آخر الزمان فقط زمانۀ اوج گرفتن "بدیها" نیست ، زمانۀ اوج گرفتن "خوبیها و ظهور خوبترین خوبان عالم" هم هست.
بهترین خلق عالم که پیامبر اکرم (ص) می فرمود دلم برایشان تنگ میشود در "آخرالزمان" ظهور میکنند.
همانها که "مقدمه ساز ظهور حضرت مهدی(عج)" خواهند بود و گوی سبقت را از خوبان عالم می ربایند...
استاد #پناهیان
✨اَللهُمَّ اجْعَلْنَا مِنْ اَنْصٰارِهِ وَ اَعْوٰانِهِ✨
سلام علیکم💐
نوزدهمین روز از چله 🌟 بیست و سوم🌟 مهمان سفره شهیدان 🌷 جعفر و ناصر بذری🌷 هستیم.
سلمان:
شهادت دو برادر بابلی با یک گلوله کاتیوشا
هر دو دلباخته بودند.
جعفر دلباخته حضرت زهرا(س)
ناصر عاشق ۶ماهه رباب
آنقدر عاشـق که
شهادتشان هم مثل آنها بود
🌷 #شهید_جعفر_بذری از پهلو
🌷 #شهید_ناصر_بذری از گلو
صبح زود، تلفن به صدا در آمد. قبل از اين كه من تكانى بخورم، رامين تلفن را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسى، گفت: «آقا جعفر! شماييد؟». وقتى اسم جعفر را شنيدم، بلند شدم. رامين بعد از خداحافظى، گوشى تلفن را به دستم داد. برادرم جعفر بود. بعد از احوالپرسى به من گفت: «براى رفتن به مرخصى آماده شو». تعجب كردم و گفتم: «داداش! مگر نمىدونى آماده باش هستيم؟ اين طور كه بويش مىآيد چند روز ديگر عمليات است!»
جعفر گفت: «مىدانم! به همين خاطر هم، از فرماندهى شما تقاضا كردم تا تو به همراه من و ناصر به مرخصى بيايى».
گفتم: «مىترسم از عمليات جا بمانم».
در جواب خنديد و گفت: «تو غصهاش را نخور، تا سه روز ديگر اين جا هستيم». از آن جا كه مىدانستم جعفر بدون دليل، كارى را انجام نمىدهد قبول كردم همراهشان به مرخصى بروم…
بلافاصله بعد از اين كه سه روز مرخصىمان تمام شد، به مقصد هفت تپه حركت كرديم. وقتى در منزل بوديم زن داداشهايم مىگفتند: «آقا جعفر! آقا موسى بن جعفر عليهماالسلام را در خواب ديد كه به او گفت: براى آخرين بار به مرخصى برو و با خانوادهات خداحافظى كن». تازه فهميده بودم كه چرا جعفر آن قدر براى رفتن به مرخصى اصرار مىكرد…
عملیات کربلای۵ خیلی طولانی بود. در اثنای عملیات فرصتی پیش آمد و جعفر و ناصر تصمیم گرفتند به مرخصی بروند. بعد از سه روز به عملیات کربلای ۵ و مرحله سومش بازگشتند. گردان ما که حمزه سیدالشهدا(ع) بود، رفت خط سوم شلمچه و بچههای گردان ویژه شهدا هم به خط آمدند.
ناصر و جعفر در جنگ با هم رقابت میکردند. برادرم جعفر به شوخی میگفت تجربه جنگی من بالاتر است و با هم کل کل میکردند.
یادم است ناصر به جعفر گفت بند حمایلم را کیپ کن. جعفر هم گفت یک نظامی باتجربه که بند حمایلش را نمیدهد دیگری کیپ کند. بعد از کمی گفت و گو بلند شدند بروند و آخرین صحنهای که از آنها به یاد دارم، این است که به علامت خداحافظی دستشان را تکان دادند و از من خداحافظی کردند.
روز بعد دوباره آتش عملیات شدت گرفت. انفجارها خیلی سخت بود. طوری که چند دقیقه اول تلفات داشتیم و بعد از مدتی معاون گردان اکبر خورنده گفت بچهها آماده باشید. ما هم آماده شدیم و رفتیم منطقه عملیاتی.
همین طور جنازه بود که روی زمین افتاده بود. دوست نداشتم این صحنهها را ببینم. اما باید دنبال برادرانم میگشتم. هر شهیدی را که میدیدم یاد حضرت زینب(س) میافتادم.
ادامه. ....
داخل سنگر شدم و نماز خواندم. آن موقع ۱۸ سالم بود. یکی از بچهها آمد و گفت نادر لباست را جمع کن برو خانه. علتش را پرسیدم که گفت برادرت ناصر مجروح شده و باید برگردی. گفتم خانه نمیروم. اما فرمانده اصرار کرد. وقتی باز هم مخالفت کردم، یک نفر گفت جعفر شهید شده است.
خبر شهادت جعفر را که شنیدم خیلی گریه کردم. همه آمدند دلداریام دادند. داخل سنگر داشتم گریه میکردم که یکدفعه شنیدم از بیرون صدایم میزنند. به نظرم رسید پیکر جعفر را آوردهاند.
رفتم و دیدم تویوتایی ایستاده است. غلام اوصیا از بچههای گردان به من گفت: نیا! برادر تو داخل تویوتا نیست. با حرفش بیشتر شک کردم و دیدم بالای
تویوتا یک پتو روی جنازهای است. جنازه سمت چپی را کنار زدم. دیدم جعفر است که پهلوی راستش مورد اصابت قرار گرفته و به شهادت رسیده است. ۱۰ دقیقه بالای سر شهیدم گریه کردم. هنوز بدنش گرم بود.
بوی خاصی میداد. جعفر ۲۶ ساله بود و دو تا بچه داشت. بعد از شهادتش یک فرزند دیگرش به دنیا آمد.
ادامه. ....
هنوز متوجه شهادت ناصر نشده بودم و به من نگفته بودند که او هم شهید شده است. هنوز بالای تویوتا بودم و عاشقانهترین و برادرانهترین حرفها را به جعفر میزدم که دیدم یک شهید دیگر هم زیر پتو و کنار پیکر جعفر است.
دلم یک طوری شد. گفتم صورت او را هم ببوسم. تا خواستم او را ببوسم دیدم ای دل غافل! چقدر شبیه برادرم ناصر است. همین لحظه بچهها که تمام حرکاتم را زیر نظر داشتند، زدند زیر گریه. فهمیدم چشمانم اشتباه ندیده و ناصر هم به شهادت رسیده است.
برگشتم و به همرزمانم گفتم شما که گفته بودید فقط جعفر شهید شده، ناصر هم که شهید شده است. یکی از بچهها گفت: نادر جان! یک گلوله مینیکاتیوشا افتاد کنارشان و هر دو با هم به شهادت رسیدند.
انگار گلوله افتاده بود وسطشان و با ترکشهای خمپاره هر دو برادرم شهید شده بودند. ناصر گردنش ترکش خورده بود. برادرم ناصر در روضههای حضرت زهرا(س) و علی اصغر(ع) خیلی گریه میکرد و عاقبت مثل علی اصغر(ع) شهید شد.
بعد از چند روز به بابل برگشتم. مادرم خبر نداشت پسرانش شهید شدهاند. وقتی به محله رسیدم کیف برادران شهیدم دستم بود. به کوچه که رسیدم، همسایهها از حالتم و اینکه سه تا ساک همراهم بود متوجه شدند که ناصر و جعفر به شهادت رسیدهاند. انگار که به آنها الهام شده بود، یکدفعه شیون سر دادند و تا رسیدم خانه مادرم با پای برهنه آمد. هر سه تا کیف از دستم افتاد و گریه کردم. مادرم گفت بگو که برادرانت ترکش خوردند!
نمیدانم چطور از نحوه شهادتشان مطلع شده بود. اما از آن به بعد مادرم اسم من را ذوالجناح گذاشت. همه میدانیم اهل بیت امام حسین(ع) وقتی که ذوالجناح را بدون امام دیدند متوجه شدند که اباعبدالله(ع) به شهادت رسیده است. مادرم هم تا آخر عمرش و تا زمانی که زنده بود به من میگفت: «نادرم ذوالجناح است.»
راوی: رزمنده بسیجی، نادر بذری
سامانه زیارت مجازی مزار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
جهت زیارت مجازی به لینک ذیل مراجعه فرمایید.
http://soleimany.ir/tour/
@basijtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی
آی جوون ها امیدهای امام زمان شماها هستید
امیدشو ناامید نکنید.
#فوق_العاده_زیبا
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
#پروفایل | دهه کرامت
◻️ یا امام رضا (ع)
◻️ یا حضرت معصومه (س)
◻️کـاری از بیـرقگـراف
سلام علیکم💐
بیستمین روز از چله 🌟 بیست و سوم🌟 مهمان سفره شهیدان 🌷 شهید مصطفی پیشقدم🌷 هستیم.
□ بوســـــه مـــــادر □
آخــــــرین باری که می رفت #جــــــبهه بدرقه اش کردم
وقت رفتن خواستم صــــورتش را ببوسم،
که یکی صداش کرد ســـــرش رو برگردوند سمت صدا،
نا خود آگاه به جای صورتش،
#پشت_گـــــردنش رو بوسیدم
پیکرش رو که آوردند رفتم بالای سرش ..
دیدم #تـــــرکش خورده به گردنش
درست همون جایی که #بوســــــیده بودم ..
مادرش تعریف میکرد ..
#شهید_مصطفی_پیش_قدم🌷
#فرمانده_گردان_امام_حسین(ع)
#محافظ_امام_راحل(ره)
فرمانده گردان امام حسین (ع)لشکرمکانیزه 31عاشورادر سال 1343 ه ش در تبریز به دنیا آمد . مصطفـی ، ششمین فرزند خانواده بود و در كودكی پدر خود را از دست داد و مادرش سرپرستی خانواده را به عهده گرفت . درآمد حاصل از آسیاب و دو قطعه باغ میوه به ارث مانده از پدر ، زندگی مرفهی را برای خانواده فراهم می آورد
در سال 1350 ، مصطفی مدرسه قرآنی ( شهید هوشیار فعلی ) تبریز شروع به تحصیل كرد و دانش اموز موفقی بود . دوران دبیرستان او با انقلاب اسلامی مصادف شد و مصطفی كه بیشتر از پانزده سال نداشت ، به جریان انقلاب پیوست و با واحد اطلاعات سپاه شروع به همكاری كرد . تشدید فعالیت منافقین در تبریز به همراه دیگر نیروهای اطلاعـاتی درصدد خنثـی كردن نقشـه های آنان برآمد . در همین زمان به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب درآمد و پس از طی دوره های نظامی به جبهه اعزام شد . پس از مدتی حضور در جبهه ، به عنوان محافظ در بیت امام خمینی مشغول به خدمت شد و همزمان مسئولیت پایگاه مقاومت شهید مسلم مهروانی مسجد آیت الله شهیدی را بر عهده گرفت . از این پس فعالیت های گسترده ای را جهت اعزام نیروها و تقویت بنیة بسیج در پیش گرفت و در جهت جذب نوجوانان و جوانان به مسجد و پایگاه نهایت تلاش و تواضع را به خرج می داد و به شدت نسبت به حفظ احترام خانواده های شهیدان و ارزشهای اسلامی حساسیت داشت .
سپس بار دیگر به جبهه اعزام شد و در سوسنگرد حضور یافت و در حالی كه بیش از هجده سال نداشت ، به شدت مجروح گردید و حدود یك سال دورة نقاهتش طول كشید . در همین هنگام در 4 خرداد 1362 ، برادرش - مهدی حامد پیشقدم - در كردستان به شهادت رسید . مصطفی پس از بهبودی با لشكر 31 عاشورا به جبهه اعزام شد . ابتدا فرماندهی گروهان 1 و پس از مدتی فرماندهی گردان امام حسین (ع) را بر عهده گرفت . در عملیات والفجر 8 و كربلای 4 ، گردان امام حسین (ع) با فرماندهی مصطفی ، مأموریت شكستن خط دفاعی عراق را به عهده داشت و این مأموریت را به بهترین نحو انجام داد . بلافاصله مأموریت دیگری به این گردان محول گردید و پس از انجام آن ، با وجود این كه از نیروهای گردان فقط یك گروهان باقی مانده بود ، مأموریتی را قبول كرد و به انجام رساند . او نه تنها در حفظ اموال بسیار سختگیر بود ، حتی اجازه نمی داد خرده نانها نیز هدر رود . نسبت به سلاح هایی كه از دشمن به غنیمت گرفته می شد در سخت ترین شرایط حفاظت و حراست می كرد. كسانی كه با مصطفی پیشقدم بودند ، می گویند,او از عملیات والفجر 8 به بعد روحیه اش تغییر كرده بود . نقل می كنند كه از آن پس مصطفی ناراحت بود و می گفت : « لیاقت شهادت نداشتم . » پس شروع به خودسازی و عبادت بیشتر كرد . وقفه یك ساله ای كه بین عملیات والفجر 8 و كربلای 5 پدید آمد سبب شد تمام تلاش خود را صرف خودسازی نماید طوری كه تغییر روحیه او در عملیات كربلای 5 كاملاً مشهود بود
با توجه به سن کم مصطفی ، به هنگام اعزام به جبهه به او گفتم : پسرم هنوز سن زیادی نداری و برای جنگیدن قوی نیستی . در پاسخ گفت : « مادر جان اگر خودم قوی نیستم و جثه ام کوچک است ، اما ایمان من قوی است و اعتقادم بزرگ است . »
روزی مصطفی به همراه محمد بالاپور - معاون خود - به منزل آمده بود . در حین صحبت آقای بالاپور به من گفت : « مادر جان هیچ می دانی پسرت فرمانده شده است ؟ » اما مصطفی سریع حرف را عوض کرد و گفت : « مادر ایشان شوخی می کند حرفش را باور نکنید . »
روزی مصطفی برایم یک بسته مهر آورد و گفت : « مواظب اینها باش ، این مهرها از خاک تربت امام حسین (ع) است . » پرسیدم اینها را از کجا آورده ای ؟ گفت : « یکی از بچه ها به کربلا رفته بود و این مهرها را آورد . » و من هم باور کردم . پس از گذشت مدتی آقای بالاپور به منزل ما آمد و به من گفت : « مادر جان از این پس به مصطفی بگویید کربلایی ، چون برای شناسایی منطقه به کربلا رفته است . » در این لحظه مصطفی با خنده گفت : « حرفهای او را باور نکن ، شوخی می کند . » هر چه اصرار کردم ، مصطفی گفت : « این آقا محمد می خواهد با شما شوخی کند