eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
8.9هزار ویدیو
238 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
زیارت امام حسین.apk
9.47M
🔸زیارت امام حسین (ع) با صوت دلنشین 🔸پخش زنده و مستقیم بین الحرمین 🍀با ارسال این برنامه به دیگران، در «نذر مجازی» سهیم شوید!
💢جشن هم خونی پلیس در #چابهار 🔹تروریست ها بار دیگر با ریختن خون اهل #تسنن و #تشییع خوی وحشی خود را نشان دادند سمت راست: شهید مدافع وطن #داریوش_رنجبر سمت چپ : شهید مدافع وطن #ناصر_درزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ سلام علیکم سی وپنجمین از🌷چله نهم🌷 اعمال مستحبی امروزمان را به از شهید با کرامت از ذریه حضرت زهرا سلام الله علیها کوچکترین شهید مدافع حرم🌹 شهید سید مصطفی موسوی❣️ می کنیم محضر نورانی ☀️ حضرت جوادالائمه علیه السلام☀️ و از حضرتش می نماییم تا با نگاه کریمانه خود؛ ✅ما و تمام جوانان ایران اسلامی را گردانند و ✅زندگی ما را به سمتی سوق دهند که ، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه گردیم ان شاء الله
شهید سید مصطفی موسوی» روز پنج شنبه 18 آبان 1374 به دنیا آمد و در پنج شنبه 21 آبان ماه 1394 و تنها 3 روز پس از قدم گذاشتن به سن 20 سالگی، در سوریه، جام شهادت را نوشید. مصطفی که از نسل دهه 70 بود، بر خلاف خیلی از هم نسل‌هایش، خیلی زود راه و هدف خود را پیدا کرد و با معرفتی که با مطالعه فراوان و گوش به فرمان رهبر بودن به دست آورده بود، به خیل عظیم آسمانیانی شتافت که نزد خدا روزی می خورند. شیفته شهید بابایی بود و از وقتی با این شهید آشنا شد شوق پرواز درونش، شعله ور شد.
مادر شهید سید مصطفی موسوی درباره روزی که مصطفی برای رفتن به سوریه از وی رضایت گرفت می‌گوید:‌ «یک روز مصطفی آمد و به من گفت که برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که آقا امام حسین(ع) ندای «هل من ناصر» را سر داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، شهید و رستگار شدند، اما کسانی که نرفتند چه چیزی از آنها مانده است؟ تعجب کردم و گفتم: مصطفی جان مگر تو صدای «هل من ناصر» شنیدی؟ گفت: دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟ گفت: مامان می‌خواهم یک مژده به تو بدهم، اگر از ته قلب راضی بشوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد می‌کنم و دنیای زیبایی برایت می‌سازم که در خواب هم نمی‌توانی ببینی گفتم: از کجا معلوم می‌شود که من قلباً راضی نشدم؟ مصطفی گفت: من هر کاری می‌کنم بروم سوریه، نمی‌شود، علت اصلی‌اش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی می‌شود، اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه می‌دهی؟» مادر شهید موسوی ادامه می دهد: «من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من گفت: خیلی برایم دعا کن تا دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خوار و ذلیل بیاید.»
وقتی خیال سید مصطفی راحت شد که مادر سراغ کارهایش رفته، برگه دومی را از لای کتابش بیرون کشید و به آقا سید گفت: «رضایت نامه دوم. امضا می کنی؟» آقا سید لبخندی زد و گفت: «ای کلک😏. فکرشو می کردی مامان بیاد نه؟» سید مصطفی لبخندی زد 🙂و به امضایی که آقا سید پای برگه می انداخت، نگاه کرد و گفت: «به مامان نگو. باشه؟🙏» آقا سید نگاهی به چهره خندان پسرش انداخت و گفت: «حالا که امضا کردم و خیالت راحت شد، بگو چرا آن قدر اصرار داری بری؟ برو دانشگاه. درس بخون📚. الآن مملکت ما به آدم های تحصیل کرده بیشتر احتیاج داره. جنگ حالا حالا ها هست.» چهره سید مصطفی جدی و لحنش جدی تر شد☝️. نگاهی به چشمان آرام پدر انداخت و گفت: «شاید جنگ حالاحالا ها تموم نشه؛ اما ممکنه من عوض بشم... هیچ تضمینی نیست که پنج سال دیگه، دو سال دیگه که درس من تموم شد، اون موقع هم همین آدم باشم.»👌🌹🍃
مادر شهید موسوی با بیان اینکه فرزندش هر سال از دانش‌آموزان ممتاز مدرسه بود می‌گوید: «اصلاً اهل بیرون رفتن و گردش و تفریح نبود تا وقتی که عاشق تفکرات شهید بابایی شد و مرتب در اینترنت اطلاعات و خاطرات مربوط به شهید بابایی را پیدا می‌کرد و می‌خواند و فیلم‌های مربوط به وی را می‌دید؛ دیپلمش را که گرفت در دانشگاه دولتی واحد بیرجند در رشته فیزیک اتمی قبول شد، اما نرفت و سال بعد در رشته فیزیک دانشگاه دولتی دامغان و در رشته مکانیک دانشگاه آزاد قبول شد و ترجیح داد در رشته مکانیک که دوست داشت ادامه تحصیل دهد، پس از آنکه در دانشگاه آزاد تهران غرب ثبت‌نام کرد، می‌خواست بعد از برگشت از سوریه ادامه تحصیل دهد که دیگر برنگشت.»
مادر شهید موسوی از روز رفتن مصطفی و جدایی از پسرش می‌گوید :‌«صبح دیدم که مصطفی این پا و اون پا می‌کند که برود. تکیه داد و نگاهم کرد. گفت مادر نمازت را نمی‌خوانی؟ همیشه عادت داشت مهرش را جای مهر من می‌گذاشت و نمازش را می‌خواند. نمازم را شروع کردم. رفتم سجده دیدم مصطفی بلند گفت «مامان من رفتم» و صدای در خانه بلند شد، ته دلم خالی شد. در را باز کردم، دیدم نیست. گفتم خدایا بچه‌ام را سپردم به تو. بعد از آن روز دیگر ندیدمش. زمانی که خبر شهادت او را دادند پرسیدم مصطفی چطور شهید شده؟ گفتند عین علی اصغر امام حسین (ع) .... همیشه به من می‌گفت مادر از مادر وهب یاد بگیر. اینها داستان نیست درس زندگی برای من و تو است... از شهادتش به بعد خداوند صبر عجیبی به من داده است؛حتی وقتی معراج الشهدا رفتیم، باز هم صبور بودم.» پدر شهید موسوی که از بدو تولد مصطفی آرزوی شهادت او را داشته است می‌گوید:‌ «وقتی مصطفی به دنیا آمد، از خدا برای وی شهادت خواستم. می‌خواستم خودم را جبران کنم، خودم از قافله عشق جا مانده‌ام، در دوران دفاع مقدس به جبهه رفتم و شهید نشدم و لیاقت شهادت نداشتم، اما پسرم این لیاقت را داشت. من خودم چون در جبهه بودم و همیشه برای مصطفی از جنگ صحبت می‌کردم، از زمانی که خودش را شناخت با این روحیات آشنا بود. وی یک سال و نیم آموزش می‌دید اما به خاطر سن و سالش او را اعزام نمی‌کردند. مصطفی یک هفته و 10 روز خانه نمی‌آمد، می‌گفت: نمی‌خواهند من را به سوریه ببرند. من آنقدر در گردان می‌مانم که جا نمانم.»
پدر ادامه می‌دهد: «از گردان با من تماس گرفتند و گفتند جنگ است و شما همین یک پسر را دارید. من هم اصلاً با رفتنش مخالف نبودم. فقط گفتم مصطفی چند سال درس را ادامه بده ان‌شاءالله سال بعد که سن و سالت بیشتر شد خواهی رفت. گفت: بابا، اطمینان داری یک سال دیگه من همین آدم باشم که بخواهم سوریه بروم؟ با این حرفش قانع شدم. مصطفی نهایت تلاش خود را کرد و رفت.» پدر شهید موسوی از شهادت پسرش خم به ابرو نیاورد اما همه می‌دانند در دلش چه غوغایی است. وی در این باره می‌گوید:‌ «من بعد از شهادت مصطفی هم پسرم را از دست دادم و هم رفیقم را. خیلی با هم صمیمی بودیم. مصطفی همیشه شاگرد اول بود. اما سال‌های آخر که فکر جنگ در سرش بود، کمی از درس غافل شده بود. خیلی ولایت‌مدار بود و اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند، از چند شبکه تلویزیونی باز هم نگاه می‌کرد. به مادرش توصیه کرده بود که صحبت‌های حضرت آقا را ضبط کن و یا برایم بنویس که من از سوریه آمدم، گوش کنم.» وی گفت: «مصطفی یک طرح زیر دریایی داشت و من چندین بار به بنیاد نخبگان رفتم که ثبت کنم ولی متاسفانه پیگیری صورت نگرفت. گفتند این طرح، هزینه بالایی دارد و مدت زمان زیادی می‌برد. مصطفی خودش طرح را برای کانادا فرستاد و تایید هم شد. اما مصطفی گفت من دوست دارم این طرح را به کشور خودم ارائه بدهم و از دادن طرحش صرف نظر کرد. وی برای همه کارهایش برنامه‌ریزی داشت.
تقی همتی از همرزمان شهید موسوی نیز درباره توانایی و هوش بالای این شهید بیان می‌کند: «پسر آرامی بود و چهره‌ای بسیار دلنشین داشت، اما آنچه وی را از دیگر بچه‌های همسن و سالش متمایز می‌کرد این بود که از زمان خودش بسیار جلو‌تر بود و افکار و ایده‌های بزرگی در سر داشت، و من تا امروز پسری با این وسعت تفکر و توانمندی ندیده بودم، وی هم از نظر فنی پسر بسیار ماهری بود و هم از نظر علمی و اعتقادی در مقام بالایی قرار داشت. مصطفی خیلی کتاب می‌خواند؛ یک روز کتاب جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی نوشته علی اکبری مزدآبادی را می‌خواند که سردار سلیمانی آمد و سید مصطفی از وی خواست که کتاب را امضا کند، اما سردار امتناع کرد و گفت: درست نیست کتابی را که در مورد من نوشته شده امضا کنم و به شما که روح بزرگی دارید اهدا کنم و پیشانی سید را بوسید.» این شهید بزرگوار، بیست و یکم آبان همراه با شهیدان مسعود عسگری، احمد اعطائی و محمدرضا دهقان امیری در شهر العیس حلب به شهادت رسید و در قطعه 26 بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.