آلاچیق 🏡
🌺 نیمہ ݐــنہان ماه 🌺 ✿قسمت 9⃣ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود
🌺نیمہ ݐــنہان ماه🌺
✿قسمت 0⃣1⃣
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
_ #نامحرمید و #گناه دارد.
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی #روحانی محلمان.
همان جلوی در گفتم:
_حاج آقا می شود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟
او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت.
همان جا محرم شدیم.
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
- خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم:
_مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد #مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما #ناراحت می شوید، هم من #معذبم.
مامان گفت:
_آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
_شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون...
این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش
به روایت همسر شهید
#ادامه_دارد
#داستان_شب
#رمان_واقعی
#زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜علمــدارعشــق قسمت#چهل_ششم نزدیک مزارشهدا که شدیم... به مرتضی گفتم _من میرم پیش شهیدم... تا تو را
⚜علمــدارعشــق
قسمت#چهل_هفتم
⭐️(قسمت آخر)
راوے مرتضے
تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی نرگس سادات... و دوران عقدمون فڪر میکردم
از روزای اول دانشگاه یه حسی نسبت به این دختر داشتم
اما نه حس #گناه... این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود...
که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد
فکر گناه بکنه
جریان محجبه شدن که توفیق شهدایی بود
این دختر عطر و بوی زهرایی میداد...
وقتی تو سردخونه چشمام بازکردم...
و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم...
نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد..
نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش..
عطر سیب قرمز من عاشق این دخترم..
الانم دارم میرم طلائیه ... میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه
هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست...
اول رفتم یه هتل.. یه دوش گرفتم
با ماشین خودم هتل راهی طلائیه شدم
اینجا مقر قمربنی هاشمه...
اینجا بوی حضرت عباس میده...
نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم
اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد..
اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش...
یه دور تو طلائیه زدم
شروع کردم با شهدا حرف زدن..
چرا منو باخودتون نبردید..
رسم این نبود... بمونم هی زخم زبان بشنوم..
نرگس من عاشقه... عاشق... چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن...
چندساعتی گذشت
صدای داد نرگس به گوشم رسید...
_مــــــــــــــر تــــــــــــضـــــــــی
آقــــــــــــــــــــــا... همســــــــــــــــر
کجای ؟؟؟
رفتم پیشش...
_تو از کجا میدونستی من اینجام..
-فکر کن من ندونم تو کجایی
نشست کنارم... سرم گذشتم رو پاش
_نرگس خیلی دوستت دارم
راوی مرتضی
۲سال بعد
حتما میگید تو این دوسال چی شد...
وقتی از طلائیه برگشتیم
رفتیم مشهد
بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون
نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد
چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد
اسم دوتاشون من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن... اسمشون گذاشتم حسن و حسین گذاشتم...
و نرگس بخاطر شفای من اسم آخری گذاشت رضا
تو اتاق بودم که نرگس گفت
_بذار کمکت کنم عزیزم
+نرگس صدای پسرا میاد...
- #اول_همسربعدفرزند .... تا من این سه تا پسر شیطون تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم
بالاخره روز ششم سفر شد...
و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم... صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته..
نرگس دستم فشار داد گفت
_مرتضی... تو علمدار عشقی
⭐️پایان
⭐️جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ.
#داستان_شب
#علمدار_عشق
#پریسا_ش
🔴🔵🔴🔵
🌺اینهم پایان رمان زیبای علمدار عشق
ان شاءالله بعد از یه استراحت کوتاه با یک رمان زیبای دیگه در خدمت شما همراهان عزیز خواهیم بود
🌺ممنونم از پیامهای پر از مهرتون😊
که باعث دلگرمی ماست ♥️🙏
🎋〰🍂
@Alachiigh
🌹شهیدمحسنحججی🌹
چشـم هـآیِ یِکـ #شَهیـد؛
حَٺےاَز پُشـٺِقــآبِشیشِـهای؛
خیـࢪه خیـره دُنبـآلِ ٺُوسـٺ؛
کِھ بِـ #گُنـآه آلـودِه نَشــوی..🥀
بِـ چشـمهآیَـش قَسَـمـ...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh