آلاچیق 🏡
#ناحلہ #عشقینه #قسمت_هشتادو_شش °•○●﷽●○•° پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم می
#ناحلہ #عشقینه
#قسمت_هشتاد_و_هفت
°•○●﷽●○•°
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد.
در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون.
چون لباسم پوشیده نبود.
در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم.
_بههه بههه ریحون خودم
قدم رنجه فرمودید
زیر پا نگاه کردین
کجایی شما دختر پیدات نیستتت.
من که دلم برات یه ذره شد.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
+ما اینجاییم. شما نیسی.
بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟
_والله که ما خجالت میکشیم.
خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم.
+خونه مام خیلی وقته خالیه.
درشم همیشه به روت بازه.
شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم
ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست.
بلند خندیدم و گفتم:
_راحت باش کسی خونه نیست.
چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه.
_تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟
+نمیتونم به خدا
_عه این چ کاریه که میکنی.
به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره.
تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی.
بغض کرد.
نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم.
اومدم پایین و
_چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن
ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد
لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت:
+این چیه؟
_ناقابله!ماله شماس
+نه بابا
اصلا واسه ی چی؟
به چه مناسبت؟
_دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد
+من نمیتونم قبول کنم ازت
این چ کاریه آخه؟
روسری رو از دستش کشیدم و گفتم:
_خب ب درک.
دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد:
+عه چیکار میکنی
_به تو چ.
روسری روگذاشتم سرش و گفتم:
_حق نداری در آریش.
+فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا
_چیه همش مشکی میپوشی
بسه دیگه زشته.
+به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم.
_ولی اینو نمیتونی در بیاری.
وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده
خندید و:
+جدی میگی؟
_وایییی اره
دوباره بوسیدمش و
برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه.
+حالا باشه بعدا
_داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟
+نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود.
میگه مکروهه دیگه !
نمیپوشه.
ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه.
_خب توی خل ازش یاد بگیر.
ببین چقد فهمیدست.
ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم :
_ن جا برادری گفتم.
نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید.
خوشحال شدم از اینکه تونستمبخندونمش
+خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من.
یه لبخند تحویلش دادم و:
_برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه
+خو حالا از سومالی نیومدم ک
بشین خودتو ببینیم.
_باشه حالا.
رفتم تو آشپزخونه.
لازانیا رو از فر در اوردم.
چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش
یکم نشستیم و باهم حرف زدیم .
صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:
+نمیخوام برم دانشگاه.
با تعجب گفتم:
_عه چرا؟
+همینجوری. حس خوبی ندارم بهش.
_اتفاقی افتاده؟
چیزی شده ک به من نمیگی؟
+نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه.
_خب پس چیکار میکنی!؟
+گفتم اگه بشه برم حوزه
_عه مثل شوهرت آخوند بشی؟
خندید و :
+اره.
یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد.
با استرس جواب داد.
یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد.
+خب فاطمه جون عزیزم من باید برم.
_عه کجا بری من غذا درست کردم
+ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره
_ای بابا
باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام.
رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا .
ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش.
_بفرماید ریحون جونم.
+عه اینکارا چیه زحمت کشیدی.
باشه خب خودت بخور.
_نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری.
یه لبخند زدو گونم رو بوسید
منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم
ریحانه رفت بیرون و درو بست
ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم
کارام که تموم شدیه برش براخودم لازانیاریختمومشغول خوردنش شدم
محمد:
تنها تو خونه نشسته بودم
کارم بالپ تابم تموم شده بود وبی حوصله رومبل دراز کشیده بودم
ریحانه خونه نبودتاچیزی درست کنه برام منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پختو پز
ساعددستم روگذاشتم روسرم و چشم هام روبستم
نمیدونم چقدر گذشت که درباز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید
ازجام تکون نخوردم
روح الله به ریحانه گفت
+محمد نیست
ریحانه:
+نه مثل اینکه نیست بیاداخل وسایلم روبگیرم بعدبریم
اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضورمن شه رفت داخل اتاق
برق ها خاموش بودوفقط لامپ آشپزخونه خونه رو یخورده روشن کرده بودمتوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم
یکی رفت سمت آشپزخونه
چشمامو که بازکردم ریحانه بود
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 میزان مصرف مجاز برنج در طول هفته ...
هر روز هفته برنج نخورید زیرا مصرف بیش از حد برنج موجب افزایش غلظت خون میشود
❗️سعی کنید فقط برنج ایرانی و همراه با زیره میل کنید.
#برنج
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹روحانی شهید فتح اله باباپور🌹
▪️خواهر شهید : یکی از شب های جمعه که از بلندگوی محل صدای خواندن دعای کمیل به گوشم رسید من فکر کردم که جمعیت زیادی در مسجد حضور دارند من خودم را به مسجد رساندم دیدم سکوت همه جا را فرا گرفته و مجبور شدم پرده مسجد را کنار بزنم در آن لحظه ایشان را تنها دیدم که مشغول خواندن دعای کمیل است و اشک می ریزد .
#سالروز_شهادت
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️همراهان عزیز ببینید...
🔴💢ویدئویی عجیب از کودکی که در حالت بیهوشی با امام زمان عجل الله گفتگو میکند.
مهدي شوكت تظهر؟
چه زمانی ظهور میکنی ای مهدی؟
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🤲
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌دیکتاتوری نظام جمهوری اسلامی چجوریه؟!
#دهه_فحر
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحلہ #عشقینه #قسمت_هشتاد_و_هفت °•○●﷽●○•° لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد. در رو باز
#ناحلہ #عشقینه
#قسمت_هشتاد_و_هشت
°•○●﷽●○•°
با یه لیوان آب برگشت و گفت
+آقا روح الله!
روح الله گفت
_جونم دست شما دردنکنه
لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید
نگامبهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم
ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت
+خانوم عجله کن
هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون.
ریحانه:
+عه کاش زنگ میزدی
روح الله
+دیگه دیره فرقی هم نمیکنه
روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد
چند لحظه مکث کرد که گفتم:
_سلام
از جام بلند شدم
روح الله:
+سلام چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم
_نه بیدار بودم
ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون
با تعجب نگام کرد و گفت
_داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران
_اشکالی نداره
ریحانه:
+نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی
آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته
برق ها رو روشن کردم
ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت
_میدونیکه من غذا های اینجوری دوست ندارم
+حالا یه باربخور خوشمزه است به خدا
تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد
روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه
گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم
شکل و بوی خوبی داشت
ریحانه:
+میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم
_نه عزیزم برو شوهرت منتظره
نشست رو کاناپه روبه روم
+خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه
نگاهم افتاد به روسری رو سرش
بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه
نگاهم رو که دید گفت
+هدیه فاطمه است سرم کرد و نزاشت در بیارم
لبخند زدم و گفتم
_کار خوبی کرد
جوابم رو با لبخند داد و گفت
+اونم گفت توخیلی فهمیده ای
_چی
+گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم
بلند خندیدم و گفتم:
_دیگه چیزی نگفت
با شیطنت نگام کرد و گفت:
+چیشد مهم شده برات
بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم
ریحانه درست میگفت خوشمزه بود
انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم
ریحانه خندید و گفت:
+دوست نداشتی نه
_گشنم بود
+بمیرم الهی سیر شدی
_خدانکنه آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش
گونه ام رو بوسیدخداحافظی کردو از خونه خارج شد
یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم
و به ظرف خالی نگاه کردم
از بیکاری حوصله ام سر رفته بود
سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون
فاطمه:
تو راه برگشت از دانشگاه بودم
دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت
تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم
دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم
اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم
حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم
هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت
فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد
روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم
چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود
تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود
ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد
مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم
بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم
هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد
قرار بود امروز عصر بریم تهران
فردا عروسی دخترخالم بود
خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت
تو فکر عروسی بودم که رسیدیم
راننده دم خونه نگه داشت
پیاده شدم
پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم
در رو باز کردم و رفتم داخل
به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم
صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش
رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت
+بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم
_عه الان
+اره بدو دیر میشه
یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم
چادرم رو در اوردم
کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش
یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم
یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک
یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم
کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم
چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش،کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان به بابا نگاه کردم که رومبل جلو تلویزیون خوابیده بود
فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
❌🔴 درطب سنتی، خواب هنگام غروب آفتاب معروف به خواب هلاکت است ...
🔹کُند ذهنی
▫️فراموشی
🔹افسردگی
▫️سکته مغزی
🔹حملات تشنجی
#خواب
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
47.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🔴🎥 نماهنگ پر شور و شاد #جانمایران۲
🎙با صدای سید امیرارسلان میرهاشمی نسب- به مناسبت ایام دهه فجر💥
#دهه_فجر
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌مسئله اصلی مردم چیه؟!
🔴❌پ.ن: با نگاهی دقیق به منظومهی فکری و گفتاری رهبر معظم انقلاب در میابیم که منظور رهبری از اینکه میفرمایند مسئلهی اصلی مردم معیشت و اقتصاد است این نیست که دیگه مسائل و معضلات را رها کنیم و دست از مطالبهگری دست برداریم و تنها به مسئلهی اقتصاد معطوف شویم... در هر موضوعی اولویتی وجود دارد که باید برای تحقق آن تلاش و مطالبه گری کرد اما امروز در صدر اولویتهای کشور و مردم مسئلهی اقتصادو معیشت است. به طور مثال خود ایشان در مورد اصلاح وضعیت نامناسب فضای مجازی و ارتقا سطح حجاب و عفاف اجتماع صحبت های فراوانی دارند...
#مطالبه_گری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحلہ #عشقینه #قسمت_هشتاد_و_هشت °•○●﷽●○•° با یه لیوان آب برگشت و گفت +آقا روح الله! روح الله گفت
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_هشتادو_نه
°•○●﷽●○•°
بعداز ده دقیقه اومدم بیرون.
یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه
+دیر شد کی میخای حاضر شی؟؟
با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم.
رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین.
قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون.
مامان پشت سرش درو بست قفلش کردو دزدگیر و روشن کرد.
نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم.
من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و مشغولش شدم
تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود.
همه خونه ی خاله جمع بودن.
مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه.
من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم.
دستگاه بابلیسم رو در اوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو.
موهام رو باز کردم و شونه کشیدم.
موهام تقریبا تا روی بازوم بود
دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه.
____
آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره
روشو با تافت فیکس کردم
یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی.
دوباره برگشتم تو اتاق .
یه لاک سبز آبی در آوردم و با دقت مشغول شدم.
خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد.
رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست.
با ذوق جواب دادم و گفتم:
_ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه
خوبی
خوشی
سلامتی
+سلام فاطمه جون
صدای گرفتش باعث شد نگران شم
که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت
_ریحانه چیشده؟
چیزی نگفت
_باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟
+از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه
_کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری.کجا بود؟
+محمد
صدای هق هقش بلند شد
استرسش به منم منتقل شده بود
با عصبانیت گفتم:
_ریحانهه حرف بزنن سکته کردم
+رفته بود مرز ماموریت
یهو دلم ریخت ،یعنی!
+یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست.فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم.فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم
من...من چیکار میتونم بکنم ؟؟
+گفتی تهرانی اره؟
_آره تهرانم
+میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن.به خدا جبران میکنم
_این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم
از ریحانه آدرس رو گرفتم ویخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه
تماس رو قطع کردم
دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم
نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟
اون شب عروسی زهرمارم شد
هیچی نفهمیدم
فکرم خیلی مشغول شده بود
بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد
فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود
قرار شد تا فرداش بمونیم تهران
شب رو به سختی گذروندم
آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود
ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل
چندتا سرباز کنار در بودن
سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا
داشتم پله هارو بالا میرفتم
که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد
بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن
محسن هم همون لباس تنش بود
به مامانم گفتم:
_عه مامان این پسره رفیق محمده
رفتیم سمتش
با دیدن من حرفش رو قطع کرد
چند ثانیه مات موند که گفتم:
_سلام
+علیکم السلام بفرمایید؟
_میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم شما نمیدونین کجان حالشون چطوره؟
محسن با تعجب بهم نگاه میکرد
اخم کرد و گفت
+شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین
مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم:
خواهرشون دوست صمیمیه بندست.ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم
از نگرانی جونش به لب رسید.چرا چیزی نمگید بهش
+خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم.
_الان ایشون کجان؟چیشده
مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
+بیمارستان
وحشت زده پرسیدم
+بیمارستان چرا
+تیر خورده لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم محمد بفهمه دلخور میشه.گفت خودش زنگ میزنه بهشون
حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم
مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گف
+کدوم بیمارستان
+بیمارستان سپاه
دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه
مامانم دستم رو گرفت
همراهش رفتم نشستیم تو ماشین
پشت ماشین محسن حرکت کردیم
به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم
قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید
پله هارو گذروندیم
محسن رفت تو یه اتاق
کنار در ایستادیم
دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن
قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود
فقط یه سری صدا میشنیدم
+حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
مداحی آنلاین - اصیل زاده امت - پویانفر.mp3
2.5M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🙏السلام علیک یا موسی بن جعفر🏴♥️
به جان خرید بلاهای شیعیانش را
......
پسرت امام رضا شاه و سلطانه
دخترت معصومه جان ایرانه
🎤 محمدحسین پویانفر
کانال #آلاچیق شهادت جانسوز حضرت امام کاظم علیه السلام را به محضر مقدس امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و محبین حضرتش تسلیت عرض می کند.
#استودیویی
#شهادت_امام_کاظم علیه السلام
#هیئت_مجازی
@Alachiigh
🌹شهید محمد قاسم خمسیه🌹
▪️پدر شهید : در تابستان یک سال آقای قزوینی که همسایه ما هستند با دیگران مشغول بتن کردن کوچه بودند، شهید برای کار نزد آن ها رفت و مشغول کار شد؛ یکی دو روزی کار کرد و روز سوم شخصی برای کار آمد و آن شخص زن و بچه داشت و شهید نزد آقا بهرام رفت و به او گفت: من دیگر کار نمی کنم. آقا بهرام گفت: چرا؟ شهید گفت: « او زن و بچه دارد باید کار کند که خرج خود را در بیاورد و به خانه برگشت.»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌ چرا انقلاب کردیم؟!
#دهه_فجر
@Alachiigh
❌✅به یک ۲۲ بهمن در فضای مجازی هم نیاز داریم... ✅❌
🔻۲۲ بهمن، سالروز سرنگون شدن حکومت طاغوت شاهنشاهی در کشورمان است. وقتی می گوییم جمهوری اسلامی هستیم، یعنی جمهوری اسلامی در عرصه های گوناگون حکمفرماست.
🔻این در حالیست که فضای مجازی کشورمان در شأن حکومت شاه است و در تناسب با اصول و محکمات جمهوری اسلامی و انقلاب نیست.
🔻ما به یک انقلاب اسلامی در عرصه مجازی نیاز داریم؛ وگرنه همچنان شاهد در جریان بودن حکومت طاغوت در عرصه فضای مجازی هستیم!
#نه_به_ولنگاری_مجازی
#نه_به_جنگ_افزارهای_آمریکایی
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
👆🔺استوری معین برای تیمملی رو ببینید تا یه بار دیگه متوجه بشید چرا نانجیبهایی مثل محسن برهانی
و اصلاحطلبا با حروملقمگی
مانع برگشتنش به ایران میشن!
معین برای کرمان هم استوری گذاشت و از معدود سلبریتیهای خارجنشینه که شرافتش رو
به اوباش برانداز نفروخته!
#سلبریتی_باشرف
#معین
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحلہ #قسمت_هشتادو_نه °•○●﷽●○•° بعداز ده دقیقه اومدم بیرون. یه لباس مناسب جاده پوشیدم که
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_نود
°•○●﷽●○•°
دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری
+خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟
میگفتن و میخندیدن
از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم
محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت:
+بفرمایید
آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم
با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما
دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم:
_چه خبرتونه؟
با تشر محمدساکت شدن
شنیدن صداش بهم انرژی داد
لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم
یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن
وقتی جمعیت کمترشد
تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت
رنگ به چهره نداشت
خودشو بالاترکشید
تو لباس گشادبیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود
از کتفش تا پایین دستش کاملابانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود
مامانم رفت نزدیک تختش
سلام وعلیک کردن که مامانم گف
+بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمدچرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
محمد:
+تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان
رفتم جلو تر وگفتم
_ولی اینطوری بیشتر نگران شد
با تعجب نگام کرد
که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم
_سلام
محمد نگاهش رو برنداشت و گفت:
+سلام
مکث کرد و گفت:
+ به ریحانه که نگفتید؟
_نگفتم ولی میخوام بگم
+میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن
برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا
من هم الان کاملا خوبم
از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم
حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود
دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم:
_ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است
مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران
محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
فهمیدم قبول کرده حرفم رو
سرش رو اورد بالا و باشرمندگی رو به مامان گفت
+من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم
نگاهش رو چرخوندسمت من
نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند ترمیزد
گفت
+ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین ریحانه خیلی زحمت میده به شما
حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم
من رو شماخطاب کرده بود
شیرین ترین حسی بودکه تجربه کرده بودم
فقط تونستم لبخند بزنم
که ازچشم های مامانم دور نموند
نگاه محمد میخندید
میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم
وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند
و گفت
+میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟
سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم
چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم
که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم
مامان:
+فاطمه جون آقامحمدباشماست
حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم
نگاهم رو برگردوندم سمت محمدکه ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید
این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه
گفت
+حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونیدراضیش کنید
آروم گفتم
_چشم
که دوباره لبخندزد
قندتودلم آب شد
مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد
ازفرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره
چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم شم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم
_ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو
چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم
به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودمشدم سریع نگاهش رو برداشت
دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم
دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام
همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد
دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه
تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت اصلا وجود من رو حس نمیکرد
اما الان حرف زد باهام وبهم گفت شما
آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم
مامان گفت
+ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید
ازیخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت
ادامه داد:
+نبایداینجوری بشینی
بالشش روپشت سرش درست کرد و گفت:
+اها درست شدحالا تکیه بده.
محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh