🔴 خلاصه حادثه نطنز:
سفیر سابق انگلستان درشب سوم مذاکره در قامت سخنگوی اسرائیلی ها میآید و به نماینده ایران میگوید: اگر مذاکرات به نتیجه نرسد،اسرائیل تهدیدکرده که علیه تاسیسات ایران ممکن است اقدام کند
باقری پاسخ میدهد
اما پاسخ قاطع تر را ایران با رونمایی از"پدافند هوشمند نطنز"میدهد
صــراط
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تضعیف رهبر در کلام آیت الله فاطمی نیا
iransiasat
🍁〰🍂
@Alachiigh
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️رحیم پورازغدی:
پس از انقلاب مسئولی در ایران داشتیم که آرزو داشت در راهرو دستشویی سازمان ملل با رئیس جمهور آمریکا دست بدهد! اول اسمش «ر» بود
عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در مراسم بزرگداشت روز دانشجو در دانشگاه شهید رجایی: برژینسکی می گوید قبل از تسخیر لانه جاسوسی مسئولان دولت موقت ایران آرزو داشتند با من ملاقات کنند.
تفکر بزرگ بینی آمریکا مخصوص ابتدای انقلاب (بنی صدر و بازرگان) نیست و امروز نیز وجود دارد!
بیداری ملت
🍁〰🍂
@Alachiigh
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#دوربین_مخفی|مرگِ امید...!
🔹واکنش مردم به خبر سقوط بالگرد رئیس جمهور
bidariymelat
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 38 《خواندݩهࢪقسمٺتنهاباذڪر¹صلواٺ بھنیٺتعجیڵدࢪفرجآقامجازمۍباشد》 میدانم با
🌺دلارام من🌺
قسمت 39
انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق هندش دم میگیرم: امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و داعشیها چقدر از ایرانیهای شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند. یاد حرفهایش میافتم: «...خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟ از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشیاند...»
با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قبلم تیر میکشد؛ دلم نمیخواهد دعا کنم کاش زودتر شهیدش کنند، اما تصور اینکه اسیر چه کسانی شده هم دیوانهام میکند؛ بجای حامد، من ترسیدهام! میدانم او نمیترسد، اگر میترسید که نمیرفت تا قلب این وحشیها...
نگاهی به عمه میکنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛ میدانم اگر بفهمد، یک چروک دیگر به صورتش اضافه میشود؛ بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور باشد، قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هم معنی نداشت؛ صبر برای وقتیست که قلبت مثل الان من، تیر میکشد و میخواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد.
دو رکعت نماز میخوانم، هدیه به سیده زینب(س)، برای طلب صبر، هم برای خودم هم عمه؛ آدمیزاد است، یکباره طاقتش تمام میشود و اجرش را ضایع میکند؛ اگر حواسش به حضرت مدبرالامور نباشد و یادش برود کسی هست که در این عالم خدایی میکند.
سر که از سجده بعد نماز برمیدارم، عمه را میبینم که نشسته جلویم؛ میدانم چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده. شانههایم را میگیرد: چه بلایی سر بچهام اومده؟
تک تک اجزای صورتش را از نظر میگذارنم؛ دلم نمیآید بگویم، میدانم انقدر صبور هست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم. کاش حداقل خبر شهادت میدادم، نه اسارت. کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده و گوشهای با نگرانی ما را میپاید. دل به دریا میزنم: نگران نباشین، مجروح نشده، زندهست...
از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگران تر هم شده. اصلا مرگ یکبار، شیون هم یکبار؛ بیشتر از این طولش بدهم عمه بیشتر اذیت میشود.
- حامد اسیر شده!
دستان عمه میلرزند و آرام شانههایم را رها میکنند؛ دست چپش از شانهام کشیده میشود تا آرنجم و دست راستش میرود روی سرش: یا فاطمه زهرا(س)!
دمشق را درحالی ترک میکنیم که عزیزمان را جا گذاشتهایم؛ عزیزی که حالا خیلی بیشتر از ما به بانوی دمشق شبیه است با اسارتش؛ عزیزمان را سپردهایم به بانوی دمشق و برای همین است که بیقرار نیستم، گرچه یک لحظه هم از یادم نمیرود حامد کجاست؛ عمه سخت گام برمیدارد اما محکم؛ که اگر عنایت بانوی دمشق نبود، حتما قامتش خم میشد؛ اگر عنایت خانم نبود، قطعا الان نمیتوانستم انقدر آرام باشم.
دلم برای دمشق تنگ میشود، برای زیارت کنار حامد، برای خرابههای شام، برای ایستهای بازرسی، حتی برای جو امنیتیاش.
با برادر به دمشق آمدهام و بیبرادر میروم؛ اصلا دمشق یعنی داغ، یعنی درد، یعنی وداع.
کمی حواس پرت شدهام این روزها، بس که حواسم پیش حامد است؛ شاید برای همین ماشینش را ندیدم و تا خواست سلام کند و بیاید تو، در را رویش بستم. واقعا ندیدمش؛ خداکند خیلی ناراحت نشده باشد.
وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به عمه نگفته چه دسته گلی به آب دادهام، خدا را شکر. خودش هم وقتی مقابلش نشستم، به روی خودش نیاورد، پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم.
استکان چای را مقایلش میگذارد و به زمین خیره میشود. بیصبرانه میگویم: عمه گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم.
صدایش را صاف میکند: بله... بله...
- ازش خبری دارید؟ الان کجاست؟ حالش خوبه؟
چهرهاش کمی درهم میرود: خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچهها دارن تلاش میکنن برای تبادل اسرا، تا انشالله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا حدودی فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمیگرده.
ل**ب پایینم را به دندان میگیرم؛ گفتنش راحت است برای او! این را بلند و معترضانه گفتهام؛ یک لحظه سرش را بالا میآورد و دوباره خیره میشود به استکان چایی: بله، حق با شماست. بیخبری و انتظار خیلی سخته...
- مطمئنید نمیخوان بلایی سر حامد بیارن؟
- خیلی بعیده، چون میتونن با اسرای خودشون مبادلهاش کنند، درضمن...
حرفش را میخورد و با دست راست عرق از پیشانیاش میگیرد. کنجکاو میپرسم: درضمن چی؟ چرا حرفتونو خوردین؟
میداند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف میکشم از زیر زبانشان! خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین میآورد: ...
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
⭕️ آب ولرم از دیدگاه طب سنتی چه فوایدی دارد؟
👈《آب ولرم》یک داروست
اگر آب ولرم را گرم بنوشید،دیگر بدن نیاز به گرم کردن آب نداره و به راحتی هضم می شود.سموم را خارج و روند پیری را کند می کند. به درمان یبوست کمک کرده و سوخت و ساز بدن را افزایش می دهد همچنین ریتم قلب رl افزایش گردش خون را بهبود و التهاب گلو را درمان می کند.
#سلامت_بمانید
🍁〰🍂
@Alachiigh
⚜⚜〰〰
همه چیز دنیا فانی است،
هرقدر هم بگردی تکیه گاهی همیشگی و محکم تر از خدا نخواهی یافت.
کلید خانه ی دلت را به دست او بده و دلت را به حضورش قُرص کن تا هیچ کمبودی تو را از هم نپاشد
⚜⚜〰〰
#مثبت_اندیشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۷۸ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹شهید شاهرخ ضرغام 🌹
💢از قعر کاباره تا پرواز در آسمان💢
کسی جلودارش نبود؛ هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی!
مادر پیرش هم کاری نمیتونست بکنه جز دعا! اشک میریخت و برای فرزندش دعا میکرد؛:
"خدایا پسرم رو ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم رو از سربازان امام زمان(عج) قرار بده."
دیگران به او میخندیدن!
🔻زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد.
مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد.
بهمن ۵۷ بود. شب و روز میگفت: فقط امام، فقط خمینی.
وقتی در تلویزیون صحبتهای حضرت امام پخش میشد، با احترام مینشست، اشک میریخت و با دل و جان گوش میکرد.
🔻میگفت: عظمت رو اگه خدا بده، میشه خمینی؛ با یک عبا و عمامه اومد، اما عظمت پوشالی شاه رو از بین بُرد.
روی سینهش خالکوبی کرده بود "فدات بشم خمینی!"
تو همون روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمن برای سرش جایزه تعیین کرد.
آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پاش نرسید.
آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد. شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت.
🔻هفدهم آذر پنجاه و نه، دشتهای شمال آبادان این پرواز رو ثبت کرد. پروازی با جسم و جان
سالگرد شهادت
⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh