🖼 #طرح | نسیمی جان فزا می آید بوی کرب و بلا می آید...
🔺بمناسبت وداع و تشییع پیکر مطهر شهید "نسیم افغانی"
🔹مردم مشهد از ساعت ۱۸ تا ۲۰ دوشنبه نهم تیر در رواق امام خمینی (ره) حرم مطهر رضوی با پیکر این شهید والامقام دفاع مقدس وداع میکنند. پیکر این شهید سه شنبه ۱۰ تیرماه در صحن آزادی به خاک سپرده میشود.
🔹شهید "نسیم افغانی" فرزند میرزا محمد از شهدای معزز تابعه کشور افغانستان، در سن ۳۱ سالگی و به شماره پلاک CG ۵۱۹_۳۹۶ از لشکر ۵ نصر خراسان عازم جبهههای نبرد علیه رژیم بعث عراق شد و پیکر مطهرش در منطقه عملیاتی والفجر یک (فکه) تفحص و شناسایی شد
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به اسم می شناسیم
استاد حاج حسین انصاریان؛ امام رضا (ع) می فرماید، ما همه شیعیان مان و پدران و مادران شان را به اسم می شناسیم
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جریان تفحص و پیدا شدن پیکر شهید #نسیم_افغانی🌷
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
📢📢📢📢
سلام علیکم💐
چله ی همنشینی باشهدا 🌷
(چله بیست و سوم )
از دوستانتان دعوت بفرمائید،
تشریف بیاورند
لینک کانال الحقنی بالصالحین«چله ی شهدا»👇👇
مخصوص خانم هاست
ایتا👈 http://eitaa.com/joinchat/870907916Cd8412d1e23
سلام علیکم💐
بیست و سومین روز از چله 🌟 بیست و سوم🌟 مهمان سفره شهید 🌷محمد رضایی 🌷 هستیم.
🌺🍃روایت پیکری که سالم به ایران برگشت.
#شهید_محمد_رضایی🌷
روایت خواندنی از شکنجه تا شهات🔻
حسین محمدی مفرد که از غواصان لشکر 5 نصر واحد تخریب در دوران دفاع مقدس است. او در تاریخ 1365/10/04 در عملیات کربلای چهار در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمد، به روایت خاطراتی از نحوه شهادت شهید محمد رضائی پرداخته است.
روایت بدین شرح است:
عملیات کربلای 4: درگیری خیلی شدید بود تا آن روز جنگ را از این دریچه ندیده بودم خیلی آتش دشمن زیاد بود جنگ از پشت جعبه شیشه ای تلویزیون با این فرق می کرد.
نمی دانم با هر گلوله چند نفر زخمی و شهید می شدند ولی خودم از ناحیه گردن گلوله خوردم به علت ضربه وارده و حساس بودن محل اصابت گلوله (و شاید ضعف ایمان) بیهوش شدم نمی دانم چقدر طول کشید تا به هوش آمدم ولی وقتی به هوش آمدم سربازان عراقی را نزدیک خودم دیدم، با خودم گفتم؛ جالب است در عراقی ها هم آدمهای خوبی هستند که به بهشت می آیند فکر می کردم شهید شدم و در بهشت هستم و عراقی ها هم به بهشت آمده اند.
این فکر عجیب زیاد طول نکشید که با دیدن ماشینهای عراقی فهمیدم که هنوز در دنیا هستم چون در بهشت ماشین نیست لااقل ماشین عراقی نیست تلاش کردم تا بلند شوم و به عقب بروم ولی توان حرکت نداشتم.
در همان اتوبوسی که شهید محمد رضا شفیعی بود محسن میرزائی و... نزدیک یک پادگان نظامی دو اسیر با لباس غواصی سوار اتوبوس شدند یک نفر جلوی اتوبوس نشست و یک نفر هم عقب آمد و کنار من نشست خیلی زود با هم ارتباط برقرار کردیم هر چند که از نظر نظامی کاملا اشکال داشت چون هر کسی که به جمع ما ناشناس می آمد احتمال داشت جاسوس باشد که از طریق منافقین داشت به ما تحمیل می شد ولی چهره این عزیز آنقدر جذاب بود که نیازی به تفکر نداشت این کسی نبود جز شهید بزرگوار شهید محمد رضایی.
پرسیدم از کجا آمدی؟ گفت: من تازه اسیر شدم گفتم: تازه سه روز است که عملیات تمام شده کجا بودی تا الان؟ گفت: در نیزارها مخفی شده بودم ولی دیگر توانم تمام شد و از بی حالی روی آب آمدم و اسیر شدم.
یک گلوله به دست چپ قسمت نزدیک به مچ خورده بود و یک گلوله به بالای ابروی چپ ایشان که کمی داخل رفته بود و در بالای ابرو گیر کرده بود و داخل سر فرو نرفته بود که خود جای تعجب داشت.
من و محمد وارد آسایشگاهی شدیم که رئیس آسایشگاه شخصی به نام ناصر بود که آنقدر بی ایمان و نا متعادل بود که جای گفتنش نیست و از بدترین خاطرات اسارت می باشد. مترجم عرب زبان بود نمی دانم چقدر طول کشید که یک سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و گفت یک نفر بیاید من نمی دانم چه شد که با سرعت از آسایشگاه خارج شدم و رفتم
هر روز محمد را در ساعات هوا خوری میدیم هر روز حالش بهتر می شد زخم دستش بهتر شده بود ولی انگشتهای دستش حرکت نداشت روزها می گذشت و کم کم به اسارت و تنهایی های ما افزوده می شد هر روز از روز دیگر سخت تر چون هر روز دوستی را از دست می دادیم یا بر اثر بیماری یا شکنجه و این بدترین شکنجه بود.