پدر شهید
در حالی که اشک از گوشه چشمانش جاری است، میگوید: احمد همیشه میگفت: «بابا، اگر من شهید شدم از من بت نسازید، همین چیزی که هستم را برای دیگران بگویید». سخت بود برای پدری منتظر که این جمله را بر زبان بیاورد. در حالی که اشک را از روی گونهاش پاک میکند، ادامه میدهد: احمد میگفت که دوست دارم، پیکرم هم برنگردد، تا درشهادتم ریایی نشود. زمزمه شهادت پسرم را در عملیات محرم شنیدم، به خانه شهید «مصطفی ردانیپور» رفتم و سراغ گرفتم، حاجی من را تسلی داد و گفت: «من به دارخوین رفتم، پیدایش میکنم»، یکی دو روز بعد از بازگشت نیروها از عملیات و آمدن پیکر شهدا خبری از احمد نداشتیم؛ یکی از رزمندگان هم به من گفت که دیده احمد شهید شده است. با شهید ردانیپور تماس گرفتم؛ حاجی به من یک شماره داد و گفت: «با دارخوین تماس بگیرید و بگویید با حاج حسین خرازی کار دارم». تماس گرفتم و وضعیت پسرم را پرسیدم، نسبتش را از من پرسیدند، جواب دادم پدر احمد صداقتی هستم؛ حاجحسین خرازی در ابتدا کمی طفره رفت، بعد گفت: احمد شهید شده و پیکرش در خط آتش است و نمیشود پیکرش را به عقب آورد.
مادر می گوید
بارها از شهدای گمنام خواستم خبری از احمد بدهند
با هر خبر آمدن شهیدی، مادر شهدای مفقود دلتنگی هایشان بیشتر می شود، این مادر هم این گونه است، او می گوید: قبل از اینکه پای من در تصادف دچار مشکل شود، برای تشییع شهدای گمنام می رفتم، از آنها می خواستم تا خبری از احمد بدهند اما ندادند.
بالاخره
پیکر مطهر شهید احمد صداقتی که در سال 61 طی عملیات محرم به شهادت رسید و مفقود شد، پس از 30 سال چشمانتظاری خانواده به ویژه پدر و مادرش در عملیات کمیته جستوجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف شد.
🌟🌷🌟🌷🌟🌷
🌺یادمان باشد
در همین کوچه ی ما🏘
#مادری هست که #عشقش را داد
تا #تو عاشــ💖ـق بشوی
🍁نگذاریم♨️ که تنها بشود.!!
کاش کاری بکنیم
که دلش #خون_نشود💔
✍پی نوشت:
عکس متعلق است به #مادر_شهیدی در شهرفسا
او زیر درختی🌳 که پسرش 30 سال پیش در حیاط خانه کاشته #زندگی میکند.
#مادران_شهدای_گمنام 🌷
#هنوز_منتظرند
سی و چند سال #انتظار
مگه مادر از بچه ش سیر میشه⁉️
شادی روح شهدا و تسلای دل مادران شهدا #صلوات
4_169858844090958100.mp3
6.76M
🎵 #صوت_شهدایی
✨هنوزم شهیدا رو میارن
✨دلای شکسته بی شمارند
💔چه سخته مادری
چشمش به در باشه
💔چه سخته از عزیزش
بی خبر باشه....
📢📢📢📢
🔴رهبرانقلاب: وظیفهی ما تکریم شهدا و خانواده شهدا است
آیت الله خامنه ای در دیدار دستاندرکاران کنگره شهدای استان کردستان:
🔸وظیفهی ما تکریم شهدا است، این را فراموش نباید بکنیم؛ وظیفهی ما تکریم خانوادههای شهدا است؛ خانوادههای شهدا هم از لحاظ اهمّیّتِ صبرشان و کارشان در ردیف اوّل قرار دارند؛ باید از اینها تکریم کنیم و به اینها احترام کنیم. و این تکریم هم صرفاً تکریم زبانی نباشد، اگر چه تکریم زبانی هم مهم است.
🔸اینکه بعضیها میگویند تعارف زبانی [خوب نیست]؛ نه، اینکه ما در زبان و در اظهاراتمان بزرگداشت برای شهید و مقام شهید قائل بشویم، چیز مهمّی است؛ کسانی هستند که همین را برنمیتابند و ما بایستی در این جهت حرکت کنیم لکن در کنار این اقدامات عملی، تسهیلات و کمکهای گوناگونی که وجود دارد، باید نسبت به خانوادههای شهدا و خانوادههای جانبازان و خانوادههای ایثارگران و مانند اینها انشاءالله انجام بگیرد.
📌برنامه سخنرانی علیرضا پناهیان به مناسبت شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم
🔻جمعه | ساعت 6 صبح | حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)
➕پخش زنده از شبکه یک سیما
التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه این مداحی قدیمی میشه نه روی ماه عزیزان صاحب این تصاویر😔😔
اللهم ارزقنی......
تقدیم به شهدای مدافع حرم
هر گاه شب جمعہ شهدا را یاد ڪردید
آنها شما را نزد اباعبدالله یاد مےڪنند .
سلام بر همه
بزرگواران هدف این کانال به فرموده ی مقام معظم رهبری
زنده نگه داشتن یاد وخاطره ی شهدا ست،که از اهمیت زیادی برخوردار است،
خدا وند به ما توفیق داده توانستیم
سیزده چله ی با شهدا را پشت سر بذاریم
بزرگواران هدف از این چله ها👇👇
همنشینی با شهدا ست ، برای رسیدن به امام زمان علیه السلام ان شاالله
همانطور که ما در اواخر دعای ندبه می خوانیم👇👇
ومرافقة الشهدا ء من خلصائک
ان شاالله هر روز با قرار گرفتن سرسفره ی هر شهید ی،با سبک زندگی، وبصیرتی که نسبت به ولایت و رهبری داشته ومعنویت وسلوکی که در زندگی داشته ،وبا تقوی هرچه بیشتر لذت بندگی و
انس با اهل بیت طاهرین را چشیده
آشنا شویم وبواسطه ی مراقبتهای مطرح شده در هر چله
بتوانیم ✅از گناه دوری کنیم مثل شهدا
✅ بندگی خدا را کنیم : بواسطه ی انجام واجبات وترک محرمات
✅ انس مان را با خواندن وقرآن ودعا وذکر با اهل بیت ،ویژه امام عصر زیاد کنیم
هر روز حرف دلمان اینست که 👇👇
اے شهید🕊
همسایہ ات نیستم
امّـا☝️
🌾مهمان خانہ ے مجازی ات📱
ڪہ هستم،
🌾خودت دستم راگرفتہ اے
وآورده اے
🌾اینجاڪمڪے ڪن من هم یڪۍ شبیہ توُ شوم
عباس بابایی چهارم آذر 1329 چشم به این جهان گشود. او در سال 1348، درحالیکه در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن دوره آموزشی مقدماتی خلبانی هواپیمای شکاری را با موفقیت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران، در سال 1351، با درجه ستوان دوم در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد.
همزمان با ورود هواپیماهای پیشرفته (F-14) به نیروی هوایی ، شهید بابایی در دهم آبان ماه 1355، برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی بهعنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت.
شهید بابایی در هفتم مردادماه 1360 از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقا پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد. وی در نهم آذرماه 1362، ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی ، به سمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.
سرانجام در تاریخ هشتم اردیبهشتماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد و در پانزدهم مردادماه همان سال، درحالیکه به درخواستها و خواهشهای پیدرپی دوستان و نزدیکانش مبتنی به بر شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود، برابر با روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.
شهید بابایی پانزدهم مرداد 1366 ، با سمت فرمانده اطلاعات عملیات در سردشت توسط نیروهای عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضد هوایی شهید شد.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
عباس بابایی چهارم آذر 1329 چشم به این جهان گشود. او در سال 1348، درحالیکه در رشته پزشکی پذیرفته
در دوران تحصیل برای کمک به بابای پیر مدرسه که کمر و پاهایش درد می کند نیمه های شب ـ قبل از اذان صبح ـ به مدرسه می رود و کلاس ها و حیاط را تمیز می کند و به خانه برمی گردد. مدتها بعد بابای مدرسه و همسرش در تردید می مانند که جن ها به کمک آنها می آیند! و در نیمه شبی « عباس» را می بینند که جارو در دست مشغول تمیز کردن حیاط است .
عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها که فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» را هفت بار با چشمانی اشکبار تکرار می کرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور کامل می گرفت. او به قدری نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود که مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می کرد تا کوچکترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد.
فراموش نمی کنم، آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از روزهای قبل بود. از گفته های او در آن روز یکی این بود که: وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بروی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این کار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت: اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.
از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تکرار می شود. (راوی: اقدس بابایی
عباس خود را خاک پای #حضرت_علی (ع) هم نمیدانست🚫 اما او واقعاً #علیوار بود. زندگی کردن با چنین شخصی واقعاً سخت بود.
خودش هم میگفت: «زندگی کردن با من #سخت است» به شوخی به عباس میگفتم:پس چرا منو #بدبخت کردی؟😄 او گفت: «به جز تو کسی رو پیدا نکردم که #تحمل زندگی با من را داشته باشد».
📝 به روایتی از هم رزم شهید :
از زمان دانشجویی، نوع
#لباس_پوشیدن عباس بابایی که
همیشه #ساده_و_بی_پیرایه
بود، برای من شگفتی داشت و
همواره در جست و جوی پاسخی
مناسب براش بودم.
سرانجام روزی در این باره ازش
سؤال کردم. بعد از مکثی
کوتاه بهم گفت : انسان باید #غـرور
و خودپسندی های خودش رو از
میان برداره و #نفسش_رو_تنبیه
کنه
و از هر چیزی که اون رو به رفاه و
آسایش مُضر می کشونه و عادت
می ده، پرهیز کنه تا نفسش پاک
بشه ☝️
هم چنین تزکیه و سرکوبی هوای
نفس، باعث میشه #تا_انسان برای
کارهای سخت تر و بالاتر، آمادگی
پیدا کنه .
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
عباس خود را خاک پای #حضرت_علی (ع) هم نمیدانست🚫 اما او واقعاً #علیوار بود. زندگی کردن با چنین شخصی
🌿🍂
#یک_عادت_خوب
همین میوههای معمولی را هم قبل از این که بخورد، برمیداشت.
در دستش میچرخاند و نگاهشان میکرد..
میگفت : «سبحان الله...»
تا کلی نگاهشان نمیکرد، نمیخورد..
◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈
معاون عملیات نیرو هوایے ارتش |
✅"ورزش شبانه"
🔶🔸«دانشجو بابایے، ساعت دو بعد از نیمه شب مےدود تا شیطان
را از خودش دور ڪند!»
□■ این جمله یڪے از داغترین خبرهایے بود ڪ بولتن خبرے پایگاه "ریس" آمریڪا چاپ ڪرده بود. #عباس گفت: «چند شب پیش، ڪلنل "باڪستر" فرمانده پایگاه و همسرش ڪ از ي مهمونے شبونه بر مےگشتند، من رو در حال دویدن توے میدون چمن پایگاه دیدند و براے دویدن در اون موقع شب توضیح خواستند».
□■ گفتم: «خوابم نمے اومد؛ خواستم #ورزش ڪنم تا خسته بشم».
هر دو با تعجب نگاهم ڪردند. فهمیدم جوابم قانع ڪننده نبوده. ادامه دادم: «مسائلے ڪ اطرافم مے گذره باعث میےشه شیطان با #وسوسه هاش من رو ب گناه بڪشه. در دین ما سفارش شده این وقت ها بدویم یا دوش آب سرد بگیریم».
حرفم ڪ تموم شد، تا چند دقیقه بهم مےخندیدند.
طبیعے هم بود.
با ذهنیتے ڪ اون ها در مورد مسائل جنسے داشتند، نمے تونستند رفتار من رو درڪ ڪنند.
#شهید_عباس_بابایی
📘 ڪتــاب پرواز تا بےنهایت، ص36
•❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸
••• امام صادق (عليهالسلام)
【 از #نگــــاه [ناپاڪ] بپرهیزید ڪ چنـین نگـاهـے تخم شهـوت را در دل مےڪارد و همین براے فتنهے صاحب آن دل بس است. 】
📚 تحـف العقـــــــــول، ص 305
👇👇👇
شب رفتن به حج ، توی خانه کوچکمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، که قبل از این که خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود . رفتیم آن جا که حرف های آخر را بزنیم . چیزهایی می خواست که در سفر انجام بدهم . اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ….
این را قبلا هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم . گفتم : عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل کنم ؟ تو چه طور می توانی؟
هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم منی ، من می خواهمت ، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی.
ساکت شدم . چه می توانستم بگویم ؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او….؟
گفت: صدیقه ، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه این ها دل بکند.(راوی همسر شهید)
قسمتی از وصیت نامه شهید عباس بابایی:
.... دراین دنیا فقط پاکی؛ صداقت؛ ایمان؛ #محبت به مردم؛ جان دادن در راه وطن و #عبادت باقی میماند.تا میتوانی به مردم #کمک کن.
📢📢📢
با صحبت کردن هم می تونی کمک کنی و جهاد کنی اصلا جهاد تو همینه👌
اینکه بتونی شبهات جوون های اطرافت رو برطرف کنی خودش یک جهاد بزرگه
پس کنار نشین🌱
🍂
🔻او کارگری می کرد
در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی ، در میان ازدحام سوگواران ، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلواری گشاد که معلوم بود از اهالی روستاهای اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت می گریست . گریه اش دل هر بیننده ای را سخت به درد می آورد. آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم: پدرجان! این شهید با شما چه نسبتی دارد؟ مرد سرش را بلند کرد و گفت: او همه زندگی ما بود. ما هر چه داریم از او داریم گریه امانش نداد تا صحبت خود را ادامه دهد.
از او خواستم تا از آشنایی اش با عباس بگوید. باهمان حالی که داشت گفت: من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمی دانستیم که او چه کاره است ، چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمام ساخت. مدرسه ساخت . حتی غسالخانه برای ماساخت و همیشه هرکس گرفتاری داشت برایش حل می کرد. همه اهالی او را دوست داشتند . هر وقت پیدایش می شد، همه با شادی می گفتند: « اوس عباس اومد » او ياور بیچاره ها بود. تا اینکه مدتی گذشت و پیدایش نشد. روزی آمدم اصفهان. عکسهایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم او دوست من بود. گفتند: پدرجان تو می دانی او چکاره بود؟ گفتم او دوست من و دوست همه اهالی ده ما بود او همیشه می آمد به ما کمک می کرد .
گفتند: او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود. گفتم ولی او همیشه می آمد برای ما کارگری می کرد. دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت. آتش گرفته بود.
منبع: پرواز تا بی نهایت ص ۲۶۶