لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️عیادت خواهر# شهید ابراهیم هادی از طلبه آمر به معروف کرجی
🔸آقای امیر دهقان ، طلبه ساکن کرج هستند که پنجشنبه هفته گذشته پس از انجام امر به معروف و نهی از منکر توسط ۹ نفر مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و البته این نفرات با پیگیری های قضایی دستگیر و در بازداشت به سر می برند
بصیرت عمار (ایتا)👇👇
❇️ @basirrat_ammar
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ : برکات زیارت امام رضا علیه السلام
🔹نماهنگ از سخنرانی حجت الاسلام رفیعی
🌸جمعه روز زیارتی مخصوص امام رضا(ع) است.
✔کانال استاد رفیعی
☑ @ostadrafiei
می گفت: «با فرماندهان سپاه رسیدم خدمت آیت الله بهاء الدینی. وقتی از مشکلات اداره ی امور جنگ گفتم آقا فرمودند ما توی ایران یک طبیب داریم که همه ی دردها رو شفا می ده. همه چیز رو از ایشون بخواین. این طبیب حضرت امام رضا علیه السلامه. چرا حاجتاتون رو از امام رضا (ع) نمی خواین؟
یک روز بعد این ملاقات رفتیم مشهد زیارت امام رضا (ع). وقتی وارد حرم شدم، یک حالی بهم دست داد. سرم رو گذاشتم روی ضریح مطهر و حسابی با آقا درد دل کردم. یاد جمله ی آیت الله بهاء الدینی افتادم. فکر کردم که از امام رضا (ع) چی بخوام، دیدم هیچ چیز ارزشمندتر و بالاتر از شهادت نیست؛ از آقا طلب شهادت کردم.»
یک هفته بیشتر از این جریان نگذشته بود که دعای حسن مستجاب شد. امام رضا (ع) همان چیزی را بر آورده کرد که حسن خواسته بود؛ پیوستن به کاروان سرخ شهادت
#شهید_حسن_باقری
14.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید حسن باقری، از معجزات انقلاب است
مغز متفکر جنگ که مقام معظم رهبری در مورد او فرمود: شهید حسن باقری بلاشک یک طراح جنگی است و از معجزات انقلاب است .
حاج قاسم سلیمانی میگفت: «در طول جنگ هیچ روزی برای بچههای جبهه به اندازه شهادت حسن باقری سنگین نبود؛ شهادت او برای جنگ ضایعهای بود که تا پایان جنگ جبران نشد.»
ماجرای آخرین «سلام» شهید حسن باقری
سردار صفاری میگوید: روز هشتم بهمن ماه سال ۱۳۶۱ قرار بود که جمعی از فرماندهان با امام خمینی (ره) دیدار داشته باشند، اما از آنجایی که شناسایی محور فکه به پایان نرسیده بود، شهید باقری از محسن رضایی اجازه خواست تا برای تکمیل شناسایی جهت عملیات والفجر مقدماتی در منطقه بماند.
صبح روز بعد به سمت منطقه مورد نظر رفتیم.
دیدگاهی که در بالای تپهای قرار داشت و برای ارتش بود، رفتیم؛ در آنجا شش نفر بودیم که شهید باقری کالک و نقشهها را روی زمین پهن کرد و درباره هر کدام از مواضع دشمن سوالاتی میکرد و روی نقشه علامت میزد. در این هنگام عراقیها خمپارههای کور میزدند، اما یکی از خمپارهها به زیر تپهای که ما مستقر بودیم اصابت کرد
گلوله خمپاره به جلوی سنگری که بودیم اصابت کرد و انفجارش باعث شد که همه جا سیاه و خاکآلود شود و هنگامی که به خودم آمدم متوجه شدم، پرده گوش من آسیب دیده و جسم سنگینی هم روی سینه من است.
در آن لحظه اولین صدایی که شنیدم صدای «یا صاحبالزمان ( عج )» مجید بقایی بود. وی بر اثر ترکش خمپارهای که به پایش اصابت کرده بود مجروح شده و به روی من افتاده بود؛ البته همه ما در آنجا ترکش خورده بودیم، اما مجروحیت من کمتر بود.
👈در آنجا دیدم حسن باقری در حالت نشسته دست بر سینه دارد و به امام حسین ( ع) سلام میدهد.
برای سرعت عمل در انتقال مجروحها آنها را داخل جیپ فرماندهی گذاشتیم که حین انتقال به عقب مجید بقایی در داخل جیپ و «حسن» هم در اتاق عمل به شهادت رسید.
همسر شهید می گوید ؛
گاهی من و غلامحسین حرفی نمیزدیم، ولی میدانستیم توی فکرمان چه میگذرد. گاه همزمان یک چیز به ذهنمان میآمد. خیلی اصرار داشتم که از ایشان صاحب فرزند شوم، چون ته ذهنم میدانستم در معرض رفتن است، نمیخواستم برود و دستم خالی باشد. ایشان هم مایل نبود فرزندی بیاید، چون به ذهنش این بود که در معرض رفتن است و اگر میخواهد برود چیزی روی دستم نماند. هر دو نمیتوانستیم این موضوع را به هم بگوییم. به او میگفتم خوب است یک بچه باشد. ایشان میگفت: نه، چه اصراری است؟ هیچ کدام به صراحت حرفمان را نمیگفتیم. از اول با هم توافق کرده بودیم که هروقت اختلافی بینمان پیش آمد، قرآن بینمان حکم کند. وقتی به جایی نرسیدیم، “گفتم: خب، بیا به قرآن مراجعه کنیم.”
ایشان از آقای موسوی جزائری خواست استخاره کنند. بعد، زنگ زد که استخاره خوب آمده. خیلی خوشحال شدم. گفت: میدانی چه آیهای آمده؟ آیه اعطای موسی به مادر موسی.
آیه و سوره را گفت. دویدم قرآن را آوردم. خیلی ذوق کردم. آیه آمده بود که ما به مادر موسی، موسی را دادیم که غم را از دلش بزداییم، و این پاداش مصلحین است؛ همین اتفاق افتاد. نرگس چهارماهه بود که رفت. قبل از تولد در مورد اسم بچه تصمیم گرفتیم. گفتیم اگر پسر باشد موسی، اگر دختر باشد، ایشان، چون امام زمان (عج) را خیلی دوست داشت. گفت: سوسن. چون در اول انقلاب، این اسم یادآور خوانندهای به این نام بود، گفتم نه. گفت: پس نرگس»
وسط یکی از عملیاتها، چند ساعتی به خانه آمد. حالش خیلی بد بود. گویا یکی دو تا عکس خیلی تلخ دیده بود. برایم توصیف کرد که: امروز عکسی از یک دشت دیدم که بچههای ما مثل گل روی زمین افتاده بودند گفت: این من هستم که نقشه عملیات را میکشم، ابن من هستم که فرمان عملیات میدهم، چه کسی میتواند به من اطمینان بدهد که مسئولیت کشته شدن این بچهها، این سربازهای امام زمان (عج) متوجه من نیست؟
بعد، به شدت گریه کرد و گفت: اگر روز قیامت فقط بچه یکی از آنها جلویم را بگیرد که تو آنجا چه کاره بودی که پدر من شهید شد؟ جواب بچهها را چه بدهم؟
این تنها موردی بود که پیش من گریه کرد و با صراحت گفت: از خدا بخواه من هم نمانم.
آن شب احساس کردم که او جزء فرماندهانی است که نمیتواند بدون سربازهایش بماند، و اگر روزی جنگ تمام شود، مرگ تک تک بچهها آزارش خواهد داد. تازه آن یک عملیات محدود بود، مسلما در طراحی عملیات بزرگی مثل بیت المقدس در برابر هر خطایی که از طرف فرماندهی صورت میگرفت و تک تک شهدایش احساس مسئولیت میکرد. من رنجی را که او میکشید احساس میکردم و از آن موقع میل به شهادت در او جدیتر شد.»