eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چالشهای جدید در نماز جمعه..... نماز جمعه این هفته تهران از چند جهت جالب بود؛ سخنرانی یک دختر دانشجو پیش از خطبه‌ها و تکبیر گفتن نمازگزاران وقتی او علیه طرح صیانت گفت‌ . طرحی که برای جلوگیری سلطه دشمن در فضای سایبر کشور ارائه شده است و هدف نهایی آن ساماندهی به فضای مجازی ولنگار و بی در و پیکر است.... ‌ بعد از حذف نیروهای انقلابی مانند دکتر رحیم پور ازغدی و میثم مطیعی و امام جمعه لواسان حالا در دستگاه ائمه جمعه و جماعات آقای علی اکبری تغییرات شبه روشنفکری مشاهده میشود . جایی که باید تریبون انقلابیون باشد علیه فساد و سلطه بیگانگان بر کشور با این سخنرانی دختر دانشجویی که معلوم نیست با هماهنگی چه کسانی آن بالا رفته ،حالا تبدیل شده به تریبونی برای زدن و تخریب کردن اقدامات اساسی نظام در حوزه حکمرانی سایبری.... روشنگری 🍁〰🍂 @Alachiigh
👤 توییت استاد ✍ ‏به اراجیف این زبان بسته توجهی نکنید یک پهپاد در نزدیکی هاشم آباد مورد اصابت دقیق پدافند(در آزمایش پدافندی) قرار گرفته و سایت غنی سازی نطنز هیچ آسیبی ندیده است. هرچه مذاکرات پیش برود دست و پا زدن‌های صهیونیست‌ها بیشتر خواهد شد‌ مهم اما: آمریکا در حال خروج از خاورمیانه و ایران در حال بسط قدرت است. 🔸‏منتظر باشید تا مسئولان مربوطه اخبار دقیق را اطلاع رسانی کنند. منظور از دست و پا زدن‌های صهیونیست‌ها همین کنشگری رسانه‌ای امثال ایدی کوهن بود Masaf 🍁〰🍂 @Alachiigh
💐💐💐💐💐👇👇 عرض سلام خدمت همراهان عزیز.. دیشب بعلت آماده نبودن قسمت ۳۵ رمان زیبای شرمنده تون شدیم 🙈🙈 برای عذرخواهی امشب دو قسمت بارگزاری می‌شود 💐💐💐💐💐👆👆
🌺دلارام من🌺 قسمت 35 عمه که انگار منتظر این لحظه بوده، با یک لیوان شربت آلبالو خودش را می‌رساند به حامد و به من هم می‌گوید: ناهارشو گذاشتم روی سماور که گرم بمونه، برو بیار براش. حامد برایم زبان درمی‌آورد؛ پشت چشم نازک می‌کنم: این عزیز دردونه بودنت موقتیه، خودتم که بکشی، عزیز عمه منم! غذایش را همراه دوغ و سالاد و ماست داخل سینی می‌گذارم و برایش می‌برم؛ نگاه محبت آمیزی می‌کند و رو به عمه می‌گوید: انگار این آبجی خانوم ما خیلی دلش تنگ شده بودا! البته طبیعی‌ام هست. بحث را عوض می‌کنم: خودتو لوس نکن،کارت دارم. با دهان پر می‌گوید: بگو؟!می‌دونم می‌خوای بگی دلت برام یه ذره شده؟ اصلا شبا خوابت نمی‌برد از گریه؟ صدایم را پایین می‌آورم: یکتا اینجاست! غذا در گلویش می‌پرد: چی؟ کی اینجاست؟ - یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش ناراحتن، باباش انداختتش بیرون، الان یه هفته‌ای هست خونه ماست. اخم‌های حامد درهم می‌رود؛ عمه غر میزند: نمی‌شد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشو راحت بخوره؟ - چه تغییراتی کرده؟ - مذهبی‌تر شده؛ نمازاشو می‌خونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به مذاق خانوادش خوش نیومده! - نیما میدونه؟ - نه، کنکور داره، بهش نگفتم. ابروهایش را بالا می‌دهد: خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟ نیومدن دنبالش؟ - نه! فقط چند بار زنگ زدن به من و بد و بیراه بارم کردن. حامد سرش را تکان می‌دهد: حق دارن، هرکسی از دید خودش دنیا رو می‌بینه، چیزی که برای ما خوشبختیه برای اونا اصلا جذاب نیست. - چکار کنیم حالا؟ حامد قاشق را در دهانش می‌گذارد و فکر می‌کند؛ بعد از چند لحظه به حرف می‌آید: من که غذامو خوردم، بگو بیان باهاشون حرف بزنم. یکتا را به زحمت راضی می‌کنم بیاید بیرون؛ تا یکتا بیاید پایین، حامد هم دوش گرفته و لباس‌هایش را عوض کرده، یکتا اصرار می‌کند که دلش می‌خواهد اینجا که می‌تواند چادر بپوشد، آرام سلام می‌کند و می‌نشیند روی مبل، حامد همانطور که سرش پایین است می‌گوید: حوراء برام گفت چی شده، متاسفم... اما اینم که با خانوادتون قطع رابطه کنید اصلا خوب نیست بالاخره پدر و مادرن، باید حرمتشون رو نگه داشت. یکتا با صدایی گرفته می‌گوید: می‌دونم... اما حاضر نیستن این تغییر رو بپذیرن! - میشه اگه ناراحت نمی‌شید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف پیدا کردید؟ - مثلا وقتی میریم بیرون جاهای تفریحی، خیلی ذوق و شوق نشون نمیدم؛ یا برعکس قبل، علاقه‌ای به خرید ندارم؛ نمی‌دونم، دست خودم نیست، دیگه لذتی برام نداره؛ یا دیگه با پسرای فامیل حتی نیما، راحت نیستم؛ کلا زندگی که قبلا داشتمو دوست ندارم، من... من... از زندگی بدون خدا خسته شدم! لبخند حامد را می‌بینم؛ نفس عمیقی می‌کشد: بیاید از یه زاویه دیگه به قضیه نگاه کنیم، خدا دستور داده نماز بخونیم، با نامحرم شوخی نکنیم، حجاب رعایت کنیم، همه اینا درست؛ شما باید این کارها رو انجام بدید، اما این‌که تفریح نکنید که دستور خدا نیست! دستور خدا اینه که رضایت پدر و مادرتونو داشته باشید. حالا اگه همراه مادرتون برید خرید، یا تفریح کنید، پدر و مادرتون خوشحال میشن و این عین رضایت خداست؛ عین عبادته. شما با این دید باهاشون همراه بشید! برای رضای خدا برید شهربازی، برید خرید، عبادت چیزیه که خدا دستور میده، نه اون چیزی که ما فکر می‌کنیم؛ کارایی که ناراحتشون می‌کنه هم لازم نیست جلوشون انجام بدید؛ مثلا نماز خوندن، اما کم کم وقتی ببینن اخلاق شما بهتر شده، ورق برمی‌گرده. بدون سلام و علیک راه می‌افتد داخل خانه و بلند فریاد می‌کشد: یکتا سریع جمع کن بریم! صدای حامد را می‌شنوم که با ملایمت، پدر یکتا را دعوت به آرامش می‌کند: حاج آقا آروم باشید الان میان، داد زدن نداره که! پدر یکتا این بار سر حامد داد میزند: هرچی می‌کشم از دست تو و اون خواهرته که دختر منو از راه به در کردین. لبم را می‌گزم و می‌نشینم کنار یکتا، روی تخت: عزیزم اگه دست من بود، می‌گفتم همینجا بمونی؛ قدمتم سر چشم؛ ولی می‌بینی که! پدرت راضی نیست، برو خونه، ان‌شالله درست میشه! چمدانش را بسته و آماده است، اما تردید دارد: می‌ترسم! می‌ترسم بدتر باهام برخورد کنه. - ترس نداره که! یه دعوای کوچولوئه نهایتا، تموم میشه میره! قبول می‌کند باهم برویم بیرون؛ قبل از این‌که در را باز کنم، صدایی شبیه برخورد یک دست با یک صورت می‌شنویم؛ قدم تند می‌کنم تا زودتر از یکتا پایین بروم، از دیدن پدر یکتا با آن حالت خشمگین، و بدتر از آن با دیدن حامدِ سربه زیر و برافروخته، نفسم می‌گیرد، عمه هم حالش بهتر از من نیست؛ چشمم از دست راست حامد که روی صورتش مانده، پایین می‌آید تا دست چپش که مشت شده، یکتا که پشت سر من ایستاده، جیغ کوتاه و خفیفی می‌کشد و دستش را مقابل دهانش می‌گیرد، حامد نگاهی به من و بعد به یکتا می‌اندازد؛ به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا می‌ماند.. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiig
🌺دلارام من🌺 قسمت 36‌‌‌‌ 《خواندݩ‌هࢪقسمٺ‌ باذڪر‌¹صلواٺ‌ به نیٺ‌تعجیڵ‌دࢪ‌فرج‌مجازمۍباشد》 به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا می‌ماند و بعد می‌رود؛ تمام خشمش را در دست مشت شده‌اش دیدم؛ اما خدا را شکر که ندیدم. یکتا آرام می‌گوید: بابا... پدرش با خشم به سمتش برمی‌گردد: بدو بریم! یکتا چند قدم به سمت پدرش برمی‌دارد، پدرش جلو می‌آید و دستان یکتا را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد، حتی مهلت نمی‌دهد خداحافظی کنیم. با صدای بسته شدن در، می‌روم به اتاق حامد، نماز می‌خواند، عادت دارد نماز ظهر و عصرش را جدا بخواند؛ می‌نشینم تا نمازش تمام شود، پشتش به من است؛ سلام می‌دهد و تسبیحات می‌گوید؛ تسبیحاتش تمام می‌شود، دوباره سجده می‌رود؛ کاش بازهم نماز بخواند و ذکر بگوید تا نگاهش کنم، نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثل همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام. از همان وقت دوست دارم نمازهایش را با نگاهم ببلعم! انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم نمی‌خواهد حرف بزنم تا تمامش کند. سجاده را که جمع می‌کند متوجه من می‌شود؛ دوباره سرش را پایین می‌اندازد و سجاده را کناری می‌گذارد. نه من می‌توانم حرفی بزنم و نه او چیزی می‌گوید. پشت میز تحریرش می‌نشیند و می‌گوید: جانم؟ امر؟ ناخوش است. هیچ نمی‌گوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمی‌دانم چند دقیقه می‌گذرد که حامد می‌گوید: چیو نگاه می‌کنی؟ خوشتیپ ندیدی؟ این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمی‌دارد: برای عید که برنامه نریختین؟ - چطور؟ - می‌خوام ببرمتون یه جای خوب! و چشمک میزند. - کجا؟ - این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده‌ست! تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است. خودش برید و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم می‌برمتان دمشق! هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه می‌بینم؛ می‌دانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛ اصلا وقتی حامد گفت می‌رویم دمشق، دلم می‌خواست سرتاپایش را ببوسم. هواپیما می‌نشیند، حال من غریب‌تر می‌شود؛ جایی پا گذاشته‌ام که سال‌ها پیش، کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را، جایی که آل الله را به مجلس مشروب بردند و آل الله، تزویر را همان‎جا به مسلخ کشاندند؛ جایی که امروز هم بعد از سال‌ها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را. اینجا نقطه تقابل حزب اموی و حزب علوی‌ست. چقدر اینجا با ایران فرق دارد! در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که می‌بینند، چپ چپ نگاهمان می‌کنند که یعنی آمده‌اید اینجا چکار؟! برای همین پشت سر حامد پنهان شده‌ایم! دوستش جلوی در فرودگاه منتظراش است، با یک ماشین؛ می‌نشینیم عقب و حامد به جوان می‌گوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم! جوان کمی صورتش را برمی‌گرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم. عمه بلند جواب سلام می‌دهد اما من آرام؛ حامد برمی‌گردد طرفمان: اول بریم زیارت؟ با این جمله حامد، می‌توانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را می‌داند که می‌گوید: ببرمون زینبیه. جوان راه می‌افتد و حامد معرفی‌اش میکند: ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل لبنانن و از بچه‌های حزب الله؛ این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به ایشون بگید، فارسی هم بلدن. و بعد هم همراه ابوحسام شروع می‌کنند به خاطره تعریف کردن. می‌گویند تا یکی دو سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه‌های نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمی‌داشتیم، منهدممان می‌کردند؛ می‌گویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا واقعا خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و بچه و مردم عادی؛ از غربت حرم حضرت زینب(س) می‌گویند که بخاطر ناامنی، زائرانش کم شده بودند و تکفیری‌ها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند. با این حرف‌ها می‌روم به سال شصت و یک هجری و خرابه‌های شام؛ الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد می‌گفت، آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم می‌گیرد به یاد غربت عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
📌 فعالیت در ایران 🔸 از حدود ده سال پیش جریان یمانی دروغین وارد ایران شد و به صورت زیرزمینی فعالیت و نفوذ خود را آغاز کرد. استان‌هایی از قبیل خوزستان، خراسان و قم به عنوان اهداف تبلیغی این گروه ضالّه شناخته می‌شوند. 🔹 جریان احمدالحسن علاوه برایجاد تنش‌هایی در شهرهای مختلف، درگیری‌هایی را در تربت‌حیدریه ایجاد کردند که منجر به دستگیری حدود پنجاه نفر از آنان شد. آن‌ها در ادامه با تجمع در برابر دادگاه انقلاب ترتب‌حیدریه به اغتشاشاتی دامن زدند که مشکلاتی را برای شهروندان این شهر ایجاد کرد. 🔸 هوشیاری دستگاه‌های اجرایی کشور و همچنین مراکز فرهنگی از قبیل حوزه های علمیه برای مقابلهٔ نرم با این چالش باید در اولویت قرار گیرد. و در صورتی که به صورت اصولی به ادعاهای جریان‌هایی از قبیل احمدالحسنی پاسخ داده شود و دروغ‌های آنان برای جامعه برملا شود، کمتر کسی پیدا خواهد شد که به سمت آن‌ها گرایش پیدا کند. ۳۳ ✅ واحد مهدویت 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ترساندن مردم از راه‌اندازی ایران🔻 🔴این کلیپ رو برسونید بدست اون افرادی که هنوز نسبت به طرح صیانت توجیه نشدن . خصوصا اون طنزپردازی که نگران فالوورهاش داخل اینستاگرام و تلگرامه و بچه های مردم و خانواده ها رو تشویق میکنه به حضور در فحشاخانه اینستاگرام....از بیل گیتس یهودی حمایت میکنه و علیه پیامرسان ایتا و قانونمند شدن فضای مجازی ولنگار مطلب مینویسه و مردم رو از طرح صیانت میترسونه.... بیداری ملت 🍁〰🍂 @Alachiigh
🙏🌺🌺🌺 👌👈برای چیزی که پنج سال دیگه ارزشی نداره ... بیشتر از پنج دقیقه غصه نخور 🙏🌺🌺🌺 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۷۵ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید رستمعلی آقاباباپور🌹 ♥️عزیزم، دلم برات تنگ شده ..😔 *نامه ای دردناک بعد از شلیک گلوله سمیونف‏ِ عراقیها ✍ در هشتمین روزِ کمین، گلوله ی تک تیرانداز نشست وسط دو اَبروی *رستمعلی* و پیشانیش را شکافت. صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که *شهید* شد. ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که *رستمعلی* نامه داری فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود : *رستمعلی جان*، امروز پدر شدی، وای ببخشید من هول شدم، سلام عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم ؟از جهاد اومده بودن پی ات، میخوان اخراجت کنن،خنده ام گرفته بود.‏مگه نگفتی بهشان که جبهه ای ؟ تهدید کردند که به خاطر غیبت اخراج شدی. مهم نیست، آمدی دوباره سر زمین کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگی مان را نمی دهد، همان بهتر که اخراجت کنند. عزیزم زود برگرد، دلم برایت تنگ شده ... 🙏😔😔 ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
🔴 بازتاب اظهارات باقری در روزنامه اسرائیلی 🔸 روزنامه صهیونیستی: بعد از تهدید دیوید برنع، رئیس موساد درباره حمله به ایران دیپلمات ارشد ایرانی در مصاحبه با الجزیره گفت: «اسرائیل قطعا به ایران حمله‌ای نخواهد کرد زیرا می داند که دیگر وجود نخواهد داشت.» bidariymelat 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️کامل ببینید| دست‌های خونی شده‌ی کشاورزانی که فقط آب می‌خواستند... 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیسی: هیچ بن‌بستی در دولت وجود ندارد رئیس‌جمهور: 🔹برای هیچ کدام از مشکلات کشور بن‌بستی وجود نیست و راه برون رفت وجود دارد. 🔹اگر اعتماد مردم به دولت نبود حمله سایبری به سامانه سوخت برطرف نمی‌شد. 🔹در مسئله آب در حال برنامه‌ریزی و پیگیری راهکارهای مختلف هستیم. 🔹آب و خشکسالی بحران است و مختص ایران نیست؛ مساله در کمیسیون‌های مختلف در حال بررسی است. 🔹حق‌ابه مردم خواسته به حق است؛ دولت لحظه‌ای غافل نیست.TasnimNews 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نخستین شهید آب ایران کیست؟ 🔹همزمان با حوادث اصفهان رسانه‌های ضد انقلاب با منتشر کردن تصویری ادعا کردند شخصی به اسم «احمد رحمت‌آبادی»، از کشاورزان‌ اصفهانی در درگیری‌های اصفهان کشته شده است و او را نخستین شهید آب ایران خواندند! 🔸اما «احمد رحمت‌آبادی» کیست و این تصویر متعلق به چه کسی است؟ TasnimNews 🍁〰🍂 @Alachiigh
⭕️ ولایت مداری درمدار آسمانی 🔻اولین حربه یهودیان با "مدار ولایت" بعد از رحلت پیامبر (ص) به کار بسته شد و خلافت را غصب و ولی را خانه نشین کردند . یاران حقیقی هم به تعداد انگشتان دست بودند. ولایت مداری را نباید در الفاظ جستجو کرد و باید با عمل آن را ثابت کرد . اگر چه ولایت را باید منصوص دانست و امری الهی است ولی "مدار ولایت" با همراهی جمهور کامل می شود و نمی توان از امامی که آن را تنها گذاشته ایم، توقع داشت که در صحنه عاشورا با معجزه دشمنان را نابود کند. سید علی را باید با عمل مان یاری کنیم ، ولایت مداری مردم کوفه و یاران خوارج زمین زده اند. یارانی که علی را هم محکوم و مغلوب حکمیت می دانستند. نگذاریم سید علی با برجام سیاسی و برجام پزشکی تنها بماندو حکم حکمیت سیاسی و پزشکی غالب شود و سید علی تنها بماند "ولایت " را سنگر خود قرار ندهیم خود را سپر کنیم تا ولایت حفظ و یاری شود 🔅بصیرت یعنی همین نباید در هنگام منفعت مدافع بود ، مدافع بودن در هنگام طوفان ها اهمیت دارد خانه نشینی علی و حادثه عاشورا ثابت کرد که کثرت دلیل برحقانیت نیست ✍ 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌺دلارام من🌺 قسمت37 《خواندݩ‌هࢪقسمٺ‌تنهاباذڪر‌¹صلواٺ‌ بھ‌نیٺ‌تعجیڵ‌دࢪ‌فرج‌مجازمۍباشد》 بی‌خیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده‌ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ انداخته‌ام در پنجره‌های ضریح و سرگذاشته‌ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز، اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا هستند و چه می‌کنند. همان‌جا می‌نشینم؛ این حرم حال غریبی دارد. زیارت‌نامه می‌خوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام می‌کند و می‌گوید باید برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین می‌شویم، اما حامد همراه ما نمی‌آید. - ابوحسام شما رو می‌رسونه، من باید برم. می‌دانم اعتراض فایده‌ای ندارد، حتی دلم نمی‌آید قهر کنم؛ عمه برایش دعا می‌کند و یکدیگر را در آغوش می‌گیرند اما من دلم می‌خواهد فقط نگاهش کنم. چقدر این تیپ نیمه نظامی را دوست دارم! تازه می‌فهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و دلم می‌خواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم! شاید انقدر محو نگاهش شده‌ام که ناگاه پیشانی‌ام را می‌بوسد: حلالمون کن! خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب می‌روم تا درآغوشم نگیرد. می‌خندد: جانم شرم و حیا! نگاهی می‌کنم با این مضمون که: حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه... انگشتر سبزرنگش را درمی‌آورد و به طرفم دراز می‌کند؛ در پاسخ نگاه پرسشگرم می‌گوید: پیشت باشه، یادگاری! انگشتر را با تردید می‌گیرم و دست می‌کشم روی نقش «امیرالمومنین حیدر» روی انگشتر؛ ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت می‌کرد، رو می‌کند به حامد: نیروهاتون الان... با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی می‌گوید و چیز زیادی سر در نمی‌آورم از حرفش. می‌دانم نباید سردربیاورم، ولی کنجکاو شده‌ام که اصلا این حامدِ نیم الف بچه مگر نیرو دارد؟! حامد برمی‌گردد طرف من، نگاهم را می‌دزدم. گردنش را کج می‌کند؛ خوب بلد است چطور دل ببرد: حالا حلال می‌کنی؟ اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت می‌کشم؛ برای این‌که خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم می‌گویم: تو هم حلال کن، مواظب خودتم باش! می‌توانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی می‌کند! با عجله شماره همراهش را می‌دهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم. می‌گوید اینجا، بجای همراه اصلی‌اش از یک به قول خودش «گوشت کوب»! استفاده می‌کند! بعد هم گوشت کوبش را نشان می‌دهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به صبح ذغال سنگ می‌ریزم توش که روشن شه! و می‌خندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من نیست! سوار ماشین دیگری می‌شود، این‌بار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان می‌دهد و بوق میزند؛ دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش می‌رود. دلیل این‌که از صبح تا الان در هتل مانده‌ایم، این نیست که سوریه جاهای دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدن‌های وابسته به امپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛ اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرف‌ها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که می‌گوید فعلا در هتل بمانیم چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمی‌دهد. با گوشت‌ کوب حامد هم تماس نمی‌توانم بگیرم، آنتن نمی‌دهد؛ دلشوره‌ای که به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام می‌شود. عمه از من بهتر نیست، اما نمی‌خواهد بروز دهد. هردو از حال هم خبر داریم و نمی‌خواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛ عمه تسبیح می‌گرداند و صلوات می‌فرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمی‌دانم چرا آرام نشدیم؛ اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بی‌خبری موجب نگرانی‌ست! همین که صدایش را هم بشنوم، قرار می‌گیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار می‌گذارم و در آغوشش می‌گیرم، شاید حتی ببوسمش! اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و خواهر خوبی باشم! بالاخره طاقتم تمام می‌شود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛ قبل از این‌که دهان باز کنم، دست می‌کشد بین موهایم و می‌گوید: چته تو دختر؟ از صبح تا الان داری به خودت می‌پیچی... - عمه نگرانم... دلم برای حامد شور میزنه! از این‌که حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شده‌ام پشیمان نیستم؛ مطمئنم عمه زودتر از این‌ها حرف دلم را می‌دانسته. دوباره دستش را می‌کشد بین موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند: نگران چی؟ درسته نیم الف بچه‌اس ولی مردی شده دیگه! قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟ صدایش می‌لرزد: ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمه‌ها! انقدر نفوس بد میزنی که دوباره ناقص‌شه برگرده ور دلمون! بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد ببردمون حرم. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
✳️هرگز صبحانه شیر سرد نخورید؛👇 🔸تحقیقات پزشکی نشان داده، شیر سرد به خوبی در معده هضم نمی‌شود و به مرور باعث ایجاد اختلال در سیستم گوارشی خواهد ‌شد. 🍁〰🍂 @Alachiigh
💫👈آنچه را که ما امتحان هایی سخت می پنداریم، غالبا موهبت هایی هستند با لباس مبدل .👉💫 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۷۶ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh