آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۶۵و۶۶ حسین ادامه داد _ پاشو برو بخواب ...دو سه روزه درست و حسابی نخوابیدیا! ی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۷و۶۸
حسین طعنه زد
_ تو که نه دختری و نه ادم احساسی! چی شد پس!؟ بدجور پس افتادی که!
با صدایی که از فرط ناراحتی و نگرانی خشدار شده بود گفتم
_ خبری که در مورد دریا باشه منو پریشون نمی کنه! درجا اتیشم میزنه! حسین کاش نمی ذاشتیم نفوذی شه! خودمو خودت کافی بودیم!
حسین خسته زمزمه کرد
_ اگه جلوشو میگرفتیم افسرده میشد! تو که میدونی واسه این شغل و این ماموریت چه قدر تلاش کرد! میدونی سردار چی میگفت...میگفت دریا از شیرزن رد کرده ! شجاعت و روحیه نترسش بین مردا کم نظیره!!
خنده تلخی کردو ادامه داد
_ منم بهش گفتم دختر سرتیپ فرهمند؛ کسی که برای سرش جایزه گذاشتن کم کسی نیست!
با صدای دورگه ای که رگه های بغض درش مشهود بود نالید
_ بردیا ! خواهرم اونو سپرد دستمو گفت مراقب دخترش باشم!
# دریا
تقه ای به در زدمو بعد از شنیدن صداش که میگفت بفرمایید وارد شدم.
به غیر از ارجمند دونفر دیگه هم بودن که سن یکیشون که عینکی بود با ریش پرفسوری و موهای کم پشت که کت و شلوار نوک مدادی پویشیده بود 35_40 می خورد
و اون یکی مرد که ته ریش داشت با یه دماغ عملی و چشمای رنگی و موهای فر بور و پیراهن چارخونه طوسی و شلوار جین 27_28 میخورد!
فک کنم یاور و مازیار باشن!
بلاخره بعد کلی مدت مثل اینکه قراره زیارتشون کنم!
سرمو پایین انداختمو گفتم
_ ببخشید جناب ارجمند نمی دونستم مهمون دارین! با اجازتون من بعد از رفتن مهموناتون میام و کارمو خدمتتون میگم!
اوه چقد مودب شدم!
ارجمند_ اوه نه عزیزم! بیا بشین اتفاقا می خواستم منشیو بفرستم سراغت چون باهات کار داشتم!
روی مبل دو نفره اداری که پسر کله فر فریه نشسته بود با فاصله نشستم و گفتم
_بفرمایید درخدمتم!
ارجمند به پسر ریش پرفسوری اشاره کردو گفت
_ایشون مازیار یاری مدیر مالی شرکت هستن و البته دوست خوب بنده!
به کله فرفری اشاره کردو ادامه داد
_ ایشون هم یاور احمدی معاون کاربلد شرکت و مغز متفکر من!
لبخند مصنوعی زدمو رو به هر دوشون گفتم
_ خوش وقتم! منم ستایش سعادت هستم و همونطور که میدونین کارمند جدید بخش امنیت داده و پروژه های اینترنتی !
هردو لبخندی به روم زدن که خیلی قابل تحمل تر از نیش باز و چندش ارجمند بود!
یاور_ ستایش جان من میتونم یه سوال ازت بپرسم عزیزم؟
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۶۷و۶۸ حسین طعنه زد _ تو که نه دختری و نه ادم احساسی! چی شد پس!؟ بدجور پس افتا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۹و۷۰
مرضو عزیزم!
وای خدایا اینا رو خفاش کن بخندم بهشون!
لبخند خجولی که مصنوعی بود زدمو گفتم
_حتما! بپرسین جوابتونو بدم!
یاور_ حست نسبت به ایران چیه؟!
چرا همچین سوالی ازم پرسید؟
نکنه به این زودی می خواد منو وارد تیمشون کنه!!
سعی کردم هرچی نفرت نسبت به خودشون دارمو تو نگاه و کلامم بریزم !
خیره به میز با نگاهی منفور و پوزخند غلیطی گفتم
_هه! یه حس عاالی! به حدی که دوست دارم به اتیش بکیشمش!
چشمای مازیار و ارجمند برق زد اما یاور مشکافانه نگاهم میکرد.
انگار که میخواست تمام وجودمو انالیز کنه!
کمی من و من کردمو گفتم
_ میتونم بپرسم چرا این سوالا رو ازم می پرسین؟!
مازیار ارنجشو روی زانوش گذاشتو کمی به سمتم خم شدو دستاشو در هم قفل کردو گفت
_چرا از ایران بدت میاد؟ (پوزخندی زدو ادامه داد) ایران 40 ساله که خیییلی کشور ارمانی شده!!
حیف که باید تظاهر کنم از ایران متنفرم وگرنه جواب این جمله تحقیر امیزتو می دادم!
نیشخندی زدمو گفتم
_ نمردیمو معنی کشور ارمانی و رویایی رو به لطف این بچه بسیجیا و انقلابیا دیدیم!
هرسه به این حرفم قهقه زدن!
رو اب بخندین بزدلای عووضییییی!
ارجمند_ خوشم اومد !! این نشون میده که منتظر یه فرصتی تا این جمهوری دیکتاتوری رو نا بود کنی! خب باید اعتراف کنم که ماهم دوست داریم این نظام دیکتاتوری رو به یه نظام ازاد و متمدن با عقاید به روز عوض کنیم!
هه! نظام متمدن و ازاد!
هه !
جمهوری دیکتاتور اون کشور کاسه لیس، امریکاست نه ایران!!
حیف که نمی تونم جوابتونو بدم! حیف!!
ذوق زده گفتم
_ همه جوره هستم! اما حیف که من به تنهایی نمی تونم کاری کنم!
توی اعتراض سال 88 (فتنه88) من 12 سالم بود اما پدرو مادرم از فعالای اون اعتراض بودن که توسط این عوضیا کشته شدن!
هرسه تسلیت گفتن که ارجمند ادامه داد
_خب! من میخوام یه پیشنهاد بهت بدم!!
لبخندی زدمو گفتم
_ چه پیشنهادی؟!
یاور_ همراه هم میریم ترکیه و کارای پناهندگیتو یا اموزشت توی موصادو راست و ریس می کنیم!
مازیار_ نظرت؟! موافقی؟
با ذوق ساختگی گفتم
_ مگه میشه موافق نباشم ! فقط من دوست دارم مثل خودتون توی ایران بمونم!!
یاور مشکوک نگام کردو گفت
_ترسیدی؟!
پوز خندی زدمو گفتم
_ فکر میکنم از توی ایران فعالیت کردن ترسناک تر نیست!!
مازیار_ باشه میتونی فقط یه معترض باقی بمونی ...اقای ارجمند برای این پیشنهاد پناهندگی رو داد تا به یه جایگاه لایق و دهن پر کنی برسی!
زورکی یه لبخند زدمو گفتم
_ ایشون لطف دارن!
به برگه ازمایش نگاهی انداختم بهت زده گفتم
_ این... این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!
کارکن ازمایشگاه نگاهی بهم انداختو با لبخند مهربونی گفت
_ این یعنی که شما تا چند ماه دیگه مادر میشی!
با تته پته گفتم
_ام...اما من فقط 3-4 ماهه که ازدواج کردم...کمی ...کمی تعجب کردم!
خنده نمکی کردو گفت
_ به این چیزا فکر نکن خانوم خانوما! فعلا فقط به کوچولت فکر کن...
با بغض از ازمایشگاه بیرون زدمو روی نیمکتی که کنار پیاده رو بود نشستم!
سرمو بلند کردم تا اشکام نریزه!
همونجور که خیره اسمون بودم توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن!
خدا جونم!
خدایا! ماموریتو چیکار کنم؟!
خدایا اگر به خاطر سلامتی خودمو بچم ماموریتو فراموش کنم با وجدان چیکار کنم!
چه جوری قانعش کنم !!
خدایا از این امتحانت نمی تونم سربلند بیام بیرون!!
نه میتونم بچمو فراموش کنم نه میتونم بیخیال هدفو کشورم بشم!
خدایا !
راهکار چیه!!!!
خدایا منو با ابراهیمت اشتباه گرفتی! من دلو جرات فدا کردن بچه ای که تازه از حضورش مطلعم رو ندارم!
سکوت کردمو چشمامو بستم!
نمی دونم چقد توی همون حالت بودم اما میدونم اروم شدمو تصمیم نهاییمو گرفتم!
من دریام! دریا فرهمند دختر سردار فرهمند!
خون اون مرد توی رگامه و نمی زاره واسه هدفم رسیدن بهش لحظه ای به تردید بیفتم!
خدایا به ولای علی!
به فرق سر شکافتش!
به پهلوی شکسته بی بی فاطمه!
به اسیری بانوی دمشق!
به پیکر بی سر سید شهدا!
به غریبی امامم حسن بن علی!
قسم !!
قسم میخورم که جون خودم که هیچ!!
جون بچمو هم در راه دفاع از کشورمو سید علی فدا میکنم!
سریع از جا بلند شدمو به سمت شرکت ارجمند رفتم!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۶۹و۷۰ مرضو عزیزم! وای خدایا اینا رو خفاش کن بخندم بهشون! لبخند خجولی که مصنو
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۱
از گیت پرواز خارج و سوار اتوبوسای حمل مسافر تا هواپیما شدیم...
ادم ترسویی نبودم اما وضعیت الانم کلی ترسو استرس به جونم انداخته بود ...
نفس عمیقی کشیدمو از اتوبوس خارج و سوار هواپیما شدیم و در نهایت به کمک مهماندار جامو پیدا کردمو نشستم.
ارجمند سه ردیف جلوی من و مازیار هم پشت سرم نشست!
کمربندمو بستمو توی طول تیکاف صلوات فرستادم تا بلایی سر بچم نیاد!
چشمامو بستم و به مکالمه ی دو ساعت پیشم با بردیا فکر کردم
" دریا_ بردیا ! من وقتی اون بلا سر پدرو مادرم اومدو شهید شدن تصمیم گرفتم راهشونو ادامه بدم و حتی جونمو تو این راه فدا کنم! یادت رفته قولی که سر سفره عقد بهم دادی؟؟ تو قول دادی هیچ وقت..هیچ وقت مانع هدفم نشی! میدونم به غیرتت بر خورده ! میدونم چه حالی داری! اما به خدا می ارزه به لبخند امام زمان! می ارزه به ارامشو امنیت کشورت! می ارزه به عصبانی کردن کاسه لیسای امریکا و اسرائیل و ....!
بردیا با صدایی که رگه های بغض داخلش مشهود بود گفت
_چی بگم بهت اخه!! وقتی تصمیمتو گرفتی چرا مانعت بشم! ولی به روح بابام قسم سعی میکنم با حسین بیایم پیشت!
نفس عمیقی کشیدمو گفتم
_حرفی نزدم از غم دوری تو اما!
ای کاش بدانی که چه اورده به روزم...
صدای نفسای لرزونش خبر از بغض سنگینی که توی گلوش چمبره زده بود می داد ...
زمزمه کرد
_ شده از درد دلت اه نیاری به لبت !
عاشق ماه شوی دور بمانی ز مهت؟
بغضم شکست... زدم زیر گریه و با گریه گفتم
_امشب اندوه تو بیش از همه شب شد یارم... وای از این حال پریشان که من امشب دارم!
بردیا_ دریا مرگ من گریه نکن! بخدا همین الان به سردار میگم جلوتو بگیره!!!!!!!!!!!!
سریع اشکامو پاک کردمو بحثو عوض کردمو گفتم
_ کار تو و حسین به کجا رسید؟؟
خنده بی جونی کردو گفت
_ خوب می پیچونیا!!...خبر خاصی نشد! حسین فعلا به عنوان زندان سیاسی بازداشته و قراره یاور واسه دو هفته دیگه سه تا از نوچه هاشو بفرسه تا تو راه رفتن به دادگاه حسین رو با هویت کمیل علیخواه فراری بدنو با هم قاچاقی بیایم ترکیه!
زمزمه کردم
_ مواظب خودتون باشین من باید برم! یاعلی!
و فرصت حرف زدنو به بردیا ندادمو قطع کردم."
چشمامو باز کردمو از پنجره کنارم خیره بیرون شدم!
صدای هایی که غمو نگرانی توشون موج میزد تو گوشم پیچید
"حسین_ دریا!! این چه کاری بود کردی!"
" سردار_ دخترم این کارت غیرت ما رو قلقلک داد...باید میدیدی وقتی به حسین این خبرو دادی چه حالی شد!"
" سوگند_ دختره ور پریده این چه کاری بود که کردی!؟ الهی جیز جیگر بزنی که من از یه طرف باید غصه ی دوری از دایی گور به گوریتو بخورم از یه طرف باید نگران کله شقی های تو باشم! "
لبخند تلخی زدم !
یادمه با چه بدبختی و هزار تا صلوات باهام ارتباط برقرار کردو کلی گریه کردو سرزنشم کرد
"سوگند_دریا!! تو رو خدا مواظب خودت باش! میدونی که اون عوضیا رحم و مروت تو خونشون نیست! نمی خوام بترسونمت اما میدونستی ارجمند بچه ی خودشو اتیش زده چون میخواسته به پلیس لوش بده!...
دریا به ارواح خاک مطهر بابات مواظب خودتو اون بچه باش!"
چشمام پر از اشک شد
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۱ از گیت پرواز خارج و سوار اتوبوسای حمل مسافر تا هواپیما شدیم... ادم ترسویی ن
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۲و۷۳
"علی_ دریا من دارم واسه یه مدت میرم اردوی جهادی سروان تا شاید بتونم فاطمه رو فراموش کنم!
_علی اون اسمش طهوراس
علی فریاد کشید
علی_ به جهنم!!!!!!!!!!!!"
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم و سعی کردم بغضی که توی گلوم گیر کرده و داره خفم میکنه رو قورت بدم.
"علی_ دریا ! تو رو خدا پیداشون کنین!! پیداشون کنینو به سزای اعمالشون برسونینشون!!"
همونطور که چشمام بسته بود لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه!
" _ بردیا ! یه قول بده!! قول بده همیشه باهم باشیم حتی توی ماموریتا هم با هم بریم! باشه؟!
بردیا_ نووچ!
_چرااا!!!!!!؟؟؟؟؟؟
بردیا لپمو کشیدو گفت
_اینجوری باید همه حواسم به تو باشه که خدایی نکرده چشم این خلافکارای عوضی روی تو نباشه!!"
گوشه ی شالمو روی صورتم گذاشتم و همین باعث شد بغضم بشکنه و بی صدا گریه کنم!
مهماندار با میز چرخدار کنار ردیف صندلی من ایستاد و گفت
_ چی میل داری عزیزم! مرغ یا کوبیده؟!
اشتهایی نداشتم برای همین گفتم
_ فقط یه لیوان اب!
لبخندی زدو خیلی اروم گفت
_ اوه عزیزم مگه رژیمی!!! فکر کنم به خاطر پرواز یکم فشارت افتاده! بیا این پرس کوبیده رو با این نوشابه بخور حالت جا بیاد و فرصت هیچ حرفی رو بهم ندادو رفت!
ظرف غذا رو باز کردمو با بی میلی با چنگال کبابو نصف کردم و تا خواستم بخورم کپسولیو بین گوشت دیدم!
باچنگال اونو جدا کردمو به طور نامحسوس توی کیفم گذاشتم و دوباره توی ظرفو گشتم که دوتا کپسول دیگه هم پیدا کردم.
اون دوتا رو هم توی کیفم گذاشتمو بعد از نیم ساعت به سمت سرویس بهداشتی هواپیما راه افتادم.
سریع وارد سرویس شدمو کپسول اولیو اروم باز کردم و با اون یکی دستم سریع زیرشو گرفتم تا اگر پودری داخلش هست توی دستم بریزه که درکمال تعجب یه نوار کاغذی داخلش بود.
دوتای دیگه هم همینطور!
سریع بازشون کردم که به حروف ابجد یه سری ارقام روشون نوشته بود
زمزمه وار خوندمو ترجمه کردم
نوار کاغذی اول:
{ 40020020105 "ترکیه" 403004001100 "مشتاق" }
نوار کاغذ دوم:
{4760400150 "دوستان" 4200 "در" }
نوار کاغذ سوم:
{41041200400 "دیدارت" 560400504 "هستند" }
با کمی بالا و پایین کردن کاغذا فهمیدم منظورش اینه که
""دوستان در ترکیه مشتاق دیدارت هستند."
ینی بچه های پشتیبانی خودشونو زود تر رسوندن ترکیه و حتی ممکنه الان توی همین پرواز هم باشن!
حس ارامشو امنیت کیلو کیلو وارد جسم و روحم شد ..
با لبخند سریع کاغذا رو به همراه کپسولا توی چاه دستشویی انداختمو بعد از کشیدن سیفون ابی به صورتم زدمو از سرویس بیرون زدم که سینه به سینه ی خانمی شدم عذر خواهی کردمو تا خواستم به سمت صندلیم برم که دستمو گرفتو با صدای تقریبا بلندی که حتی ارجمند صداشو شنید گفت
_ خانم میشه همینجا بایستید تا من صورتمو بشورم هم فوبیای (یه نوع ترس روانی) پرواز دارم و هم میترسم در سرویس رو قفل کنم اخه احساس خفگی بهم دست میده...
با بالا و پایین کردن سرم تایید کردم و به سمت سرویس برگشتم...
سرویس بهداشتی خانما تو معرض دید مسافرا نبود تا خواستم حرفی بزنم شالمو از سرم کشیدو کلاه گیسی از کیفش در اورد و به دستم دادو همونطور که کمکم می کرد روی سرم بزارم گفت
_ حالتون خوبه فاخته!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۲و۷۳ "علی_ دریا من دارم واسه یه مدت میرم اردوی جهادی سروان تا شاید بتونم فاطم
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۴و۷۵
و این ینی از نیرو های امنیتیه!
شالمو روی سرم گذاشتو فقط کمی از موهای کلاه گیس رو بیرون گذاشت...
خواستم روی صندلی بشینم که مازیار با چشماش اشاره ای به موهام کردو گفت
_ این مدلی قشنگ تری!
دستمو نا محسوس مشت کردمو گفتم
_ممنون! و سریع نشستم تا چیزی نگه!
مرتیکه گوسفند چشم چرون! به وقتش میدونم باهات
چیکار کنم!!
عوضییییییییی!!!!
3 ماه بعد
نگاهی به اطرافم انداختمو وقتی مطمئن شدم کسی نیست سریع به سمت اتاق کار ارجمند رفتم.
مقابل در اتاقش ایستادمو نفس عمیقی کشیدمو با نگاهی دوباره به اطرافم، سنجاقی از توی موهام در اوردم با قفل در اتاق ور رفتم تا باز شه!
وارد اتاق شدمو در رو روی هم گذاشتم تا حسین سریع خودشو برسونه! با چشم دنبال لب تابش گشتم که روی میزش بود... تا خواستم به سمتش برم حسین پرید تو اتاقو درو بست ...چشم غره ای رفتم که چشاشو لوچ کردو گفت
_ هان!!!! چیه؟؟!!
جوابشو ندادمو به سمت لب تاب رفتمو روشنش کردم و همونطور که از طریق شنود با بردیا ارتباط برقرار می کردم گفتم
_بردیا ما حاضریم!
بردیا_ بسیار خب با یا علی شروع کنین!
حسین همونطور که جلوی گاوصندوق می نشست بسم اللهی گفتو مشغول باز کردن در گاو صندوق شد!
لبتاب وارد ویندوز شد و ازم پسورد خواست !
وقت زیادی برای هک پسوورد نداشتم ..
پس مثل حسین مجبور شدم از نرم افزار استفاده کنم!
_ بردیا وارد ویندوز شدم! میتونی از اونجا از طریق نرم افزار هک کنی؟
_ اره...گوشیتو به لپتاب وصل کن و برو توی تنظیمات دستگاه های متصل و ای پی هایی که هستو بخون! یکیش اندرویده که اون گوشی خودته اونی که دسکتاپه یا ویندوزه رو برام بفرس!
همونطور که کارارو انجام میدادم با حرص گفتم
_ اقای محترم مثل اینکه مدرکم فوق ای تی هستاا!!!!! ینی فرق ویندوز و دسک تاپ رو با اندروید نمی دونم!
خنده ی ارومی کردو گفت
بردیا_ خانم مهندس میشه منت بزاریو چیزی که خواستم رو بفرسی!
_پیامک شد!
حسین_ کارم تمومه! مدارکو برداشتم!
متعجب گفتم
_ چه سریع
حسین_ ما اینیم دیگه!! بدو دریا! 25دقیقه مونده تا دوربینا فعال شن!
صدای بردیا توی گوشم پیچید
_0-7-2-8-5-9-2
همونطور که وارد می کردم گفتم
_ این که پسورد سیستمم توی شرکت ارجمنده!
بردیا_ جدی؟
وارد فایل های مخفی درایو دی و ایی شدم و گفتم
_ اره..بردیا ایمیلتو باز کن دارم فایلای وردی که داخل درایو دی ذخیره هست رو برات می فرستم.
بردیا_ حله!
از طریق گوشیم همه رو برای بردیا فرستادم و وارد ایمیل سیستم شدم که با دیدن ایمیل باز ارجمند هنگ کردم.
سریع ای دی و رمزشو پیدا کردمو بعد از حفظ کردن سیستمو به حالت اولیه برگردوندم و به بردیا خبر دادم که دارم بر می گردم!
خدا رو شکر بلاخره بعد از3 ماه تونستیم کلی مدارک پیدا کنیم و مطمئنا با اطلاعاتو مدارکی امروز منو حسین پیدا کردیم یه محض ورودمون به ایران، یعنی فردا، دستگیر میشن!
اما حیف که اینطور نبود!
در اتاقو باز کردمو خواستم بیرون برم که سینه به سینه ارجمند شدم که با بهت و صد البته عصبانیت نگام می کرد.
فاتحه خودمو خوندم!
سریع با ارنجم به گردنش کوبیدم که تعادلشو از دست داد ولی بی هوش نشد!
شروع کردم به دویدن و به سمت در خروجی عمارت رفتم!
دوی خوبی داشتم اما الان که توی 4.5 ماهگی بودم دویدن خیلی برام سخت بود!
از طریق شنود نفس زنون ادرس و پسوورد ایمیلو گفتم و درنهایت با صدای داد ارجمند که داد میزد بگیرینش بردیا متوجه نفس نفس زدنم شدو با گفتن یا خدا ارتباطمون قطع شد
سرعتمو بیشتر کردم که یاور مقابلم قرار گرفت سریع با ارنجم توی دهنش کوبوندم و به سمت پشت عمارت که باغ بود و حصار نداشت دوییدم!
دوتا از بادیگاردا به سمتم چرخیدن و متعجب نگاهم کردن که یه دستی زدمو گفتم،
_بگیرینش فرار نکنه!!
با بهت اطرافشونو نگاه کردن که از غفلتشون سو استفاده و فرار کردم!
صدای داد یاور و مازیار و ارجمند رو شنیدم که می گفتن
_ بگیرینش عوضیای حروم لقمه!!
خیلی ازشون دور نشده بودم که صدای اژیر پلیس باعث شد به هول و ولا بیفتنو منو بیخیال شن اما یاور همچنان دنبالم بود.
یه لحظه سوزش عجیبی توی شونم حس کردم جیغ کشیدمو به زمین افتادم و یاور با لبخند کریهی اسلحهشو به سمتم گرفتو گفت
_ به دامم افتادی گربه کوچولو!
با درد فریاد زدم
_خفههه شووووووووووو!!!!
قهقه ای سر داد
سریع پامو بالا اوردمو زیر دستش زدم که اسلحه از دستش افتاد
سریع بلند شدم که شونه و دلم تیر کشید لبمو به دندون گرفتمو جیغ نزدم.
به سمت اسلحه رفتو خم شد که برش داره که باپام لگدی به صورتش زدم!
فکر کنم دماغش شکست.
سریع اسلحه رو برداشتمو یه تیر به پاش زدم تا نتونه کاری کنه
دیگه نتونستم دووم بیارمو دو زانو روی زمین افتادم و تا خواستم تمام قوامو جمع کنم ... یه گوله توی شکمم زدن جیغ زدم که چشمم به اوانسیان افتاد..
اون اینجا چیکار میکرد!
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۴و۷۵ و این ینی از نیرو های امنیتیه! شالمو روی سرم گذاشتو فقط کمی از موهای ک
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۶و۷۷
پوزخندی زدو یاورو بلند کردو به راه افتادن و منو همونجا ول کردن.
تمام تنم بی حس شده بود. دیگه هیچ حسی توی تنم نبود.دستمو روی شکمم گذاشتم که با وجود 4.5 ماهه بودنم خیلی برامده نبود.
با حس خیسی که بخاطر خون بود جیغ بلندی زدمو با ضعف شدید اروم اروم اشک ریختمو جون دادم!
تمام صحنه های عمرم جلو چشمام به نمایش در اومد!
اولین تولدم..صدای مامان و بابا..صدای علی و حسین که سر به سرم می ذاشتن..جشن فارق التحصیلی دوره ابتدایی و راهنمایی و هنرستان! ..صدای سوگند.لحظه ورودم به دانشگاه و بعدشم ورودی درجه داری ناجا..روز خواستگاریم..عقدم. عروسیم..صدای بردیا.. بردیا و فقط بردیا.
لبخند تلخی روی لبام نقش بست و زمزمه وار اشهدمو گفتمو چشمامو بستم ..و تنم بی حس بی حس شد.
من مردم!! ؟؟
میگن وقتی میمیری تنت بی حس میشه!! انگار روح توی تنت نیست!!
وای یعنی من مردم!!!
مامان!!!!
بابا!!!!
چه اینجا قشنگه!
دستم کشیده شد!!
نگاهمو به دست دادم که دیدم یه بچه داره دستمو میکشه!
بچه ی منه؟؟!!!!
بچه ی منو بردیا!!!
ینی نمردم!!!!!
"تو مردی دریا!!! تو و بچت مردین!!!"
جیغ زدم
نه نمردم!! من زندم!!!بچم زندس!!!
بردیا منتظرمه!!!
دوباره یه نفر گفت
"نه دریا تو مردی..تو مردی!!"
جیغ کشیدم
نههه!!!! نمردم!!!
وفقط خلا بودو بس.
این یعنی من مردم!
اره. من مردم!
#بردیا
داد زدم
_ دریاااا!!!!
حسین با چشمای اشکالود گفت
_ نیستش بردیا!!! غیبش زده!!!
دوباره صداش زدم و وقتی صداشو نشنیدم که بگه جانم ، روی زمین نشستم!
حسین به چند تا از مامور امنیتی ترکیه و نیرو های خودی سپرد دنبال دریا بگردن.
کنارم زانو زد و گفت
_ خجالت بکش مرد! نگران چی هستی! مازیارو یاور که زخمی شدنو گرفتنش!! ارجمندم که مرده!!! مطمئن باش همین دور و براست! فقط هنوز فکر میکنه وضعیت سفید نشده که خودی نشون بده...تو که می دونی اون جغله...
صدای فریاد اتیش!!.اتیش!! یکی اینجا اتیش گرفته حرفشو نصفه گذاشت..
هردو به سرعت به سمت صدا رفتیم که دیدیم یه جنازه روی زمین افتاده و داره تو اتیش میسوزه و همه دارن سعی می کنن با خاک اتیشو خاموش کنن... منو حسینم کمکشون میکردیم سعی میکردم به چیزی که توی ذهنم جولون میده فکر نکنم
اتیش خاموش شده بود و جسم ظریف سوخته ای که شکم کمی برامده ای داشت نمایان شد
یکی از خانما با بهت از اونجا دورشدو با ملافه برگشتو با دستای لرزون ملافه رو روی جنازه انداخت.
مبهوت روی دو زانو نشستم که با فریاد خدا ی حسین به خودم اومدم.
اروم به سمت جنازه خزیدم و خیره شدم به صورت سوختش که دیگه چیزی ازش نمونده بود!
اروم ملافه رو کنار زدم که دو تا حفره روی شکم و شونش نمایان شد.
چشمامو با درد بستمو با عجز داد زدم
_ خداااا!!!!
حسین هم کنارم قرار گرفتو مردونه زجه زد.
با فریاد گفتم
_ چرا با زجر بردیش!!!! مگه اون چه گناهی کرده بوود که اینهمه دردو زجر کشید!!!! خدا مگه چند سالش بووود!!!! خدا چرا منو به جاش نبردی!!!!
خدااااا تاواااان چیوووو پس دااااد اخهههه!!!!
خداااا!!!!
خدااااچرااا!!!!
چررراااا ازم گرفتیییششش!!!!!
حسین زجه میزد و سعی داشت منو هم اروم کنه!!
همه ی همکارای ترکی و ایرانی متاثر خیره ی وحشتناک ترین لحظه عمرم بودن!!!
_ خددداااا! میدونم از سرم زیااد بود! میدونم! ولی من چی!!!؟؟؟ خداااا...خدااا..
تا از هواپیما پیاده شدم و حس اینکه توی کشوریم که بخاطرش دریا چه فدا کاری هایی کردو حالا نیست تا مردمش بهش افتخار کنن قلبم مچاله شد!
اخمی کردمو سعی کردم دردامو توی خودم بریزم!
حسین دستشو روی شونم گذاشتو لبخند تلخی بهم زدو گفت
_بریم؟؟!
سرمو به معنای اره بالا و پایین کردمو همراهش وارد سالن فرودگاه شدم. از دور همه اشنا ها رو دیدم که مشکی پوش و با چشمای اشکی منتظر ما بودن!
همه بودن
سوگند..مامان..پریا. معصومه. پارسا. خاله پروانه شوهرش..زینب و شوهرش محمد و دختر چند ماهش..سرهنگ مهدوی و چند نفر از همکارا!
جلو رفتیم که پریا به سمتم اومدو تو بغلم زد زیر گریه!
مامانو سوگند هم گریه میکردن.
سوگند با گریه گفت
_ بردیا..بردیا کو رفیقم،کو خواهرم. چرا مواظبش نبودی. بردیا دریا از قبرستون می ترسه.چرا مواظبش نبودی که تو جوونی خونش اونجا نشه.بردیا ،اخ کجایی دریا،کجایی با شیطنت بگی دیدی من از تو زودتر همه چیزو تجربه میکنم! .دریا چرا نذاشتی من مرگو زود تر از تو تجربه کنم.. بی انصاف چرا رفتی.مگه قرار نبود ..مگه قرار نبود نوه هامونو باهم ببریم پارک و غیبت عروسامونو بکنیم! . اخ دریا، وای دریا
حسین دست دور شونهاش انداختو سعی کرد ارومش کنه.
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۶و۷۷ پوزخندی زدو یاورو بلند کردو به راه افتادن و منو همونجا ول کردن. تمام تنم
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۸و۷۹
مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت
_ بمیرم برات مادر بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا
سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت
_ بردیا جان.پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه.بهتره بریم .
ارومو با درد گفتم
_ سرگرد!..چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟!
اروم تر زمزمه کردم
_ به هر دو ارزوی محالش رسید!.
صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود.
چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود.
دیروز حکم رو دادن
طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی
مازیار و یاور اعدام .
و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه.
نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم.
علی جلوم ایستادو گفت
_بردیا داداش میشه من موقع اعدام ..اعدامه
نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم
_ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن!
چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید
"_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! "
چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم.
"_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!"
دستی روی شونم قرار گرفت.
سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم
صدامو صاف کردمو گفتم
_ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟!
حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت
_ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟
صدامو صاف کردمو گفتم
_ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟!
حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت
_ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟
اروم گفتم
_ سوگند خوبه!؟ مامانم! پریا؟! همشون خوبن؟؟!!
دستشو روی دستم گذاشتو اهی کشیدو گفت
_ وضع اونا هم بهتر از تو نیست! اونا علاوه بر درد مرگ دریا، نگران حال توعه کله شقم هستن!
نفس عمیق و پر دردی کشیدمو گفتم
_ همش صداش توی گوشم می پیچه! همش صورت شادو معصوم و در عین حال پر شیطنتش جلو چشامه! هر جا میرم، هر چی میخورم ، هر کاری که میکنم یادش میفتم! حسین بدجور دلتنگشم! حسین نمی دونی تو ترکیه با اینکه بدحور نگران بچش بود ولی با چه ذوقی حواسش بهش بود! دریا عاشق بچش بود..دیدی اخرشم با بچش رفت!
حسین غمگین سرشو پایین انداختو گفت
_ فکر میکنی واسه من اسونه که خواهر زادم مرده!! دریا برای من فقط یه خواهر زاده نبود! دریا دوستم بود! خواهرم بود! مادرم بود ! دریا همه کسم بود!
تو 5سالگیم پدرو مادرم با اختلاف 2 ماه فوت کردن!
هادی که اونموقع ها با زنش رفته بودن گیلان و زندگی میکردن!
هدی هم که درگیر مدرسه و شاگرداش بود
این وسط فقط هدیه(مادر دریا) میتونست ازم مراقبت کنه که اونم یه وکیل بودو درگیر.
علی که هیچ وقت ابش با من توی یه جوب نمی رفت و باهم دعوا میکردیم..
این وسط فقط دریا بود که با سن کمش همه جوره هوامو داشتو پایه بود!
تو نوجونیم مثل یه مادر مراقبم بود.
نمی ذاشت سمت هیچ دختری برم
دئ همیشه می گفت بیا باهم بریم گردش! بیشترم بهمون خوش میگذره! اگه میخوای پیش دوستاتم کم نیاری میتونی منو دوست دخترت معرفی کنی!
خلاصه که همجوره هوامو داشت...سعی می کرد بیشتر وقتشو با من بگذرونه تا با سوگند!
لبخند غمگینی زدو ادامه داد
_ یادته همین حرص تو و سوگندو دراورده بودو تو سعی می کردی کمتر با دریا وقت بگذرونم و سوگندم واسه این که کمتر دریا با من باشه همش خونه هدیه می موند!
لبخند تلخی زدمو گفتم
_ اره! همیشه با هم بودینو اتیش می سوزندین! یادمه یه بار به دریا گفتم حسین بهم گفته دریا خیلی احمق و خنگه ! اونم گفت حتما میخواسته بگه بردیا تو دهنش نچرخیده گفته دریا! نمی دونی چقدر از جوابش حرص خوردم!
هردو خندیدیم که حسین گفت
_ یه بار هدی سرمون غر غر کردو گفت درس نمی خونین! خیلی تنبلین ! دریا هم نگذاشت و نه برداشت گفت خاله حلال زاده به داییش میره! من عذرم موجهه و به دایی حسین رفتم! برین حسینو باز خواست کنین!
لبخند تلخی روی لبم اومدو گفتم
_ یه بار با سوگند روی یکی از پرونده ها ناخواسته چای ریختن! سرهنگ هم برای تنبیه جفتشونو نذاشت توی عملیات دستگیری شرکت کنن! دریا هم لباس نظامی نوپو پوشید و اومد ماموریت
تازه مجرمو هم خیلی حرفه ای دستگیر کردو با خودش اوردو با یه صدای کلفت گفت قربان اینم مجرم و نذاشت سرگرد ازش بخواد خودشو معرفی کنه و سریع جیم زد.. هفته بعدش کاشف به عمل اومد دریا بوده!!!
لبخند غمگینی زدم و اهی کشیدم!
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۸و۷۹ مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت _ بمیرم برات مادر بمیرم واسه دردو زجرای
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۰
علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت
_ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این خونه رو بدون دریا تحمل کنم! با انتقالیم به اهواز موافقت کردن! و فردا عصر پرواز دارم!
حسین لبخند تلخی زدو گفت
_ جای خالیش همه جا حس میشه! توی خونه، اداره، خیابون... همه جا! همه جا جای خالیش حس میشه!
علی سرشو پایین انداخت.
از لرزش شونه هاش معلوم بود داره گریه می کنه !
غمگین اهی کشیدم!
حسین از جاش بلند شدو گفت
_پاشین ببینم! به خدا دریا راضی به دردو غم شما نیس!
به سمت در سالن راه افتادو گفت
_ علی و بردیا! تو ماشین منتظرتونم ! جفتتون بیاین بریم خونه خاله پریچهر! پاشین دیگه!
ازجام بلند شدمو به اتاق دریا رفتمو روی همون تیشرت مشکی به پیرهن مشکی پوشیدمو دکمه هاشو نبستم!
اخ دریا کجایی که غر بزنی به جونمو بگی تو باز خوشتیپ کردی! من نمی زارم با این تیپ بیرون بری ! میدزدنت!
نفسمو با شدت بیرون دادمو از اتاق بیرون زدمو همراه علی از خونه بیرون زدیمو بعد از قفل کردن در سوار اسانسور شدیمو بعد از دو دقیقه سوار ماشین حسین شدیمو راهی خونه ما شدیم!
بعد از 20 دقیقه مقابل خونه ما بودیم... پیاده شدیمو به سمت خونه رفتیم.
مامان به محض دیدن چهره من از ایفون با بغض و شادی گفت
_ الهی مادر فدات شه! بیا تو گل پسرم!
و در با صدای تیکی باز شد!
نگاهی به حیاط خونه انداختم که حسابی پاییز رو به رخمون می کشید...
دلم گرفت! مامان همیشه فصل پاییز که میشد سریع حوضو ابو جارو میکردو برگ خشکارو جمع میکردو نمی ذاشت حیاط بی روح باشه!
اما الان ...
با رفتن دریا! مامان هم دیگه دل و جون سر زنده نگه داشتن حیاط رو نداشت!
اخه دیگه هیچ کودوم از اعضای خونه مثل قبل نبودن! حتی زهرای 4ماهه ی پارسا هم این رو حس کرده بود که این خونه چیزیو کم داره!
وارد سالن شدم که بر عکس همیشه که پریا با شادی و خنده به استقبالم میومد فقط همونطور که روی مبل نشسته بود و جزوه دانشگاهشو بی حوصله ورق می زد سلام کردو سر به زیر شد!
سوگند از اشپزخونه سلام ارومی کردو باز برگشت داخل اشپزخونه ..
ضحی که همیشه شیطنت میکردو همه رو میخندوند اروم به سمتم اومدو پرسید
_ سلام عمو!
لبخند خسته ای بهش زدو مقابلش روی دو زانو نشستم و گفتم
_سلام عزیز دل عمو! خوبی خانوم کوچولو!
با چشمای اشکی گفت
ضحی_ عمو مامانم چی میگه!؟
_ چی میگه مگه!
ضحی_ میگه دلا رفته پیش خدا تا از اونجا مواظب من باشه! راست میگه؟!
اروم لبمو گاز گرفتمو سرمو بالا و پایین کردم که با بغض گفت
ضحی_ چرا گذاشتی بره عمو؟! دلا منو تنها گذاشته؟!
معصومه که بلاخره به اسرار دریا بعد از زایمانش به گفتار درمانی رفته بود و الان می تونست با لکنت صحبت کنه رو به ضحی گفت
_ ضح...ضحی...م...مما..مامان...بیا ب..ا...با ... ه..هم بری...بریم ... س..سا...سالاد...د...درست..ک...کنن...کنیم!
گونه ضحی رو بوسیدمو گفتم
_ پاشو خانم خانما...برو یه سالاد خوشمزه برام درست کن ببینم! و به سمت مبلا راه افتادمو کنار پریا که اروم اروم اشک می ریخت نشستمو دستمو دور گردنش انداختمو اروم زمزمه کردم.
_نبینم ابجی کوچولوم چشاش اشکی باشه!
لبشو به دندون گرفتو گفت
پریا_ داداش ...
_ جان داداش...
پریا_ ببین...ببین رفتنش چه به سرمون اورده! حتی ضحی و زهرا متوجهش شدن!
با بغض ادامه داد
_ نمی تونم درس بخونم! هر مشکلی که تو درسام پیدا می کنم یاد زمانی میفتم که دریا در هر شرایطی کمکم می کرد...مامان نمی تونه کتابای دکتر بهشتی و مطهری رو بخونه! یاد دریا میفته که همیشه میگفت اینجور کتابا چشم ادمو باز میکنه! .... معصومه کلاسای گفتار درمانیو رو ادامه نمی ده چون میگه یاد دریا میفته!... سوگند باهام کلکل نمی کنه چون دریایی نیست که بزنه تو سرمونو بگه سن مادر زن اول و دوم نوحو دارینو اینهمه بهم می پرین! حیا کنین کسی نمی گیرتتون می مونین رو دست خاله پری و پروانه!.... بردیا ...بردیا بگو خوابه!! بگو اون نامردا ناجونمردونه دریا رو نکشتن...بگو اون اشغال صفتا بلایی سر دریا نیاوردن!
مامان به پریا با بغض تشر زد
_ بسه پریا! نمی بینی حال داداشتو که چه داغونه!! بس کن مامان! بس کن دردت به جونم!
سوگند با گریه گفت
_ خاله...خاله...سکوت خونه داره خفمون میکنه! چند بار دیدی منو پریا اینهمه ساکت یه گوشه بشینیم! خاله نبود دریا یعنی فاجعه! خاله نبود دریا یعنی نابودی من! مگه یادتون رفته زمانیو که مامانو بابام همش باهم دعوا میکردن! زینب که همیشه بابا بعد دعوا ارومش می کرد اما منو هیچکس اروم نمی کرد! همیشه دریا بود که دلداریم میداد! دریا نذاشت افسرده بشم! دری
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۰ علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت _ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۱
******
کنار سنگ قبرش نشستم و گلابو روی سنگ قبر ریختم...
نوشته ی روی قبر بدجور بهم دهن کجی می کرد!
زمزمه وار اسمو خوندم
" دریا فرهمند"
هه!
کجایی دریا!
20 روز دیگه اربعینه!!
مگه قرار نبود امسال پیاده روی بریم کربلا!!
دریا این راهو رسمش نبود که رفیق نیمه راه بشی!!
زمزمه کردم
_ کجایی ای اکسیژن ناب حیات؟!
بیدل نیشابوری حال و هوای این روزامو خیلی خوب توصیف کرده دریا!
اونجا که میگه دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ... از چارسو گرفته مرا روزگار تنگ!!
صدای دریا توی گوشم پیچید...
"_ بردیا دو تا ایه منو خیلی اروم و امید وار میکنه!! یکی ایه معروف که میگه
{ الا بذکر الله تطمئن القلوب_فقط با یاد خدا ارام میگیرد دلها}
یکی هم ایه 26 سوره طه
{ و یسر لی امری_ وکارم را برایم اسان ساز}
هر وقت گره افتاد به کارت این دوتا ایه رو فراموش نکن!"
زمزمه وار گفتم
_ خدایا!!! و یسر لی امری...!
**
#دانای_کل
**
چشماشو باز کرد..
کمی تار می دید..اروم چند بار پلک زد.
پرستاری وارد اتاق شدو با دیدن چشمای بازش سریع از اتاق خارج شدو با فریاد از چند دکتر خواست بیایند چون بیمار بهوش امده!
اوانسیان با شنیدن این خبر سریع از جاش بلند شد و وارد اتاق شد.
نگاهش رو به افراد دور تختش انداختو گفت
_ من... من...چرا بیمارستانم؟!...
دکتر ها که متوجه حرفش نشده بودند خیره اوانسیان شدن که او به انها لبخندی زدو دستش رو گرفتو گفت
_ اوه سودا جان! فراموش کردی که تصادف کردی؟
سودا چند بار اسم خودشو زمزمه وار گفت
_ سودا؟!....اسم من سوداست؟!
اوانسیان لبخندی زدو گفت
_ اره خواهر خوشگلم! نکنه یادت رفته؟!
سودا مبهوت گفت
_ من ...من هیچ چیز یادم نمیاد! ....من....من حتی تو رو نمی شناسم!
سمیر جا خورد.... رو به دکتر لورین گفت
_She don’t know her name ?!
She forgot me?!!!!
(_ اون اسمشو نمی دونه! اون منو فراموش کرده!)
دکتر لبخندی زدو رو به سودا گفت
_ Baby! Listen to me! Can you speak English?!
(عزیزم! به من گوش کن! میتونی انگلیسی صحبت کنی؟!)
سمیر خواست برای سودا ترجمه کنه که سودا اروم زمزمه کرد.
_yah!
(اوهوم!)
{ برای راحتی شما عزیزان صحبت های انگلیسی رو به صورت فارسی مینوسم!}
دکتر_ بسیار عالی! میدونی =2+5 چند میشه!؟
کمی فکر کردو گفت
_ ا...اره... میشه 7 !
دکتر چند سوال دیگه درمورد نام قاره ها و ضرب و تقسیم و امثال اینها پرسید که سودا همه رو به درستی جواب داد...
دکتر رو به سمیر گفت
_ اقای اوانسیان! خواهر شما دچار فراموشی شده! البته ممکنه که این فراموشی موقت باشه...اهان اینو هم بگم که حافظه ی علمیشو فراموش نکرده!
اوانسیان بعد از تشکر و پرسیدن این که کی مرخص میشه پیش سودا برگشت و گفت
_خب خب خب! اگه تا شب علائم خاصی نداشته باشی فردا مرخص میشی! حالا بگو ببینم حالت چه طوره عزیزم؟!
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۱ ****** کنار سنگ قبرش نشستم و گلابو روی سنگ قبر ریختم... نوشته ی روی قبر بد
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۲
سودا گفت
_ ممنون...میشه از خودت و خونوادم بگی؟! اهل کجاییم! شغلم چیه؟!
سمیر_ اهل اسرائیل هستیم و یهودی! اما اصالت ایرانی ، ارمنی داریم! پدرمون اَلِم اوانسیان از دوستان صمیمی ایوا بیکل ، از سران اسرائیل هست! مادرمون هم مهین اسکندری از سرکرده های سازمان مجاهدین خلق!
یه خواهر داریم که ایرانی هوای عوضی هفته پیش اعدامش کردن... البته خواهرمون فامیلیشو عوض کرده بودو گذاشته بود ولد بیگی!
شغلمون هم کار توی سازمان موساد هستش! تحصیلاتتم فوق لیسانس ای تی هستش! البته اینم بگم چون چند سال جهشی خوندی تونسی زود فوق لیسانس بگیری!
سودا_ من...من توی مو.. موساد... ک..ا..ر... می..کردم؟!
سمیر_ اوهوم...خیلی کارا و دستاوردای خوب و صد البته مهمی واسه اسرائیل کسب کردی؟!
نمی دونست چرا از شنیدن این خبر کمی ناراحت شد... با اینکه چیزی از موساد نمی دونست!
زمزمه کرد
_چه جوری تصادف کردم!؟
_ تو جاده داشتی میومدی تل اویو تصادف کردی و 45روزه که تو کما هستی!
چشماشو روی هم گذاشتو در همون حالت گفت
_ کار موساد چیه؟؟؟ اصلا من تو موساد چیکار میکردم؟!
سمیر لبخند شیطانی روی صورتش جا خوش کرد و رو به خواهر عزیز دردونش گفت
_ اوووم...خیلی کارا! جاسوسی ! ادم کشی! ترور و... البته تو هکم میکردی! اخیرا یکی از سایتای مهم ایران رو می خواستی هک کنی که تصادف کردی!
دیگه بهتره استراحت کنی!
سودا چشماشو باز کردو گفت
_ مامانم الان اسرائیله؟!
سمیر قهقه زدو گفت
_بهتره از اون زن فقط برای معرفی خودت یاد کنی! پدرمون تا یک ساعت دیگه شاید اومد پیشت!
چشمکی زدو از اتاق خارج شد!
خیلی می ترسید...بغض بدی توی گلوش گیر کرد...
نفس عمیقی کشیدو چشماشو مجدد بست که صحنه ی تیر اندازی و جیغ گوش خراشی و صدای قهقه ای توی گوشش پیچید!
سریع چشماشو باز کردو وحشت زده به اطرافش نگاه کرد!
چند نفس عمیقی کشیدو توی دلش ذکریو زمزمه کرد که نه معناشو می دونست و نه می دونست چرا اونو توی دلش زمزمه کرده!
{{الا بذکر الله تطمئن القلوب}}
*
#بردیا
*
به همراه حسین وارد اتاقمون شدیم!
ذهنم بدجور درگیر بود!
خوابی که دیشب دیده بودم بیش از حد طبیعی و واقعی به نظر میومد!
نفس کلافه کردمو موهامو چنگ زدم
حسین _ چته پسر!!!؟؟ خوبی؟! چیزی شده!؟
_ نه بابا چه خوبی! دیشب خوابی دیدم که کلافم کرده!
حسین_ به خاطر یه خواب اینهمه کلافه ای؟!
_ حسین خوابم خیلی واقعی به نظر میومد! حس میکنم یه چیزی هست که به دریا مربوط میشه ولی ما از اون بی خبریم!
حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟
_ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۲ سودا گفت _ ممنون...میشه از خودت و خونوادم بگی؟! اهل کجاییم! شغلم چیه؟!
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۳
حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟
_ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم!
حسین_ سودا؟!!
_ اره!
حسین_ همچین کسیو سراغ داری؟! یا میشناسی همچین دختریو؟!
_ نه!
حسین_ نمی دونم! ... فامیلشو نگفت؟! اسم پدر ، خواهری چیزی؟!
_ فقط گفت سودا....اهان اخرش شنیدم که گفت اوانسیان...فکر کنم فامیلیشه!
حسین_ سودا اوانسیان!... وایسا ببینم! نکنه ربطی به سمیر اوانسیان داره!
_ ممکنه!
حسین چشاشو ریز کردو گفت
_ لابد میخواد دوباره زن بگیری؟!
لبخند تلخی زدمو چیزی نگفتم که حسینم اهی کشیدو گفت
_ و زخم های من همه از عشق است... (فروغ فرخزاد)
لبخندی بهش زدمو گفتم
_ دریا میگفت مامانش همیشه یه شعری رو میخوند ... حالا که دریا رفته با گوشتو خونم حسابی اون بیت شعرو درک میکنم!
حسین_کودوم؟!
نگاه دردناکمو خیره چشماش کردم.
_ چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم! (سعدی)
حسین تلخندی زدو گفت
_ اینکه وصف حال خودته! اینقد بی تابی دریا رو کردی که خودتو فراموش کردی! مرد مومن این راهش نیستا!
حکمت رفتن دریا این بود که تو خودتو گم نکنیو بنده ی خدا بمونی!
این که نشد زندگی برادر من!
حالا چون خدا دریا رو ازت گرفت تارک دنیا بشی؟!
چیزی نگفتم و خیره شدم به پرونده زیر دستم ...
_ سردار سلامی یه کاری باهام داره ! میرمو بر میگردم! تا بیام کاراتو جمع و جور کن تا بریم!
سرشو به معنای تایید بالا و پایین کرد و چیزی نگفت
به سمت اتاق سردار رفتمو بعد از کسب اجازه ورود داخل شدمو با یه احترام نظامی گفتم
_ درخدمتم قربان!
_ بشین سروان! بشین..
روی نزدیکترین مبل به میز سردار نشستم که گفت
_ پرونده اوانسیان زیر نظر بچه های ضد جاسوسیه و چون تو و سروان پویا و فرحی هم از جریان و روند طی شدن پرونده مطلعین تصمیم گرفتن که یکی از شما باهاشون همکاری کنه!
خودم پیشنهاد اینو دادم که تو باهاشون همکاری کنی! حالا اگر موافقی که هیچ! اما اگر ناراضی هستی با سروان پویا و فرحی موضوعو در میون بزارم! خب؟!
_قربان! اون نانجیبا زنمو ازم گرفتن! درسته نباید احساساتمو وارد کارم کنم اما فکر می کنم احساس نفرت و انزجاری که نسبت به اون پست فطرتا دارم کمکم کنه تا موفق بشیم!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۳ حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟ _ خواب دیدم که دریا هی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۴
لبخند تلخی زدو گفت
_ بابت مرگ سروان فرهمند متاسفم ...باشه... من موافقتو اعلام می کنم ! تو هم با خونوادت درمیون بزار موضوع ماموریتتو ...فک می کنم حداقل دو ماهیو باید بری تهران!
سرمو به معنای تایید تکون دادم و با یه با اجازه و احترام نظامی اتاقو ترک کردم .
همراه حسین و سوگند از اداره بیرون زدیم!
منو رسوندن خونه و خودشون رفتن خونه!
**
#سودا
*
از چیزی که فکرشو می کردم وحشتناک تر بود...
موساد با هیچکس شوخی نداشت...
حتی اگر فرزند موسس و بنیان گذار سازمان موساد هم باشی ، اگر پات بلغزه وحشتناک ترین مجازاتو برات در نظر می گیرن!
حتی فکرشم نمی کردم در گذشته یکی از این کرکس صفتا بوده باشم!!
با اینکه همه میگن مخلص مطیع دین یهود بودم اما هیچ چیز ازش بخاطر ندارم و هر وقت اسم دین میاد،توی ذهنم جملات عربی مثل ؛{ الا بذکر الله تطمئن القلوب} {و یسر لی امری} {الهی ربی و من لی غیرک} و... میاد !
وجالب اینجاست که این جملات از کتاب دین اسلام یعنی قران هستن!
دینی که یهود باهاش مخالفت های شدیدی میکنه!
نمی دونم اینا یعنی چی اما ساعاتی از روز رو حس میکنم باید یه کاریو انجام بدم!
حتی چند روز پیش دلم بدجور گرفته بودو بی قرار یه سفر بودم که نمی دونستم کجاست! ولی از زبون سمیر شنیدم که اربعینه و میگفت این روز چون مسلمونا پیاده میرن کربلا فرصت خوبیه و میتونیم مسلمونا رو بمب بارون کنیم!
و چقدر دلم گرفت که دینم، مذهبم و تمام چیزایی که بهش تعلق خاطر دارم بوی خون میده! خون مظلومین فلسطین!
اهی کشیدمو از پنجره فاصله گرفتم.
همون لحظه صدای در و بعدش صدای شاد الیوت توی اتاقم پیچید که با لهجه عربیش سعی میکرد فارسی حرف بزنه
الیوت_ السلام یا سیدتی(خانم) صبح بخیر!
لبخندی زدمو گفتم
_ صبح تو هم بخیر پسر خوب! خوبی عزیزم؟!
سرشو بالا و پایین کردو بعد از گذاشتن لیوان شیرم روی میز و بیرون رفت.
تنها کسی که تونسته بودم باهاش ارتباط بگیرم الیوت بود که مادرش شیعه و پدرش سنی بودو متاسفانه هردو رو کشته بودن و اونو به عنوان نوکر اینجا اوردن ...
از اتاق خارج شدم و همونطور که با دستام موهای کوتاه پسرونمو مرتب می کردم به سمت حیاط رفتم که صدای سرد پدرم منو وادار به ایست کرد.
به سمتش برگشتمو مثل خودش با لحنی سرد جواب دادم.
_ بله پدر! گوشم با شماست!
همونطور که ریش بلند و سفید رنگشو مرتب می کرد گفت
_ کجا؟! حس نمی کنی کمی کم کار شدی عزیزم؟!
لبخند مصنوعی زدمو گفتم
_ اوه بله حق با شماست! من در خدمتم پدر عزیزم!
الم(پدر سودا)_ ایوا بیکل ازم خواسته منو تو به همراه برادرت سمیر بریم ایران! البته اینم بگم که مادرت دو هفتست که ایرانه! اگه مشتاقی مادرتو ببینی باید سریع اماده شی چون فردا میریم ترکیه و از اونجا عازم ایران میشیم!
لبخند مصنوعی زدمو گفتم
_ چشم پدر از همین حالا حاضر میشم!
و بدون اینکه اجازه صحبت بهش بدم به سمت اتاقم که طبقه دوم عمارت قرار داشت رفتمو بعد از چیدن لباسام توی یه ساک کوچیک روی تختم دراز کشیدم و دیگه تا شب از اتاقم خارج نشدم!
ساعت از نیمه های شب گذشته بود که بلاخره خوابم برد...
...صدای خنده های دوتا دختر و شنیدم که تو راه مدرسه داشتن به خونه بر میگشتم یکی از اون دوتا خودم بودم...
با پوششی متفاوت با پوشش الانم!
من چادر پوشیده بودم!
یهو صحنه عوض شد...
اینبار من نبودم زنی بود که شونه و شکمش تیر خورده بودو سمیر روی جسم بی جون و بیهوشش اب می ریخت! .........
اما اب نبود! چون با فندک یه جرقه زد که کل جسم دختر اتیش گرفت! چشمامو بستمو با جیغ سمیرو صدا زدم که از خواب پریدم......
با نفس نفس روی تخت نشستم!
اشکامو پاک کردم و دیگه نتونستم چشمامو روی هم بزارم!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh