🌹شهید عرفان بیات🌹
شهیدی که خواب شهادت خود را دیده بود
🔻شهید عرفان بیات یک دهه هشتادی که قبل از آخرین مأموریتش خواب شهادتش را دیده و این موضوع را با مادرش هم در میان گذاشته بود. مادر هم برایش دعای شهادت میکرد، اما هرگز نمیدانست افتخار مادر شهید شدن به این زودیها نصیبش شود.
🔸عرفان بیات اهل ورزش بود، در کشتی چند مدال گرفت و تکواندوکار بود
🔺حقوقش را که میگرفت، بخش عمدهای از آن را به کسانی که نیاز داشتند، میبخشید.
شهیدمدافع وطن
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌پایان #کوروش_کمپانی بعد از تیغ زدن مردم❌
❌نمونهای از #سلبریتیهایی که تبلیغ این شرکت کلاهبردار رو کردن و مثل همیشه هم پاسخگو نخواهند بود
بارها مدل کلاهبرداری این شرکتها توسط کارشناسان توضیح داده شده و از همون ابتدا هشدار دادن که این کسب و کار، کلاهبرداری #پانزی هست و به زودی پول مردم رو بالا میکشه
سه تا سوال❓
اول: مسئولین چرا از همون اول این شیادها رو جمع نمیکنند؟
دوم: چرا اقدامی برای برخورد با افرادی که این کلاهبرداریها رو تبلیغ میکنند صورت نمیگیره؟
سوم: چرا بخشی از مردم ما فکر میکنند در آسمون باز شده و شانس به اونا رو کرده و قراره مثلا یه #آیفون رو با نصف قیمت بگیرن؟
دقیقا طبق چه منطقی به این نتیجه رسیدید؟
#کلاهبرداری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ❌🔴ببینید چطور مالها و فروشگاه های بزرگ میتواند همزمان تولیدکننده را استثمار، توزیعکننده را نابود و مصرفکننده را فریب دهد و از خلق پول بانکهای خصوصی ارتزاق کند و در عین حال خود را برنده رقابت بازار و تمثال کارایی بداند!
#قیام_علیه_لیبرالیسم
#سرای_ویرانی
@Alachiigh
🔴❌چند سوال در مورد #انتخابات که #براندازها نمیتوانند جواب بدهند:
1️⃣ اگر حکومت ایران به قول بعضی #دیکتاتوری است، چرا اصلا انتخابات برگزار می کند؟ خوب مثل عربستان عمل کند که در آن هیچ رای گیری انجام نمی شود...؟؟
2️⃣ اگر حکومت ایران اهل ارائهی آمار دروغ است پس چرا اینقدر سعی می کند مردم را به مشارکت قوی در انتخابات دعوت کند؟ مگر نمی تواند با ارائه یک آمار دروغ میزان #مشارکت را بالا اعلام کند؟
3️⃣ اگر آنچه در ایران رخ می دهد #انتصابات است، نه انتخابات، پس چرا در هر دور از انتخابات این همه افراد مختلف از طیفهای گوناگون فکری نامزد می شوند و برای کسب مسئولیت همهی تلاششان را می کنند؟!!
@Alachiigh
⛔️ من رای نمیدهم
⛔️ من رای میدهم
شما چیکار میکنی؟
رای ندادن منطقی تره.. یا رای دادن؟ یا چگونه رای دادن؟
نظرات مختلف سطح جامعه را ببینید☝️ نتیجه با شما
✅انتشار با شما 👌
#روشنگری
#انتخابات
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحله #قسمت_صدو_شش این حرفا حس خوبی رو بهم القا مبکرد کمکم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم
#عشقینه
#ناحله
#قسمت_صدو_هفت
یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت.
با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش
پشت ما شمیم و محسن هم اومدن.
بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش.
بدون حضور مامان!
چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....!
خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!
دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت
+نمیخواد بابا.
با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد.
در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس.
____
محمد:
بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد :
+اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟
بلند خندید و با عجله از جلومرد شد.
به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم.
ناخودآگاه پوزخند زدم
آخه یه دختر بچه ...!
لا اله الا الله.
نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟
از دست خودم و کارام آسی شده بودم.
با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!
شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!
شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود.
من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟
فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...!
من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟
مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!
من چرا اینطوری شده بودم؟
تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!
شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟
ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست!
اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود.
نباید ضعف نشون میدادم.
چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟
نباید روش انقدر دقیق میشدم.
نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم.
باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم.
دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !!
از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم!
از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم.
من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم.
ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم.
از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!
فاطمه
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!
دیگه حالم از ماشین بهم میخورد.
تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن .
کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم.
ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن.
کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم .
قرار شد باهم بریم داخل.
سنگینی کوله اذیتم میکرد.
به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود.
کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"
ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم.
یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن.
جلوتر یه حالِ عجیبی بود
یه نوای بی کلامی پخش میشد و خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود.
یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود.
همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن.
داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد
برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن .
اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس.
همشون بدون استثنا گریه میکردن
حالم عجیب عوض شده بود.
اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن.
رفتم جلو
از یکیشون پرسیدم
_جریان چیه؟
چرا اینا گریه میکنن؟
با خنده گفت
+اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.
با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما.
بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن .
من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
__
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری.
وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن.
همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد.
آروم از رو تخت پاشدم و رفتم بیرون.
دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن .
رفتم نزدیکشونو سلام کردم،اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن.
بهشون نزدیک تر شدم وآروم گفتم
_ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت
+آره دارم
از جاش بلند شد و گفت
+با من بیا
پشت سرش رفتم.
رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت.
یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد.
ازش گرفتم و تشکر کردم
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴🔴 هرگز هسته سیب را نخورید...
هسته سیب حاوی سیانید است،خوردن هسته های 20 عدد سیب میتواند باعث مرگ 1 انسان بالغ شود در حالی که تعدادکمتر میتواند باعث فلج آسیب های مغزی و کما شود
#سیب
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید محمودمراد اسکندری🌹
#عکس_بازشود
جنگ شلیک گلوله نیست! #انجاموظیفه است. حالا هر کس به هر طریق که از دستش برمی آید. یکی #جهاد می کند...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌#باید_جواب_بدهیم
همه توجّه کنند که این انتخابی که ما میکنیم، یک جا میبایست جواب آن را بدهیم. این طور نیست که بگوییم حالا ما یا اصلاً انتخاب نمیکنیم، یا انتخاب میکنیم و کسی چه میفهمد! بله؛ مردم نمیفهمند که ما چه انتخاب کردیم؛ اما خدای متعال که تشخیص میدهد. ما باید جواب او را بدهیم. ما باید محاسبه کنیم، تحقیق کنیم، بررسی کنیم و معیارها را ملاحظه نماییم، تا بتوانیم به خداوند پاسخ دهیم. / ۲۶ بهمن ۱۳۷۸
#تحلیل_سیاسی
#انتخابات
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️#شبهه
❌ فقط منکر بیحجابی است؟
همه چیز درست شده؟
فقط بیحجاب مشکل جامعه است؟ اختلاس و رانت منکر نیست؟
🔺جـــــــــــــــــــــــــــواب
🎙پاسخ از مسئول گروه های مردمی تذکر دهنده در مترو تئاتر شهر
#حجاب
#امربه معروف
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌🎥 چرا با این همه مشکل باز هم باید در #انتخابات شرکت کنیم
✅ چه تعابیر جالبی به کار برده بود 👌
#روشنگری
#انتخابات_مجلس
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحله #قسمت_صدو_هفت یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت. با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و
#عشقینه
#ناحله
#قسمت_صدو_هشتم
رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تسبیح و از تو جیبم در اوردم و روی زمین ریختمشون.
سوزن و به زور نخ کردم . خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود .
اخرین دونه ی تسبیح و به نخ کشیدم.
آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم.
زیاد بد نشده بود .قابل تحمل بود.
تسبیحو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو اتاق.
رو تخت دراز کشیدم و بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد.
___
صبح رفتیم هویزه و فتح المبین
یه حال عجیبی بهم دست داده بود
قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت.
شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم !
وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!
حس میکردم با ارزش تر شدم!
دیگه یاد گرفته بودم چادرم و چجوری رو سرم نگه دارم!
چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه
بهش عادت کرده بودم و از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!
با دقت به حرفای راویا گوش میکردم و واسه مظلومیت شهدا اشک میریختم و هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!
باکسی حرف نمیزدم!
تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم.
فرداشب عید بود ومن برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم!
غروب شده بود!
اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه!
نماز جماعت وکه خوندیم ،با بچه ها رفتیم و یه گوشه روی خاک ها نشستیم.
دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم.
ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن،ولی وقتی جواباش و تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد!
با دستام خاک نرم زمین و جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش.
من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکها و لباسم خاکی نشه
ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم!
چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت!
هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت.
به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرم وبالا آوردم
شمعی که روی کیک تو دست محسن بود تعجبم و بیشتر کرد
ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کرد و گفت :تو میدونستی؟؟
شمیم گفت:نه بابا.فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش!
چطور یادم نبود تولد محمده؟
محسن کیک و گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود.
نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن.
شوکه شده بود و انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن.
محمد بلند شد و همه رو بغل کرد
چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن وفقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن.
داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستم و کشید.
ریحانه بلندم کرد و تند تند به جمعشون نزدیک شد و گوشیش رو در آورد که فیلم بگیره
یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکش و خوندم
(شهید شی الهی)
عکس محمد هم روش بود .توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود.
دور هم نشستن .دوستاش باهاش شوخی میکردن
به گفته دوستاش شمع و فوت کرد
یکی گفت :عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه
یکی دیگه گفت :آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز .بیست و هفت سالت شده،جهت اطلاع عرض کردم
حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت :راست میگن آقا محمد .درست نیست جوون مذهبی مثه شما مجرد بمونه .دینت و کامل کن پسر
محمد خندید و در جوابشون گفت :ان شالله به زودی!
تمام این مدت از خدا خواستم مهرم و به دلش بندازه .اگه قسمت نبود و نشد حداقل مهرش و از دل من بیرون کنه .
بیشتر از قبل دلم گرفت .تصمیمم رو گرفته بودم .مامانم درست میگفت،آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی ؟ منم آدم درستی بودم ؟
نگاهم و ازشون گرفتم و دورشدم.
نشستم رو زمین و پاهام رو تو بغلم جمع کردم
یه صدای آشنایی به گوشم رسید
چند وقتی که اینجا بودم،چند بار اینو گوش دادم و هر بار بی اراده گریم گرفت
(دلم گرفته ،بازم چشام بارونیه وای... )
تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه
حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن .خجالت می کشیدم ازشون!
اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم
واقعا سبک شده بودم.
دستم وتوخاک فرو بردم و یاد حرف راوی افتادم
(بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا ؟
استوخوناشون و بردن ،گوشتشون اینجاست،پوستشون اینجاست .خونشون....)
دوباره گریم گرفت.
با احساس قدم هایی اشکام و پاک کردم
ریحانه بود :فاطمه تویی؟
سرم و آوردم بالا و با صدای گرفته گفتم:آره
_چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم .بیا باید چند دقیقه دیگه بریم.
از جام بلند شدم قدم هام و آروم برمیداشتم وپام رو به زمین نمیکوبیدم .
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 برای رفع استرس چیکار کنیم...
✅برای کاهش استرس کافیه روزانه به مدت 5 دقیقه انگشت کوچکتان را ماساژ دهید !
👈همچنین موجب افزایش اعتماد به نفس و کاهش عصبانیت میشود
حتما امتحان کنید☝️
#استرس
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
✳️ محاسبه، مشاوره...
✅ باراهکارهای روایی و عقلی...
✳️ همراه با جواب های ماورایی...
✅محاسبه شناخت ستاره هر فرد...
✅ محاسبه در امر طالب و مطلوب...
✅ محاسبه در امر سعد و نحس...
✅ محاسبه در امر ازدواج...
✅ محاسبه در امور کسب و کار...
✅محاسبه در امور شراکت...
✅ و ده ها موارد دیگر
با این فن محاسبه بفرمایید
✅ اسکان رایگان در مشهد مقدس
به دوستان عضو در کانال
🌺 با وارد شدن به کانال مشاوره...
آرامش را بخودتون هدیه دهید
لطفآ در نشر کانال، کوشا باشیم🙏🙏
آدرس ما در ایتا : 👇👇
https://eitaa.com/moshavre110
https://eitaa.com/moshavre110
🌹شهید_محمد_غفاری🌹
هر چه جلو می رفت توسلاتش بیشتر می شد.
دیگر آن چه از خدا می خواست دنیایی نبود.
در قنوتش و در دعاهای هیئت بارها می شنیدم که این دعا را می خواند: اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک.
یک بار هم به من گفت: اگه شهید نشدم، دوست دارم توی هیئت و موقع روضه خواندن بمیرم...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌اظهارات شنیدنی #نجاح_محمدعلی، تحلیلگر سرشناس عراقی:
#ایرانیها، شرکت پر شور شما در ﷼انتخابات تیر خلاصی است به قلب آمریکا و رژیم اشغالگر صهیونیستی؛ آنها با تمامی امکاناتشان میخواهند ایران را ضعیف کنند اجازه ندهید این اتفاق بیفتد!
این جنگ است به خدا جنگ است!
حتما ببینید 👌
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆❌🎥استقبال باشکوه ،پرشور وشدید از حسن فریدون در جمع راهپیمایان!
💥عاقبت کسی که به کشور و ملتش خیانت کند و با فریب افکار مردم منافع خود و هم حزبانش را تامین کند!
#دهه_فجر۲۲
#فریدون
@Alachiigh
#عکس را باز کنید...👆👌
❌موشک مهمه.. اما به اباالفضل فقط مزدورای اسرائیل از موشک های ما کینه دارن..
#ظریف #جاسوس
#دوقطبی_سازی
#روشنگری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👆🔴چرا اینقدر بچه حزباللهیها خودشون رو به آب و آتیش میزنن برای مشارکت توی انتخابات ⁉️
#ببینید_بشنوید👌
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحله #قسمت_صدو_هشتم رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تس
#عشقینه
#ناحله
#قسمت_صدو_نه
همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن.
محمد یه گوشه نماز میخوند
با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم
سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم.
یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای تسبیحی که پاره شد
ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم.
سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم.
محمد
داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود
داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست
امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم.
خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود .اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود .کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم.
نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش .
لبخند زدم،حس خوبی داشتم .
از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم.
اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه
اطرافمون خلوت بود.
به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت
+اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو!
_نه باید الان بگم!
به ناچار گفت:خب بگو
_ریحانه یه چیزی شده!
نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟ یاحسین بازم مصیبت ؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
_نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشماومده!
+محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی...
متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم:
_ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده !
یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید
_وا، چیکار میکنی؟
همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه!
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم!
ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود
+ازکی خوشت اومده؟
سرم و انداختم پایین:
_فاطمه
وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم.
با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد .
+فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟
_آره
یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم
+وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر
_هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت .
+محمد؟
_جانم؟
+مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب دوست من حرف میزنیا؟
چیزی نگفتم و نگاش کردم.
میخواست بلند شه
_بشین،حرفم تموم نشد.
نشست و ادامه دادم:
_یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو!
+باشه
بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس.
الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم.
نشستم رو صندلی و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد
چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد
یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم.
__
فاطمه
به اردوگاه برگشتیم.
روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم.
تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم.
سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم.
جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده .
محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود
من نمیتونستم مثله محمد باشم
ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن.
تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم.
من از حرفی که زده بود میترسیدم!
از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت!
از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...!
دیگه باید یه اتفاقی میافتاد.
اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم!
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh