؛ تابستان 97
_________
✨داستان واقعی
✨جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ.
ادامه دارد...
#داستان_شب
🎋〰❄️
@Alachiigh