🙏🌺🌺🌺
👌👈برای چیزی که
پنج سال دیگه
ارزشی نداره ...
بیشتر از پنج دقیقه غصه نخور
🙏🌺🌺🌺
#مثبت_اندیشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۷۵ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹شهید رستمعلی آقاباباپور🌹
♥️عزیزم، دلم برات تنگ شده ..😔
*نامه ای دردناک بعد از شلیک گلوله سمیونفِ عراقیها
✍ در هشتمین روزِ کمین، گلوله ی تک تیرانداز نشست وسط دو اَبروی *رستمعلی* و پیشانیش را شکافت.
صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که *شهید* شد.
ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که *رستمعلی* نامه داری
فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود :
*رستمعلی جان*، امروز پدر شدی،
وای ببخشید من هول شدم، سلام
عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم ؟از جهاد اومده بودن پی ات، میخوان اخراجت کنن،خنده ام گرفته بود.مگه نگفتی بهشان که جبهه ای ؟ تهدید کردند که به خاطر غیبت اخراج شدی. مهم نیست، آمدی دوباره سر زمین کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگی مان را نمی دهد،
همان بهتر که اخراجت کنند.
عزیزم زود برگرد، دلم برایت تنگ شده ...
🙏😔😔
⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh
🔴 بازتاب اظهارات باقری در روزنامه اسرائیلی
🔸 روزنامه صهیونیستی: بعد از تهدید دیوید برنع، رئیس موساد درباره حمله به ایران دیپلمات ارشد ایرانی در مصاحبه با الجزیره گفت: «اسرائیل قطعا به ایران حملهای نخواهد کرد زیرا می داند که دیگر وجود نخواهد داشت.»
bidariymelat
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️کامل ببینید| دستهای خونی شدهی کشاورزانی که فقط آب میخواستند...
#سواد_رسانهای
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیسی: هیچ بنبستی در دولت وجود ندارد
رئیسجمهور:
🔹برای هیچ کدام از مشکلات کشور بنبستی وجود نیست و راه برون رفت وجود دارد.
🔹اگر اعتماد مردم به دولت نبود حمله سایبری به سامانه سوخت برطرف نمیشد.
🔹در مسئله آب در حال برنامهریزی و پیگیری راهکارهای مختلف هستیم.
🔹آب و خشکسالی بحران است و مختص ایران نیست؛ مساله در کمیسیونهای مختلف در حال بررسی است.
🔹حقابه مردم خواسته به حق است؛ دولت لحظهای غافل نیست.TasnimNews
🍁〰🍂
@Alachiigh
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نخستین شهید آب ایران کیست؟
🔹همزمان با حوادث اصفهان رسانههای ضد انقلاب با منتشر کردن تصویری ادعا کردند شخصی به اسم «احمد رحمتآبادی»، از کشاورزان اصفهانی در درگیریهای اصفهان کشته شده است و او را نخستین شهید آب ایران خواندند!
🔸اما «احمد رحمتآبادی» کیست و این تصویر متعلق به چه کسی است؟
TasnimNews
🍁〰🍂
@Alachiigh
⭕️ ولایت مداری درمدار آسمانی
🔻اولین حربه یهودیان با "مدار ولایت" بعد از رحلت پیامبر (ص) به کار بسته شد و خلافت را غصب و ولی را خانه نشین کردند . یاران حقیقی هم به تعداد انگشتان دست بودند.
ولایت مداری را نباید در الفاظ جستجو کرد و باید با عمل آن را ثابت کرد .
اگر چه ولایت را باید منصوص دانست و امری الهی است ولی "مدار ولایت" با همراهی جمهور کامل می شود و نمی توان از امامی که آن را تنها گذاشته ایم، توقع داشت که در صحنه عاشورا با معجزه دشمنان را نابود کند.
سید علی را باید با عمل مان یاری کنیم ، ولایت مداری مردم کوفه و یاران خوارج زمین زده اند. یارانی که علی را هم محکوم و مغلوب حکمیت می دانستند.
نگذاریم سید علی با برجام سیاسی و برجام پزشکی تنها بماندو حکم حکمیت سیاسی و پزشکی غالب شود و سید علی تنها بماند
"ولایت " را سنگر خود قرار ندهیم
خود را سپر کنیم تا ولایت حفظ و یاری شود
🔅بصیرت یعنی همین
نباید در هنگام منفعت مدافع بود ، مدافع بودن در هنگام طوفان ها اهمیت دارد
خانه نشینی علی و حادثه عاشورا ثابت کرد که کثرت دلیل برحقانیت نیست
✍#مهاجر
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 36 《خواندݩهࢪقسمٺ باذڪر¹صلواٺ به نیٺتعجیڵدࢪفرجمجازمۍباشد》 به اندازه چن
🌺دلارام من🌺
قسمت37
《خواندݩهࢪقسمٺتنهاباذڪر¹صلواٺ
بھنیٺتعجیڵدࢪفرجمجازمۍباشد》
بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شدهام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ انداختهام در پنجرههای ضریح و سرگذاشتهام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز، اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا هستند و چه میکنند. همانجا مینشینم؛ این حرم حال غریبی دارد.
زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید باید برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما حامد همراه ما نمیآید.
- ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم.
میدانم اعتراض فایدهای ندارد، حتی دلم نمیآید قهر کنم؛ عمه برایش دعا میکند و یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم. چقدر این تیپ نیمه نظامی را دوست دارم! تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم!
شاید انقدر محو نگاهش شدهام که ناگاه پیشانیام را میبوسد: حلالمون کن!
خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا درآغوشم نگیرد. میخندد: جانم شرم و حیا!
نگاهی میکنم با این مضمون که: حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه...
انگشتر سبزرنگش را درمیآورد و به طرفم دراز میکند؛ در پاسخ نگاه پرسشگرم میگوید: پیشت باشه، یادگاری!
انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش «امیرالمومنین حیدر» روی انگشتر؛ ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد: نیروهاتون الان...
با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در نمیآورم از حرفش. میدانم نباید سردربیاورم، ولی کنجکاو شدهام که اصلا این حامدِ نیم الف بچه مگر نیرو دارد؟!
حامد برمیگردد طرف من، نگاهم را میدزدم. گردنش را کج میکند؛ خوب بلد است چطور دل ببرد: حالا حلال میکنی؟
اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای اینکه خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم: تو هم حلال کن، مواظب خودتم باش!
میتوانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی میکند!
با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم. میگوید اینجا، بجای همراه اصلیاش از یک به قول خودش «گوشت کوب»! استفاده میکند! بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به صبح ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه!
و میخندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من نیست!
سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان میدهد و بوق میزند؛ دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش میرود.
دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل ماندهایم، این نیست که سوریه جاهای دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدنهای وابسته به امپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛ اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرفها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که میگوید فعلا در هتل بمانیم چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمیدهد.
با گوشت کوب حامد هم تماس نمیتوانم بگیرم، آنتن نمیدهد؛ دلشورهای که به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام میشود. عمه از من بهتر نیست، اما نمیخواهد بروز دهد. هردو از حال هم خبر داریم و نمیخواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛ عمه تسبیح میگرداند و صلوات میفرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمیدانم چرا آرام نشدیم؛ اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بیخبری موجب نگرانیست!
همین که صدایش را هم بشنوم، قرار میگیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار میگذارم و در آغوشش میگیرم، شاید حتی ببوسمش! اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و خواهر خوبی باشم!
بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛ قبل از اینکه دهان باز کنم، دست میکشد بین موهایم و میگوید: چته تو دختر؟ از صبح تا الان داری به خودت میپیچی...
- عمه نگرانم... دلم برای حامد شور میزنه!
از اینکه حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شدهام پشیمان نیستم؛ مطمئنم عمه زودتر از اینها حرف دلم را میدانسته. دوباره دستش را میکشد بین موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند: نگران چی؟ درسته نیم الف بچهاس ولی مردی شده دیگه!
قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟
صدایش میلرزد: ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمهها! انقدر نفوس بد میزنی که دوباره ناقصشه برگرده ور دلمون! بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد ببردمون حرم.
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh