آلاچیق 🏡
⚜علمــدارعشــق قسمت #چهل_دوم وارد بیمارستان شدیم.. چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشنا
⚜علمــدارعشــق
قسمت #چهل_سوم
مرتضی بردن اتاق عمل..
بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست
به خاطر شوکی بهش واردشده بود.. مجبور شدن دستشم قطع کنن
ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود
گوشیم زنگ زد.
به اسم روش نگاه کردم
داداشم محمد بود
-الو سلام داداش
••سلام خواهر
-داداش صدات چرا گرفته
••نرگس بیا قزوین.. بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببینی
گوشی تلفن ازدست افتاد... ازمن چه توقعی داشتید... برادرزاده ام....شوهرم
چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش به دنیا خوش بی خبری رفتم...
فقط چشمام باز کردم..
مادرشوهرم کنارم بود با چشمای اشک آلود
_عزیزمادر صبور باش.. به مجتبی گفتم تو رو برسونه برگرده... تا الان عمل مرتضی خوب بوده.. برو خداحافظی،... برگرد.. عزیزم
سوار ماشین شدیم..
سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم
مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه..
-بله آقا مجتبی
+زنداداش روسری مشکی خریدم براتون... تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته... شما سرتون کنید
بالاخره به خونه خودمون رسیدیم...
مجتبی گفت:
_زنداداش من واقعا شرمندم.. باید برگردم.. شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید.. یا زنگ بزنید آژانس..
وارد خونه شدم
گویا به شرایط سخت شهادت هادی. اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن
مائده تا چشماش به من خورد گفت:
_عمه دیدی سیاه بخت شدم.. عمه سیدهادیت پرپر شد.. عمه نمیذارن ببینمش.. عمه زینبم بی پدرشد
خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت
بغلش کردم
_عمه فدای مظلومیت بشه.. آروم باش عزیزم
_عمه دخترم حتی روی پدرش ندید
مراسم به سختی تموم شد...
مائده سادات جیغ نمیزد اما بارها بارها بیحال شد...
زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد... فقط گریه میکرد
ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم... با آژانس رفتم
تا وارد حیاط بیمارستان شدم..
زهرا دیدم... نزدیکش شدم
_زهرا چی شده.. چرا اینطوری هستی
صداش به زور دراومد
_داداشم
ترسیدم
_داداشت چی؟؟؟
خودش انداخت تو بغلم
_نیم ساعت پیش نبضش ایستاد
-یعنی چی
دستش تکان دادم
_زهرا بگو مرتضی زنده است... تو رو حضرت زهرا بگو زنده است
جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ.
ادامه دارد...
#داستان_شب
#علمدار_عشق
#پریسا_ش
🎋〰🍂
@Alachiigh