آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #پارت_پنجم ضحی هم مثل همیشه پرید وسطو با خوشحالی گفت _بده به مامانم واست گشادش میکن
#فراموشت_نمیکنم
#پارت۶و۷
تا خواستم از علی دفاع کنم سوگند گفت
_اره.کلی حرف بار این دختر بیچاره کرد بعدشم زرتی درو کوبوندو رفت پیش فااطممه جوونش!
بردیا که به شدت از لحن تند سوگند جا خورده بود با بهت پرسید
_مگ چی بهش گفتی؟!
بغضی که از بعد از رفتن علی تو گلوم لونه کرده بود مانع جواب دادنم شد.
سوگند باز به جای من جواب داد
_کلی حرف بار خانوومت کرد بعدشم گف تو زندگیم دخالت نکن من با هرکی که دوست داشته باشم عروسی میکنم به توهم ربطی نداره..کجا بودی جلوی علیو بگیری که انقد زنتو تحقیر کرد؟! اَهه!!
و سریع از لابی ساختمون خارج شد.
بردیا دستمو گرفتو منو کشون کشون سوار ماشین کرد و خودشم به سرعت سوار شدو درو بست.
تا درو بست بغضم ترکید..دستامو جلوی صورتم گرفتمو اشکام جاری شد
دختر دل نازکی نبودم اما تنها فرد باقی مونده از خونوادم علی بودو دوست نداشتم اونو هم از دست بدم.
خوب که گریه کردم و کمی سبک تر شدم، از روی داشبورد دستمال برداشتمو اشکامو پاک کردم.
بردیا که فهمید سبک شدم زمزمه کرد
_با علی صحبت میکنم غصشو نخور.وقتی با زندگیش لج کرده دیگه چرا تو پاسوزش شی..حالا اینارو بیخیال.اومدم تا باهم بریم گردش .بس نیس مرخصی و خونه نشینی؟!
با حرف اخرش خندیدمو گفتم
_خوبه فقط ۲روز مرخصی گرفتم اونم فقط بخاطر مسمویتی که جنابعالی مقصرش بودی!
با حیرت نگاهم کردو گفت
_عِه!عِه!عِه! بچه پرو رو نگاه کن!کی بود جیغ جیغ میکرد الا و بلا برام از درخت لیمو بچین؟؟ من بودم میگفتم؟!
بعد صداشو نازک کردو ادامه داد
_بردیا جوونم واسم لیمو میچینی؟ بدون لیمو ناهار از گلوم پایین نمیره
قهقه زدمو گفتم
_خیلی نامردی!من اینجوری حرف میزنم اخه؟
همون لحظه یکی پرید سمت شیشه بردیا و جیغ زد
هینی کردمو خواستم جیغ بزنم که صدای خندون حسین اومد که گفت
_گند زدم به صحنه رمانتیکتون؟!
جیغ زدمو گفتم
_حسین دعا کن دستم بهت نرسه!
با لودگی به صورتش چنگ زدو رو به بردیا گفت
_داش بردیا به دادم برس که این جغله منو به دیار باقی میفرسه اونم با بی ار تی!!
بردیا قه قه زدو گفت
_حقته..تا تو باشی سر به سر دریا نزاری!
همون لحظه سوگند با یه پلاستیک پر از خوراکی سوار ماشین شد و رو به حسین گفت
_سروان پویاسوار نمی شی؟
خندم گرفت این دوتا با هم مثل بچه ها کلکل میکنن وسوژه چتای شبونه منو بردیا میشن.
حسین ایشی کردو گفت
_دریا این دوستت چقده نچسبه، تو اداره هم که بدتره!نق نقو!!
لبمو گاز گرفتم تا صدای خندم سوگندو ناراحت نکنه.
سوگند هم کم نیاوردو رو به بردیا گفت
_پسر خاله..دایی خانومت خیلی جلفه میدونستی؟؟
دیگ نتونستم نخندم زدم زیر خنده و با خنده من بردیا هم شروع کرد به خندیدن.
حسین سریع سوار شدو گفت
_بفرما سروان.انقد پرتو پلا گفتی که یادمون رفت بریم اداره.بردیا روشن کن بریم که پدرو پسر(سرهنگ و سرگرد مهدوی) سرمونو با اون خودنویس خفنش میبره میده به عروسو خواهر عروسش!
سوگند با شنیدن کلمه عروسو خواهر عروس جیغ زد اخه خواهرش ، زینب همسر سرگرد مهدوی بود
سوگند_بامزه..به جای چرت و پرت گفتن مختو یه چکاپ ببر.امروز جمعست و جنابعالی هم امروزو خونه استراحت کن...
بردیا اروم پچ زدو گفت
_خدا به دادمون برسه ادم قحطه که میخوایم با این دوتا بریم دارحمه؟؟
(دارحمه به قبرستون و گلزار شهدای شهر شیراز میگن )
خندیدموگفتم
_مجبور نبودی با این دوست مشنگت که دایی بنده هم تشریف دارن افتخار همراهی به منو سوگند بدی؟
حسین معترض گفت
_عای شما دوتا!چی میگین دو ساعته
بلند تر بگین شاید این سروان فرحی زیپ دهنشو بست و کمتر مخ منو تیلیت کرد!
وباز هم قه قه منو بردیا بالا رفت و جیغ جیغای سوگند شروع شد
از صمیم قلبم از حضور بردیا و حسین و البته رفیق جینگم، سوگند بعد از بحث با علی خیلی خوشحالم!
و خدا رو شکر کردم واسه داشتن یه دایی مثل حسین
یه نامزد مثل بردیا
و یه رفیق که مثل خواهرمه مثل سوگند.
خدایا شکرت!!
بعد از خوندن فاتحه و شستن قبر مامان و بابا و اقاجون و مادر جون والبته پدر بردیا از دارحمه خارج شدیم.
بردیا_نظرتون چیه بریم باغ جنت؟!
حسین_چار پایم...
سوگند_منم هستم
لبخندی بهشون زدمو گفتم
_منم هستم....بردیا به پارسا و پریا هم بگو با معصومه و ضحی و خاله بیان!
رو کردم سمت حسینو ادامه دادم
_توهم به دایی و خاله خبر بده!
سوگند میون حرفم پریدو گفت
_محمدو زینب نمیان...قراره واسه بچشون برن سیسمونی بخرن!
لبخند زدمو گفتم
_الهی..انشاالله که یه بچه ی سالمو گوگولی باشه
همه جوابمو دادن
_ انشاالله
کنار معصومه نشستمو گفتم
_خبری از تو راهی نیست؟
خنده بی صدایی کردو باخجالت سرشو به معنی اره تکون داد...
با ذوق جیغ خفیفی زدمو گفتم
_راس میگی؟؟
معصومه سرشو پایین انداختو گونه هاش گلگون شد....
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh