♦️❌فرایند کشف حجاب که از سازماندهی چهارشنبه های سپید توسط علینژاد آغاز شد و پس از اغتشاشات ۱۴۰۱ قوت گرفت، اینک یک حرکت براندازانه جهت قلب هویت نظام اسلامیست.
🔴 سالها تلاش دشمن و انفعال و عقب نشینیِ متصدیان و مسئولانمان، ما را از شبیخون فرهنگی به استحاله فرهنگی رسانده است.
♦️امام خامنه ای، تجربه تلخ کشف حجاب در دوران رضاخان را شروع استحاله ی فرهنگی ملت ایران بر می شمارند که از دسیسه های انگلیسیها بود و به دست پهلوی اول به اجرا در آمد.
⁉️حال آیا قرار است در گام دوم انقلاب با غفلت از پیامدهای یک جنبش منحوس با شعار جعلیِ زن، زندگی، آزادی به همان دوره استحاله فرهنگی برگردیم؟
🔴 حرکتی که می خواهد اراده ی آهنین این ملت را با سرگرم کردن جامعه به ولنگاری، جلوه های شهوانی و مشغولیت های حیوانی سست نموده، آنها را از حضور در صحنه محروم نماید.
❌ اپیدمیِ فساد، اگر چاره نگردد و درمانِ عاجل نشود آن قدر فراگیر است که تا به خود آییم خواهیم دید ارزشهایمان را بر سر چوبی زده و به ثمن بخس حراج نموده است و آن وقت است که باید بر مزار غیرت و عفت، سوگواری کنیم و مرگ اراده ها و عزم های راسخ را در مبارزه با دشمنانمان به نظاره بنشینیم.
✍ مریم اشرفی گودرزی
#تحلیل_سیاسی
#حجاب
@Alachiigh
51.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢🇮🇷امام خامنه ای حفظه الله:
ملت ایران عاشق مبارزه با صهیونیست هاست
#نماهنگ_آماده_ایم✌️
کاری دیگر از گروه جهادی《هتنا》از شهر کریمهی اهل بیت حضرت معصومه (س) در محکومیت جنایات رژیم غاصب و کودک کش صهیونیستی و تجدید بیعت با رهبر عزیزتر از جانمان❤️
#مقاومت_غزه
#مقتدر_مظلوم
#طوفان_الاقصی
#ما_ملت_ایرانیم
#رژیم_کودک_کش
#مرگ_بر_صهیونیست
#فلسطین_از_نهر_تا_بحر
#نشر_حداکثری
@Alachiigh
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️❌ پاسخ ۱۰ شبهه حجاب در ۵دقیقه
۱.اگر حجاب را آزاد می کردید؛ اینقدر بی حجابی نمیشد.
۲.بجای گیر دادن به موی دختران به اختلاسگران گیر بدید.
۳.من نمیپوشم ؛ تو نگاه نکن
۴.دلت پاک باشه ، ظاهر مهم نیست
۵.بدن خودمه ؛ به بقیه ربط نداره
۶. یک تار مو چه مشکلی ایجاد میکنه
۷.خیلی مردم حجابو نمیخان ؛ پس قانونشو بردارید
۸. فایده حجاب برای زنان چیست
۹.یک زن شوهردار دوست دارد همکار شوهرش زن بی حجاب باشد یا بد حجاب؟
۱۰.چرا دشمنان ایران و شبکه های خارجی دنبال حذف حجابند؟
⭕️(هدف از بی حجابی چیست)⭕️
⛔️(پاسخ: مرتضی کهرمی ) ⛔️
#حجاب #حجاب_اجباری
#کهرمی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_شصتم همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مام
#ناحله
#قسمت_شصت_و_یکم
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلی تنهام
دلم هیچکسی رو نمیخواست
میخواستم همه برن
ولی جونی نداشتم که بگم ...
به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم
حس میکردم صدام میکنن
ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم
حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد .
کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت:
+ فاطمه خوبی؟
چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست
ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه .
کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم
نفهمیدم چیشد
چقدر گذشت
که دیدم کسی پیشم نیست
فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم
ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.
حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچی نفهمیدم!
_
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم
اصولا با کسی حرف نمیزدم
با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.
دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم
مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد
نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد
قرار بود امروز مرخصم کنن
میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولی روحم ...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم .
وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم
سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود
اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود
هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم
میرفتم چی میگفتم ؟
سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد
از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.
سرم و بالا نیاوردم که گفت :
_فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور
سرمو آوردم بالا و گشستم رو تخت.
به قرصای تو دستش نگاه کردم
میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام
خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.
ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم
خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت.
صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم
نشستم رو جانمازم
نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود
تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد
یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد
یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد
از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه
میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم
اصلا چادرم سر میکنم
فقط ...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد
نمیفهمیدم چم شده .
اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد .
چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.
زار میزدم و گریه میکردم
هیچ کاری از دستم بر نمیومد
واقعا نمیتونستم کاری کنم .
نه برای خودم ...
نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام .
به هیچ وجه .
تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
_
چند روز به همین منوال گذشت.
هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ...
ولی چه کاری !!!
کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.
به ندرت با کسی حرف میزدم .
حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.
دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ...
شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه .
از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت
کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم.
___
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.
ساعت هفت و ربع صبح بود
میخواستم برم بیرون.
بالاخره باید یه کاری میکردم
نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.
یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم
شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم .
کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد .
یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم
یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون .
الان باید دنبال چی میگشتم؟
باید کجا میرفتم ؟
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
ما به چیزی تبدیل می شیم
که بیشتر اوقات درباره ش فکر می کنیم
پس ...
به چیزای خوب و قوی فکر کن
⭐️⭐️⭐️
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید امیر سلطانی نژاد 🌹
💐💢لطفاً ببینید
دیدار با خانواده شهیدِ پاکبان، از شهدای حادثه تروریستی کرمان
به بچههای شهید میگه سینهتون رو بالا بگیرید، باباتون شهید شده. افتخار کنید...
💐شهدا انتخاب میشن حتی دختری با گوشواره قلبی😔😔
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌🔴 آقای جبلی و وحید جلیلی چه خبر است در سازمان صدا و سیما ؟!
صدا و سیما در اقدامی عجیب قسمت زیادی از سخنرانی حسن روحانی در مراسم سالمرگ هاشمی رفسنجانی را به طور زنده از شبکه خبر پخش کرد!!!!
مگر نمی دانید صدها هزار نفر علیه حسن روحانی، شکایت ثبت کرده اند و باید منتظر دادگاه باشد؟!
مگر نمی دانید حسن روحانی با کمال وقاحت آمده به عنوان کاندیدا در مجلس خبرگان رهبری ثبت نام کرده؟!
مردم و نیروهای انقلابی پیگیر دادگاهی شدنش و رد صلاحیت او در مجلس خبرگان رهبری هستند اما در کمال تعجب می بینم حالا صدا و سیما به بهانه سالمرگ هاشمی رفسنجانی برای روحانی رپورتاژ خبری می رود و سخنرانی اش را به صورت زنده از تلویزیون پخش می کند!!
نکته تاسف بار تر این است که در جلسه سالمرگ هاشمی رفسنجانی، سران فتنه از جمله خاتمی ملعون و باغی بر انقلاب هم حضور داشته است که به صورت زنده تصاویر اینها نیز از شبکه خبر هم پخش شد!!
❌صدا و سیما باید رسماً از مردم و خانواده شهدا مخصوصاً شهدای فتنه عذرخواهی کند
👤حجت احسان بخش
#سالگرد_رفسنجانی
#حسن_روحانی
@Alachiigh
❌❌واکنش محسن هاشمی به زندانی بودن فائزه هاشمی
▪️«خارج از چارچوب حرف زد»
رئیس شورای مرکزی حزب کارگزاران سازندگی:
🔹والده ما از بنده سؤال کرد که چرا فائزه زندان است؟ گفتم خارج از چهارچوب حرف زده است. گفت مگر حرف زدن جرم است؟! نمیخواهی برای او کاری کنی؟ گفتم به رهبری و رئیس قوه قضائیه نامه نوشتهام.
🔴 پی نوشت:
البته که برای خانواده ایشان اصلا جرم معنا ندارد،
مثلا مادرشان می تواند اگر انتخابات به ذائقه اش خوش نیامد به مردم بگوید بریزید در خیابانها و آنها را توصیه به آشوب افکنی کند.
🔺یا پسرشان می تواند مجرم اقتصادی و سیاسی باشد و از زندان به هر بهانه ای مرخصی های طولانی مدت بگیرد و تا عشقش نکشید به حبس برنگردد.
🔺یا مثلا دخترشان با بهائیت نشست و برخاست نموده و حمایتشان کند و در ساماندهی فتنه ها وسط جمعیت بایستد و بلوا به پا نماید.
♦️حرف زدن که جرم نیست هم گزاره جدیدی از لسان مادر خانواده ایست که در زمان حیات پدرشان روز تاسوعا و عاشورا جت اسکی سوار می شدند و اصلا برایشان حریم و حد و مرز، معنا و مفهومی ندارد که بخواهند به آن پایبند باشند و یا قبولِ مجازات نمایند!
✍ مریم اشرفی گودرزی
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥🔴استقبال بی نظیر مردم قشم از #رزمندگان_سپاه_پاسداران
💢ورود #ادوات_نظامی و #استقبال مردم #جزیره_قشم از کاروان رزمایش نیروی زمینی سپاه
@Alachiigh
❌💢خداقوت مسئولین
🔸وقتی دنبال ریشههای ناامنی و آشوب خیابانی و ترور میگردی
➖سر از نرمافزارهای مجازی تحت مدیریت دشمن درمیاری
🔸وقتی دنبال ریشههای فساداخلاقی و گسترش روابط ناسالم و محتواهای فاسد میگردی
➖سر از نرمافزارهای مجازی تحت مدیریت دشمن درمیاری
🔸وقتی دنبال ریشههای ناامیدی و بدبینی و تحقیر پیشرفتهای کشور میگردی
➖سر از نرمافزارهای مجازی تحت مدیریت دشمن درمیاری
🔸وقتی دنبال ریشههای افزایش بیخودی قیمت ارز و تلاطمهای اقتصادی کشور میگردی
➖سر از نرمافزارهای مجازی تحت مدیریت دشمن در میاری
🔸وقتی دنبال ریشههای تمسخر قومیتها و نمک پاشیدن به زخمهای مردم میگردی
➖سر از نرمافزارهای مجازی تحت مدیریت دشمن درمیاری
♦️مهم نیست که فضای مجازی رو یله و رها گذاشتیم و به آن افتخار میکنیم،
مهم اینه که برای آزادی بیانِ مفسدان، حتی بیشتر از مدعیان آزادی بیان ارزش قائلیم؛ حتی به قیمت از دست رفتن امنیت اقتصادی، روانی، اخلاقی و اجتماعی کشور.
♦️خدا خیرمون بده که پای تروریستهای شناختی و رسانهای رو به کشور باز کردیم و کاری به تلفات سنگین روزانه مردم توی این معرکه نداریم.
#جنگ_شناختی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_شصت_و_یکم با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام دلم هیچکسی ر
#ناحله
#قسمت_شصت_و_دو
محمد:
از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم
داد زدم
_ریحانه!!
یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد.
مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد
+بیا کتت رو بگیر بپوش.
_من کت نمیپوشم.
+مگه دست خودته؟
_ن پس دست توعه.
عروسیه مگ ؟
با خشم گفت:
+محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا .
انقدر منو حرص نده.
مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد :
+بس کنین دیگه از دست شماها.
بریم دیر شد .
پس علی کجاس؟
ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.
ریحانه رفت سمت تلفن و گفت
+چشم باباجون.
بابا اومد تو اتاق و گفت:
+توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدم و گفتم
_چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم.
یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم.
ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.
چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.
بابا رفت پیششون.
دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم.
یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.
دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت
+محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟
کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟
بیا دِ وا بده دیگه برادر من .
اه.
+ انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کرد و گفت
+به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
_تو نیا اصلا.
+وای محمد خواهش کردم ازت.
_نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد .
+محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش .
دستمو بلند کرد که گفتم
_خیلی خوب. میپوشم. بده من.
ازش گرفتم و
دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدمکه بابا چراغو خاموش کرد
_عهههه بابا .
+بابا و ....
استغفرالله.
دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریمدیگه دیر شدپسر .
ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.
اومد سمتم .
کتم رو کشید و من برد سمت حیاط
_عه بابا سوییچمو نگرفتم.
+از دست تو .
برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین.
ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.
بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم .
ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا.
قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم.
تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید .
گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم.
__
فاطمه :
چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود.
نگران چشم به ساعت دوختم.
دیگه نزدیکای دوازده شب بود.
سرمو تو دستام گرفتمو .
وای خدایااا...
دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم.
صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.
فکر کنم دوباره تب کردم.
تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته.
دوباره گوشیمو چک کردم
خبری نبود.
کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده.
یا چه میدونم.
هر چیزی غیر از اینکه ...
همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.
با عجله پاشدم و نشستم رو تخت ...
چقدر امید داشتم.
دلم به حال خودم سوخت
دیدم ریحانه پیام داده :
+مژدگونی بده دختر درست شد. یه عروسی افتادیم.
با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد
احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.
دنیا رو سرم میچرخید .
حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم.
چشمام خیره بود به صفحه گوشیم
که پی ام بعدی هم اومد
+وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!!
فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا!
یه لبخند تلخ نشست رو لبام
انقدر تلخ بود که دلم رو زد
چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم .
محمد حق داشت از من بدش بیاد.
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد
کاش فقط یک بار دیگه....
دلممیخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد .
گوشی رو به حال خودش رها کردم.
من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم
حس میکردم گم شدم
خودم و گم کرده بودم
اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!!
دیگه اشکی برامنمونده بود.
حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتومو بغل کردم و چشمامو بستم
دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم
وبالشتم از اشکام خیس شه.
نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد...
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِاللَّهِ♥️🤚
سلام ای عزیز دلم ...
قرار نبود که بین ما بیفته فاصله
🙏التماس دعا
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
🌹شهید مصطفی احمدی روشن🌹
👌یه تنه یه گردان بود...
دانشگاهش تموم شده بود و از آلمان چند تا دعوت نامه بورسیه تحصیلی براش اومده بود.
همان ایام بود که آقا تو یکی از سخنرانیهاشون گفتند: «باید به سمت غنی سازی اورانیوم و انرژی صلح آمیز هستهای بریم.»
تا این رو شنید، دست رد زد به سینه همه دعوتنامه ها و خارج رفتنها.
موند پای کار کشور امام زمان.
گفت: کشور مرتضی علی و شیعه خانه امام زمان نباید چند سال دیگه دستش دراز باشه پیش بیگانه.
رفت و با خون دل، تاسیسات هستهای نطنز رو راه انداخت.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌❌ عبدالملک العجری معاون تیم مذاکره کننده یمن :
دشمنان بعد از ظهر جواب ما را خواهند شنید .
🔹تجاوز آمریکایی-انگلیسی به یمن امتداد تجاوزات رژیم صهیونیستی به غزه است که هدف آن حفاظت از اسرائیل است و بدون هیچ تردیدی تایید می کند که این جنگ تهاجمی صهیونیسم و منافع آن رشته مشترکی است که تل آویو را با واشنگتن و لندن در کنار هم قرار می دهد.
🔹این تجاوز، همانطور که رهبران آن ادعا می کنند، ثبات را به دریای سرخ باز نمی گرداند، بلکه تهدیدی برای انتقال رویارویی به دریای سرخ و تهدید ثبات منطقه است و صنعا و نیروهای مسلح را از موضع خود که حمایت از غزه و یا پاسخ به هرگونه تجاوزی که سرزمین های یمن را هدف قرار دهد،منصرف نمی کند.
🔹امروز بعدازظهران شاء الله پاسخ مردم یمن و کسانی که شجاعت بالایی دارند و حرف آخر را می زنند را کشورهای متجاوز خواهند شنید و جهان نیز خواهد شنید.
ـــــــــــــــــــــــ
#یمن
#طوفان_الاقصی
@Alachiigh
❌⭕️اگه پول این رسانه رو خود بایدن از حساب شخصیش هم میداد باز این تیتر زیادهروی بود
❌تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل
@Alachiigh
❌🔴 باید نسخه همه اینها را پیچاند
انقلابیونی که بفکر اصلاح امور مملکت و ادامه مسیر پرشتاب انقلاب اسلامی تا ظهور هستند ،اگر دنبال یک لیست کامل و جامع برای پاکسازی نظام از خواص و سیاسیون میگردند ،بهترین لیست همین میهمانان هلدینگ رسانه ای دنیای اقتصاد است.
اینجا همه بانیان وضع موجود جامعه اعم از فرهنگی تا اقتصادی و سیاسی از چپ و راست تا اصولگرا و اصلاحطلب حضور دارند.
اینها از قطار مدیریت و اقتصاد و فرهنگ و سیاست کشور پیاده شوند ،یک خانه تکانی بزرگ در مملکت رخ خواهد داد.
🔴باید نسخه لیبرالیسم را در مملکت پیچاند.
#بانیان_وضع_موجود
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
مداحی_آنلاین_سلام_ما_به_تو_میثم_مطیعی.mp3
7.63M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🎶 آیینه حُسن طاهایی
🎶 وارث شکوه مولایی
🎤 حاج #میثم_مطیعی
🎊 ولادت امام محمد باقر علیه السلام
مبارک باد
#این_الرجبیون
#ماه_رجب
#میلاد_امام_محمد_باقر_علیه_السلام
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_شصت_و_دو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!! یه
#ناحله
#قسمت_شصت_و_سه
شب قدر بود
مامانم حال وروزم وکه میدید
هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .
هنوز که ازدواج نکرده بود....
مامانم راضی شده بودبریم هیات
لباس مشکیام وتنم کردم.
روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم .
از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم .
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.
با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم
ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین
مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد
خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین
رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.
الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم .
رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم
جایی ونگاه نکنم
سربه زیرومتین باشم .
وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.
سرم رو هم طرف مردانچرخوندم.
مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟
_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
_منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
+یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم وازجام بلندشدم
یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم
از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن
سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.
ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت:
+وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم
داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش
چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:
+عه باشه
سرش روکه بردعقب
گفتم:
_چیشد؟
+فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت :
+ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟
به یه نقطه ای خیره شد
رد نگاهش روگرفتم
رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.
برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوی چادرمو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید
سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه .
یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم .
سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد
وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.
سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:
_آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.
وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.
سرش و که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.
اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم.
ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:
_ ریحانه دستش بندبود
دوباره سرش و آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود
وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم
کیف و برداشت ورفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh